اولين مجروح
اوايل زمستان سال 61 بود. براي نخستين بار پس از طي يك دوره 45 روزه امدادگري به جبهه اعزام شده بودم. عمليات والفجر مقدماتي در پيش بود و نيروهاي زيادي از سراسر كشور راهي مناطق عملياتي شده بودند.
زيادي نيروها و بلاتكليفي و بيكاري قبل از عمليات، آه و ناله بچهها را بلند كرده بود. يك گردان امدادگر، روي دست لشكر علي ابن ابيطالب مانده بود كه نميدانستند با آنها چه كنند.
گله و شكايت بچهها از بيكاري و بلاتكليفي بالاخره مسئولين لشكر را واداشت كه اعزاممان كنند به قرارگاه كربلا تا شايد آنها كاري باريمان دست و پا كنند. قرارگاه هم با توجه به نياز لشكر فجر، بيست - سي نفرمان را فرستاد دهلران، چون مقر اين لشكر در اطراف آن شهر بود.
لشكر فجر، خانه يكي از پولداران شهر دهلران را كرده بود بيمارستان پشت خط و تعدادي دكتر و پزشك يار را آورده بود تا به كار مجروحين رسيدگي كنند.
به محض رسيدنمان به دهلران، خانهاي در حوالي بيمارستان به ما دادند و قرار شد از روز بعد ده نفر - ده نفر در سه شيفت هشت ساعته به بيمارستان برويم و كمك دكترها باشيم.
روزهاي اول كارمان به سختي گذشت، چون نه از مجروح خبري بود و نه از اتفاق و حادثه خاصي. ما هم كه در طول دوره 45 روزه آموزش، با انواع بيماريها و دردها و مرضها و زخمها و جراحت ها آشنا شده بوديم كه از راه برسد و ما به اصطلاح به امداد او بشتابيم.
يادم هست وقتي اولين مجروح را از خط آوردند، جلوي بيمارستان غوغا شد! همه امدادگرها ريخته بودند دور آمبولانس كه مجروح را ببينند. مجروح وضعيت وخيمي داشت، طوري كه از هيچ كدام ما كاري برايش برنميآمد. اما حاضر نبوديم كنار بكشيم تا دكتر متخصص به او رسيدگي كند. همه از سر و كول هم بالا رفتيم تا ببينيم اين مجروح كه در طول 45 روز آموزش از او حرف زده بودند اصلا چه موجودي است.
روزها همينطور ميگذشت و كار ما شده بود خوردن و خوابيدن نظافت و نگهباني بيمارستان و پادويي براي دكترها و پزشك يارها، كمكم داشتيم همه تئوريهاي امدادگري را از ياد ميبرديم، اگر چه ميدانستيم آن تئوريها معلوم نيست كه چندان هم به كارمان بيايد. مسئول آموزش امداد آن اواخر گفته بود: “اين مدت چيزهاي زيادي به شما ياد دادهايم اما تا پاي عمل پيش نيايد نميفهميد امدادگري يعني چه؟ ” دلمان لك زده بود براي يك ميدان عمل كه ببينيم چند مرده حلاجيم!
پاي عمل پيش آمد، آن هم چه عملي! يك روز ظهر مشغول خوردن ناهار بوديم كه سر و كله هواپيماي عراقي پيدا شد. يكي دو روز بود كه حوالي ساعت 12.30 ميآمدند، دوري در آسمان دهلران ميزدند و ميرفتند. بچهها هم تا صداي هواپيما ميشنيدند مي ريختند بيرون و شروع ميكردند به سوت زدن و بالا و پايين پريدن، غافل از آن كه با اين عمل، هواپيماهاي شناسايي عراق به راحتي محل استقرار و تعداد نيروهاي مستقر در شهر را تخمين ميزدند.
آن روز هم بچهها طبق عادت ناهار را رها كردند و ريختند بيرون. اما اين بار هواپيماها به جاي آن كه در ارتفاع بالا روي شهر دور بزنند و بعد هم براي گول زدن ما بمبهايشان را بريزند در بيابان هاي اطراف، شيرجه زدند و شروع كردند شهر را با بمب و راكت و گلوله زير و رو كردن! صداي انفجارها آن قدر نزديك بود كه همگي بياختيار روي زمين خوابيديم و زير چشمي شروع كرديم آسمان و هواپيماها و بمب هايشان را نگاه كردن.
موضوع وقتي برايمان جدي شد كه ناگهان ناله يكي از بچهها به آسمان رفت. پايش تركش خورده بود و او داشت از درد به خودش ميپيچيد! براي يك لحظه شوكه شديم مانده بوديم با او چه كنيم!
