آموزش شنا به شرط یک شاخه گل
به نام خدا
برای این که دست از سرم بردارد، گفتم خیلی دوست داری شنا یاد بگیرم؟ خدابیامرز با اشتیاق گفت آره. گفتم هرچه بگویم انجام می دهی؟ گفت آره. گفتم آن گلداني روی تریبون را می بینی؟ گفت بله. گفتم برو یک شاخه گل محمدی از داخل آن گلدان برایم بیاور.
آن چه خواهید خواند، خاطره ای است از سید عزیزالله پژوهیدهٰ از رزمندگان لشکر 7 ولی عصر(عج) :
سال ۶۲ بود، هواخیلی گرم بود، نیروهای لشکر، پشت پادگان کرخه ،در چادر ها مستقر بودند. زمزمه های بین بچه ها حکایت از آن داشت که عملیاتی آینده، آبی - خاکی است و نیروها باید شنا یاد بگیرند. دست بر قضا من هم مثل خیلی های دیگر، شنا کردن بلد نبودم اتفاقا چون عضوي اطلاعات عملیات لشکر و طبیعتا نوک حمله بودم، باید شنا یاد می گرفتم. آمادگی شنا کردن و آموزش، در رودخانه ای انجام می شد که از پشت پادگان می گذشت . رفیق و همسنگرم «سید عبدالمجید طیب طاهر» می دانست که من شنا بلد نیستم و گیر داده بود که باید شنا یاد بگیری اما من زیر بار نمی رفتم. خوب می دانستم که ناچارم به این کار تن بدهم اما بین من و برادرم نوع خاصی از ارتباط وجود داشت که حرف های هم را «یک کلام» قبول نمی کردیم. مجیدگفت هر شرطی بکنب قبول می کنم که تو قول مردانه بدهی شنا یاد بگیری.
این اصرار و انکار چند روزی ادامه پیدا کرد.. یک روز که از آبتنی در همان رودخانه برمی گشتیم ، مجید دوباره سوزنش به شنا یاد گرفتن من گیر کرد. کلافه شدم و گفتم: چرا این قدر اصرار می کنی. شنا یاد گرفتن من چی کار به تو داره؟ مجید گفت: چند تا علت دارد، اول این که ما نیروهای اطلاعات هستیم و جلودار گردانیم، دوم این که اگر شنا یاد نگیری و یک وقت از قایق داخل آب بیافتی کارت تمام است و برادرت داغدار می شود، سوم این که اگر یکی از بچه ها در آب افتاد نمی توانی نجاتش بدهی و چهارم که از همه هم مهم تر است این که، اگر شنا بلد نبودن شما در جریان عملیات مشکلی درست بکند، شرعا مدیون هستید. حرف حساب می زد.
آن روز گذشت و فردایش اعلام کردند فرمانده ی لشکر، برادر رئوفی قرار است سخنرانی کند و همه باید به خط شوند. فرمانده ی گردان ما «شهید عبدالحمید صالح نژاد» رفت.به فرمان ایشان رفتیم به طرف محل مراسم.
همه ی گردان ها در محل سخنرانی به خط شدند و همه منظم و مرتب منتظر ورود فرمانده لشکر بودند. در جایگاه، جلوی صفوف گردان ها ، یک تریبون بود که روی آن یک گلدان پر ازشاخه های گل محمدی گذاشته بودند.من و مجید در آخر گردان ایستاده و منتظر بودیم. در همین حین مجید باز رفت روضه ی آموزش شنای من شروع کرد. من هم برای این که دست از سرم بردارد، گفتم خیلی دوست داری شنا یاد بگیرم؟ خدابیامرز با اشتیاق گفت آره. گفتم هرچه بگویم انجام می دهی؟ گفت آره. گفتم آن گلداني روی تریبون را می بینی؟ گفت بله. گفتم برو یک شاخه گل محمدی از داخل آن گلدان برایم بیاور.مجید بچه ی فوق العاده کم رو و محجوبی بود. خیلی خجالتی بود. دقیقا به همین دلیل چنین حرفی زدم. مطمئن بودم با این شرط من، حداقل آن جا دیگر قید قضیه را خواهد زد. اتفاقا دیگر چیزی هم نگفت، من هم با بغل دستی ام مشغول حرف زدن شدم. یک لحظه به خودم آمدم و متوجه شدم مجید نیست. اطراف را برانداز کردم که یک هو دیدمش. داشت به طرف تریبون میرفت.از شرط خودم پشیمان شدم. هر چه صداش زدم، یا نشنید، یا خوش را به نشنیدن زد.
مجید رفیقم بود و به هم محبت داشتیم اما تا آن تا آن لحظه نمی دانستم چقدر مرا دوست دارد. در برابر چشمان گرد شده ی من، مجید بود با خونسردی تمام رفت پشت تریبون و از داخل گلدان یک شاخه گل محمدی برداشت. نیروها همه میخ شده بودند و نگاهش می کردند. مجید زیر نگاه چند گردان آدم، راه افتاد و خودش را دوباره رساند به آخر گردان خودمان.چندقدم نرسیده به من لبخند ملیحی زد و گفت: «سید بفرما. این هم یک شاخه گل محمدی .حالا قول بده شنا یاد بگیری» راستش من با این حرکت مجید به قدری علاقه ام به او زیاد شد که وقتی یک سال بعد پیشنهاد داد که با من صیغه ی برادری بخواند، یک لحظه تردید نکردم.
«سید عبدالمجید طیب طاهر»، یک روز بیستم بهمن ماه سال 1364 ، در سن بیست سالگی شربت شهادت نوشید.
شهید عبدالمجید طیب طاهر و سید عزیزالله پژوهیدهٰ
مشرق