پشتیبانی
به نام خدا
روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست… در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد. روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست… در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد.
لندرور را برانداز کردم؛ خودی بود. سه چهار نظامی از آن پیاده شدند و بدون اینکه ما را ببینند، با دوربین دو چشمی، به شناسایی منطقه پرداختند. به یکی از سربازها گفتم که برود و با آنها تماس بگیرد؛ بلکه به کمک این چند نفر خودی و این تنها خودرو، پیغامی را به قرارگاه ستاد مشترک برسانیم. اما سرباز، اظهار ناراحتی کرد و گفت :«جناب سروان! حالا که در اختفای کامل، بالای سر عراقی ها هستیم، فکر نمی کنید که بهتر باشد هر چه سریع تر حساب عراقی ها را برسیم؟»
نظر بقیه هم همین بود. هیچ کدام از بچه ها دلشان نمی خواست این فرصت و موقعیت استثنایی از دست برود. ولی به عنوان مسئول بچه ها، ترجیح دادم پیغام را بفرستم ؛ شاید پشتیبانی شویم، که در آن صورت، هم ضربه مان به دشمن کاری تر می شد و هم نفرات کمتری آسیب می دیدند.
دویدم و به سرعت، خودم را به آنها رساندم. به کسی که دوربین در دستش بود، نزدیک شدم و در حالی که هنوز نفس نفس می زدم، خواستم با او صحبت کنم که.. آن دو نفر او جلو آمدند و گفتند :«جناب سروان ! ایشان سرهنگ فروزان، فرمانده ژاندارمری هستند. مؤدب صحبت کنید!»
خوشحال شدم و گفتم :«جناب سرهنگ! مابا آمادگی کامل، قصد حمله به عراقی ها را داریم. موقعیت مان هم بسیار مناسب است. اما بدون هماهنگی از گردان جدا شده ایم و و پشتیبانی نداریم. خواهش من این است که شما برای ما پشتیبانی هوایی درخواست کنید.
ایشان از آمادگی ما خیلی خوشش آمد و از درخواستم استقبال کرد. بعد با همراهان به داخل جنگل (4) آمد و موقعیت ما را هم دید و قول داد که به محض بازگشت، ترتیب پشتیبانی هوایی و بمباران تجهیزات دشمن را بدهد… قرار گذاشتیم که ایشان از خلبان ها بخواهد که قبل از حمله، با چند بار دور زدن منطقه، به ما فرصت دهند که از منطقه دور شویم…
سرهنگ، قبل از حرکت به سمت دزفول، در آخرین لحظات، دوباره به من اطمینان داد که «من ترتیب بمباران را خواهم داد» و تکرار کرد که «شما حمله کنید….» و سپس حرکت کرد. با رفتن او، من هم به موقعیت قبلی و محل قرارم با سرگرد برگشتم و بعد از اینکه سرگرد را در جریان گذاشتم، نیروها را آرام و با احتیاط، به سمت دشمن حرکت دادیم و در موقعیت جدیدی که به ساحل رودخانه، اشراف کامل داشت مستقر شدیم…