يكي از بچهها فرياد زد: “پس شما چه امدادگرهايي هستيد. خب به دادش برسيد! “
يكي ديگر گفت: “اول بايد زخمش را ببنديم! “
يكي گفت: “وسايل امداد از كجا بياوريم؟ “
خلاصه همگي تصميم گرفتيم مجروح را به بيمارستان منتقل كنيم و در آنجا زخمش را ببنديم. ده - پانزده تا امدادگر در حالي كه دست و پاي يك نفر را گرفته بويم از خانه محل استقرارمان بيرون زديم.
بيرون كه آمديم ديديم اوضاع خراب تر از اين حرف هاست. از تمام كوچهها و خيابان هاي اطراف مجروح بود كه به سمت بيمارستان ميرفت. بچهها انگار كه از قبل با هم هماهنگ كرده باشند هر كدام به سمت يكي از مجروحين رفتند تا آنها را به بيمارستان برسانند. از سمت بيمارستان هم برانكارد بود كه پشت سر هم توسط بچهها بيرون ميآمد و با مجروح برميگشت.
من زير بازوي مرد راننده اي كه از ناحيه پا و دهان مجروح شده بود گرفتم و به طرف بيمارستان بردم. راننده چاق بود و تنومند، كم مانده بود زير هيكل درشتش از پا درآيم!
داخل بيمارستان غلغله بود. تختها پر شده بود و عدهاي از مجروحين را روي زمين خوابانده بودند. مات و مبهوت ايستاده بودم و نگاه ميكردم و نميدانستم با آن همه مجروح چه بايد كرد؟ دكترها و پزشك يارها تلاش ميكردند زخم مجروحان را ببندند اما تعداد مجروحين خيلي بيشتر از دكتر و پزشك يار بود. جاي درنگ نبود بايد دست به كار ميشدم. امدادگرهاي ديگر هم به همين نتيجه رسيده بودند.
بالاي سر مجروحي ايستادم پايش تركش ريزي خورده بودند باند بزرگي برداشتم و شروع كردم به بستن. دست و پايم را گم كرده بودم. يادم رفته بود بايد چطوري زخم را ببندم. دو سه دور كه باند پيچيدم تازه يادم آمد كه اول بايد گاز استريل ميگذاشتم. فرصتي نبود. باند را با سرعت بستم و برخاستم تا نتيجه را ببينم. زخم بنديم هيچ شباهتي به آنچه در دوره آموزش تمرين كرده بودم نداشت. خواستم باند را باز كنم و دوباره ببندم اما دو سه نفر به سرعت مجروح را برداشتند و به سمت آمبولانس بودند. هنوز يكي دو زخمي ديگر را نبسته بودم كه بار ديگر سر و كله هواپيماها پيدا شد. اين بار انفجارها بسيار نزديكتر از قبل بود. انگار ساختمان بيمارستان را هدف گرفته بودند! ساختمان به شدت ميلرزيد و شيشهها يكي پس از ديگري ميشكست. انفجار مهيبي باعث شد دكترها و پزشك يارها مجروحين را رها كنند و روي زمين دراز بكشند.
هيچ چيز در بيمارستان حالت تعادل نداشت. تختها و كمدها، پايهها سرم، پنكههاي سقفي و لامپها، مدام به اين طرف و آن طرف در حركت بودند. خودم را به ديوار لرزان بيمارستان چسبانده بودم. يك دستم به پايه سرم مجروح سمت راستي بود و دست ديگر به گاز استريل مجروح سمت چپي چند لحظه قبل، يكي از دكترها گاز استريل را گذاشته بود روي سر مجروح و به من گفته بود آن را نگه دارم تا او سر مجروج را بانداژ كند، اما حمله هواپيماها باعث شده بود دكتر ناپديد شود!
در آن لحظات سخت، ناگهان مجروحي برخاست و فرياد زد: “چرا ميترسيد؟ بگيد يا امام زمان، ما امام زمان داريم، ما خدا داريم، بگيد الله اكبر، الله اكبر “.
فريادهاي بيامان مجروح باعث شد همه از جا برخيزند و به كار ادامه دهند. من همانطور كه سِرم مجروح سمت راستي را گرفته بودم همراه او از بيمارستان بيرون آمدم. آمبولانسها تند تند پر ميشد و به سمت انديشمك حركت ميكرد همراه هر آمبولانس هم يكي دو امدادگر ميرفت تا اگر در راه مشكلي پيش آمد به مجروح كمك كند.
همراه دو تا از مجروحين سوار آمبولانس نيساني شدم و به سمت انديمشك به راه افتاديم. يك مجروح، جواني كه سرم به او وصل بود از ناحيه گوش و گردن تركش خورده بود و مجروح ديگر، پيرمردي بود كه پايش زخمي شده بود و مدام ناله ميكرد و لاالهالاالله ميگفت. هنوز مسير زيادي نرفته بوديم كه آمبولانس به چپ و راست رفت سرعتش كم شد و ايستاد كنار جاده پنچر كرده بود. راننده پياده شد و گفت كه: “لاستيك زاپاس همراهم نيست ” بعد هم خودش ايستاد همراه راننده مجروحين را پشت تويوتا گذاشتيم و راه افتاديم سمت قرارگاه لشكر تا از بهداري آنجا آمبولانس بگيريم.
