تانک
به نام خدا
شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن، قاطعانه از منطقه دفاع کنیم، جلوی تعدادی از سربازان در حال عقب نشینی را می گرفتند و سعی داشتند با تهدید و تیراندازی، آنها را متوقف کند و در موضع نگه دارند، اما سودی نداشت؛ چرا که آنها هم دستور عقب نشینی داشتند.
لحظات سختی بود. خالی شدن ناگهانی موضعی که در آن قرار داشتیم، می توانست به اسارت عده زیادی از نیروها منجر شود. از طرفی، نیروهای خودی را می دیدم که با آنکه می توانستند مقاومت کنند تا دشمن به ناگهان مواضع ما را نزند، دستور عقب نشینی داشتند و شتابان به عقب جبهه بر می گشتند… پاره ای از سرزمینان را باید رها می کردیم… پاره تنمان بود که از دست می رفت… خطر اسارت نیز بخشی از نیروهای ما را تهدید می کرد و از طرفی توانی برای مقاومت نبود و ما هر لحظه، تنها تر می شدیم… اشک، چشمانمان را پر کرد… سینه هایمان که با نفرت از دشمن لبریز شده بود سخت به دردآمد… آیا باید اجازه می دادیم که خاک میهن اسلامی مان به سادگی لگدکوب چکمه های تجاوز استکبار شود؟ آیا می توانستیم زنده بمانیم و بگذاریم سرزمین و آرمانمان بر باد رود؟…
اما نه؛ تمام بچه هایی که آنجا بودند و مانده بودند، (دو نفر درجه دار و حدود بیست نفر سرباز)، همه تصمیم گرفتند که باز هم بمانند و مقاومت کنند و حتی کشته شوند، تا هرگز صحنه های دلخراش پیروزی و سرخوشی دشمن را نبینند و این تصمیم آنها، فضل خدا بود بر همه ما (سه گروه)؛ چون اگراین عده قلیل هم عقب نشینی می کردند، عراقی ها به راحتی همه را دور زده و اسیر می کردند….
به هر حال، ما تصمیم گرفتیم برخلاف دو گروه رزمی دیگر، بمانیم و تا آخرین نفس بجنگیم و تن به عقب نشینی ندهیم… می گویم «ما»، چون دلم می خواهد از آنها به شمار آیم. از آن سربازان جوان کم سن و سال و گمنام که وقتی نزدشان از «ماندن ودفاع کردن» سخن گفتم، دیگر هرگز از «رفتن» کلمه ای بر زبان نیاوردند و پس از آن نیزهمه حرف هایشان بوی «ایستاد تا کشته شدن» می داد! چهره هایشان لحظه به لحظه، روشن تر می شد و حرف ها و کلماتشان هم صاف تر و حکیمانه تر… و من می دیدم و حقیقتاً می دیدم که «بی تعلقی» چه اندازه سازنده است… گفتند می ایستم و با تمام وجود شان ایستاده بودند. شاید در همین روزها و همین جاها بود که «شهادت» و «ایثار» پس از هزار و چهارصد سال، دوباره به یک فرهنگ تبدیل می شد!
پس از اتخاذ تصمیم نهایی، سه نفر را انتخاب کردم که در صورت شهادت من، مبلغ 48000 تومان پولی را که از حقوق سربازان نزد من بود، به یکان برسانند تا به دست دشمن نیفتد.
اندک اندک صحنه های زیبا و تصویرهای بدیعی را پیش چشم می دیدیم… تانک ها و نفربرهای دشمن، هر لحظه به مواضع پدافندی نزدیک تر می شدند و ما از سلاح های ضد تانک، جز آر.پی. جی 7، که بُرد آن بسیارکم است، چیز دیگری نداشتیم. آنها نزدیک و نزدیک تر می آمدند و ما حتی سربازان عراقی را می دیدیم که از نفربرها پیاده می شوند… آتش تانک ها و نفربرهایشان ، تمام منطقه را پوشانده بود… در چنین شرایطی، باید منتظر جنگ تن به تن می ماندیم…
یا شاید جنگ تن به تن، انتظارمان را می کشید!
تعدادی از بچه های سرباز، به شدت تشنه بودند و آب می خواستند، اما آبی در کار نبود، در این میان، یکی از سربازها یک برش خربزه آورد و گفت : «درحال حاضر، تنها چیزی که برای رفع تشنگی داریم، همین است ». صحنه بسیار جالبی بود. در هنگامه درگیری، وقتی تمام بچه ها مشغول تیراندازی بودند و تشنگی طاقتشان را بریده بود، از خوردن همان یک برش خربزه هم امتناع می کردند و می گفتند باید فرمانده بخورد. من قبول نکردم ولی وقتی با اصرار آنها روبرو شدم، گوشه ای از آن را چیدم. تمام آن بیست نفر هم همین صورت، رفع تشنگی کردن و در آخر، هنوز قسمتی از آن برش خربزه باقی بود!
در این حال، دو تن از سربازانی که مسئول حمل مجروحان بودند، به من مراجعه کرده و گفتند که حال دو نفر از زخمی ها بسیار وخیم است. به آنها گفتم :«شما و زخمی ها و هر کسی که می خواهد با زخمی ها برود، بروید. من و تعدادی که داوطلب هستند، اینجا می مانیم.» آنها قبول نکردند و گفتند: «زخمی ها هم بدون شما نمی روند»… صحنه بسیار غم انگیزی بود؛ یک طرف عراقی هابودند که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند و در طرف دیگر، بچه های زخمی و مجروح که حاضر به ترک منطقه با تنها خودرویی که سالم مانده بود، نبودند. دو گروه رزمی، همگی منطقه را ترک کرده بودند و ما کاملاً تنها شده بودیم.با اینکه چهار ساعت از شروع عقب نشینی گذشته بود و حضور ما درخط با همین تعداد اندک، کمک بزرگی به عقب نشینی اختیاری نیروهای خودی کرده بود، اما باز دلم به ترک مواضع رضا نمی داد. گریه ام گرفت… به بچه ها گفتم :«من نمی آیم. شما هم بروید. من اینجا خواهم ماند» که صدای گریه بچه ها بلند شد! دراین لحظه، یکی از درجه دارها (به نظرم آقای یزدانی که الان عقیدتی سیاسی دانشگاه افسری است)، خبر آورد که زخمی ها بدون شما نمی روند و یکی از آنها هم حالش به هم خورده. با خودم گفتم شاید حرکت من، باعث نجات جان او شود. این بود که رو کردم به بچه ها و گفتم : «به یک شرط، همراه شما به عقب خواهم آمد که تلاش کنید تمام تجهیزاتی که از یکان های ما در خط، باقی مانده، اعم از وسایل مخابراتی، تانک ها، خودروهای خراب و… همه منهدم شوند.»