اولین نامه به همسرم
به نام خدا
پای صحبت های همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشكری
اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشكری همسر سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر كم كم داشت به دست فراموشی سپرده می شد كه شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا كرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشكری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:
ده سال انفردای
فروردین سال 58 ازدواج كردیم. یكسال و نیم بعد (شهریور59) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی كردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش كردند.
روزی كه دوباره زنده شدم
روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یك بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی كمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام كردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال 77 كه به ایران بازگشت هر دو سه ماه یكبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و كنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.
حسینی دیگر…
هفدهم فروردین سال 77 بود كه بالاخره حسین آزاد شد و به كشور بازگشت. پیر و شكسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شكنجه هایی بود كه به جرم كار نكرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر كرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… لهجه اش كاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از كلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.
آن دنیا روسفیدم اما…
دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تكان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. می گفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش می كرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ كم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. می گفت روزی می آید كه ببینم دیگر قرص هایت را كنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو كاری نكردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی كه باید جواب برایش پس بدهم، سختی هایی است كه تو در نبودنم كشیدی…
هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت “یادت نره من برگشتم!”
نان و پنیر نداریم، نان كه داریم!
مظلوم بود و ساده زندگی می كرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یكی می خورد. به خانه كه می آمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر كه داریم، اگر نداریم نان كه داریم همان را با هم می خوریم. هر موضوعی كه پیش می آمد نظر من را می پرسید و قبول می كرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی می شد، تنها عكس العملش این بود كه توی خودش می رفت. در اثر شكنجه های سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
یادت نره من برگشتم!
یك ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم های مختلف برای سخنرانی دعوت می شد. یك روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت كند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی گردد. من هم طبق روال هر روز شروع كردم به انجام كارهایم. شب كه شد شام خوردم و ظرف ها را شستم و آشپزخانه را تمیز كردم. بعد هم در ورودی را قفل كردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان كجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می آید. كمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم كیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چكار كنم. در را كه باز كردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت “یادت نره من برگشتم!”
خلبان آزاده حسین لشكری در دوران اسارت خویش سال ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنكه خبری از او در اختیار خانواده اش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال 1374 یعنی نزدیك به پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
متن نامه به این شرح است:
اولین نامه به ایران برای همسرم
(13 /3/ 1374)
به نام خدا
همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله كه خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم كه خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهء صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت كرد و گفت كه از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم كه چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شك دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا كه نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در كجا منزل و مكان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم كه آن ها هم سعی بكنند و به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم كه نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری كه اگر خواستی ازدواج بكنی، می دانم كه خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی كوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
حسین لشكری
پله های جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشكلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت :
می خواهم توی سالن كنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله كه رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شكنجه هایی كه شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می كرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه كردم دیدم به پشت افتاده.
نمی دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا كرده بود. به سختی نفس می كشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می كرد…
سرلشكر خلبان شهید حسین لشگری سال 1331 در شهر ضیاءآباد استان قزوین زاده شد. سال 1351 به نیروی هوایی وارد و در سال 1356 از دانشگاه خلبانی با درجهء ستوان دومی فارغ التحصیل شد.
با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام 12 ماموریت، سرانجام هواپیمایش كه مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاك عراق به اسارت درآمد.
پس از آن به مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یك سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 10 سال به طول انجامید. وی پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به ایران بازگشت.
لشكری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده كل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجهء نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت. وی سرانجام در تاریخ 19 مرداد ماه سال 88 به شهادت رسید.