حال مجروح جوان چندان رو به راه نبود. گوش و گردنش مدام خونريزي ميكرد نميدانستم چطور بايد جلوي خونريزي را بگيرم. در آموزش امداد ياد گرفته بوديم كه براي جلوگيري از خونريزي، بالاي زخم را محكم ببنديم اما زخم آن مجروح طوري نبود كه بشود بالايش را بست. پيرمرد هم يك آن ساكت نميشد، بخصوص حالا كه داخل وانت بار بوديم و ماشين مدام در دستاندازها بالا و پايين ميشد.
تا از بهداري لشكر فجر آمبولانس بگيريم و راهي انديمشك شويم، بيست دقيقهاي طول كشيد. سرم مجروح جوان رو به اتمام بود و من نميدانستم وقتي سرم تمام شود، بايد با آن چكار كرد! تا انديمشك يك ساعت راه بود و من حسابي نگران نتيجه كار بودم تا روي زخم پيرمرد چند رديف باند مجدد ببندم سرم جوان تمام شد و خون آرام آرام شروع كرد از داخل شلنگ سرم بالا آمدن!
خدا خدا ميكردم كه زودتر برسيم وگرنه نميدانستم با اين وضع چه به سر مجروح خواهد آمد! خون زيادي از گوش و گردنش رفته بود و حالا هم داشت خون از رگش به داخل سرم برمي گشت. هر چه به اطلاعات ذهنم در دوره آموزش رجوع كردم نفهميدم در چنين مواقعي چه بايد كرد انگار اصلا چنين آموزشي به ما نداده بودند بارها گفته بوديد چطور آمپول و سرم را تزريق كنيد. حتي بارها اين كار را امتحان كرده بوديم اما در اين مورد چيزي نگفته بودند.
خون مجروح كه تمام شلنگ را پر كرد صداي پيرمورد بلند شد كه: “تو چه امدادگري هستي، كاري برايش بكن، دارد خونش هدر ميرود! “
مجروح جوان كه ديگر رمقي به صورتش نمانده بود با چشم هاي معصومش يك نگاه به سرم ميكرد و يك نگاه به من چندين بار به ذهنم رسيد سوزن سرم را بيرون بياورم اما حيفم ميآمد چون براي تزريق سرم بعدي بايد بار ديگر دست مجروح را سوراخ ميكردند.
در نهايت درماندگي تصميم گرفتم سوزن سرم را بيرون بياورم و جلوي خونريزي را بگيرم. پنبه الكي روي رگش گذاشتم و سوزن را كشيدم بيرون پنبه را فشار دادم تا خون بند بيايد. بعد هم همانطور كه شيشه و شلنگ پر خون سرم به دستم بود روي پنبه را گرفتم تا به انديمشك رسيديم.
آمبولانس كه وارد بيمارستان شد. چند نفر با برانكارد دويدند طرفمان. مجروحين را برداشتند و به سمت ساختمان بيمارستان بردند. با آنكه خيالم راحت شده بود همراهشان رفتم. دلم نميآمد رهايشان كنم سرم خون آلود جوان مجروح هم همانطور در دستم مانده بود.
داخل بيمارستان جوان را روي تختي خواباندند، براي بررسي اوليه جراحتش دكتر همين كه نگاهش به دست من و سرم خون آلود مجروح افتاد گفت: “اين چه وضعي است؟ اين خون ها چيست داخل سرم؟ “
شرمنده گفتم: “سرم تمام شده بود! “
دكتر گفت: “خوب چرا شيرش را نبستي؟ “
همين كه اين جمله را شنيدم چند لحظه مات و مبهوت به دكتر نگاه كردم. نميدانستم چه بايد جواب بدهم. سرم را پايين انداختم و در حالي كه نگاهم به شير كوچك ميان شلنگ خيره مانده بود از بيمارستان بيرون زدم.
تا چند روز هر وقت به ياد سرم و خون هاي درون شلنگ ميافتادم خودم را سرزنش ميكردم. با يك عمل ساده - بستن شلنگ ميشد از هدر رفتن اين همه خون جلوگيري كرد
تجربه آن اتفاق باعث شد اين موضوع را با دوستان ديگر امدادگرم مطرح كنم تا در طول عمليات كه بايد روزانه مجروحين زيادي را به شهر منتقل مي كرديم مشكلي شبيه به اين پيش نيايد.
سيد حسين فداحسين
منبع :http://mahdi-mashinchian.blogfa.com