و ما رمیت اذرمیت و لکن الله رمی
به نام خدا
تا آخرین قطره خون خودم با آنها جنگ می کنم و یک مشت تحلیل و تفسیر رادیوهای امپریالیستی را هم تحویل ما داد. داشت حرف می زد که ناگهان یک گلوله خمپاره د ر چند متری جمع ما منفجر شد و هر کدام به طرفی خیزیدیم. خیلی ترسیده بودیم. اصلاً انتظار هیچ گلوله ای نمی رفت.
در تاریخ ۲۳/۱۱/۱۹۸۱ از طرف دولت عراق به خدمت احتیاط فرا خوانده شدم. اگر حمل بر خود ستایی نباشد چون کمی اهل مطالعه هستم از روز اول جنگ همه جوانب آن را دریافته بودم و می دانستم که این جنگ به چه انگیزه ای از طرف شخص صدام حسین که مجری فرامین بعضی از دولتهای منطقه و استکبار جهانی است، شروع شده بود. لذا در مقام آن بودم که به هر طریق از آمدن به جنگ طفره بروم. حتی تمارض کردم اما تلاشم بی نتیجه ماند زیرا ما از آمدن به جبهه ناگزیریم و هیچ عذر و بهانه ای قابل قبول بعثیون نیست و به هر طریق باید مطیع فرامین حیوانی آنان بود. در غیر این صورت عواقب بسیار وحشتناک و کشنده ای در انتظار ماست. سرنوشت خانواده و وابستگان آنان که جسارت و شجاعت فرار از این مخمصه را دارند، معلوم است.
وقتی به جبهه آمدم سهمیه واحد پیاده شدم. از لحظه ورود به خط، اوضاع بسیار ملال انگیزی نظر آدم را متوجه خود می کرد. رفتار نظامیان درجه بالا با پرسنل زیر دست انسانی نیست. فقط دستور است، دستور است و دستور، و لگد مال کردن عواطف و انسانیت آدم.
با این اوصاف هیچ خبری از روحیه و نشاط در هیچ یک از افراد نبود. حتی امکانات رفاهی از جمله فیلم ویدئو، لباس، غذا، هیچ کدام نمی توانست آن خلأ اساسی را پر کند و من هم از این احوال مستثنی نبودم. بیشتر افراد برای فرار از تنهایی و خیالات دردآور دور هم جمع می شدند و از هر دری حرف می زدند و شوخی می کردند. حرفهای اینگونه جلسات بیابانی، گفته ها و خنده ها همه در حکم یک مسکن موقت بود و متأسفانه چاره ای هم نبود و اگر بود از دست ما کاری بر نمی آمد.
یک بار در یکی از همین دور هم نشستنها که اتفاقاً در پشت خاکریز و کنار سنگر خودم بود، اتفاقی افتاد. آن روز هوا کاملاً خوب و دلچسب بود و چند نفر از پرسنل دور هم نشسته و از هر دری صحبت می کردند. حرف کشید به جنگ و اینکه چه کسی جنگ را شروع کرد و از این دست حرفها و اظهارات متفاوت که بعضاً با ترس و تظاهر ارائه می شد. در میان ما سربازی بود که ظاهراً خود را شجاع و نترس می دانست و با حرارت حرف می زد، طوری که دشمن نیروهای اسلام است و فقط او می تواند از پس نیروهای شما بر آید و بسیار هم از شخص صدام و حزب بعث دفاع می کرد و ما را در موضع حق می دانست. نام این سرباز را یادم نمی آید ولی این اتفاق باعث شد که این آدم برای همیشه در ذهن ما جا باز کند. او در خلال حرفهایش به مقامات جمهوری اسلامی توهین می کرد و از جمله به امام دشنامهای رکیک می داد و می گفت که ایران به عراق حمله کرده است و جواب متجاوز همین است که من می دهم. یعنی تا آخرین قطره خون خودم با آنها جنگ می کنم و یک مشت تحلیل و تفسیر رادیوهای امپریالیستی را هم تحویل ما داد. داشت حرف می زد که ناگهان یک گلوله خمپاره د ر چند متری جمع ما منفجر شد و هر کدام به طرفی خیزیدیم. خیلی ترسیده بودیم. اصلاً انتظار هیچ گلوله ای نمی رفت. آن روز خطوط جبهه آرام و راکد بود. نه از طرف شما خبری بود نه از طرف ما. تبادل آتش نشده بود و به همین خاطر بود که با خیال آسوده نشسته بودیم و حرف می زدیم.
وقتی دود و غبار خوابید آن سرباز هم خوابیده بود. همه جمع سالم بودند بدون اینکه صدمه ای دیده باشند. فقط آن سرباز فحاش و شجاع صدام حسین در میان خاک و خون خفته بود.
در آنجا به سربازان گفتم: «در هلاکت و تلف شدن این مرد عبرت هایی نهفته است» و گفتم: «چرا از میان این جمع فقط این یک نفر باید هلاک بشود؟» و جواب را برایشان روشن کردم و گفتم که خدا در قرآن می گوید: «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی…» «ای پیامبر، کفار با دست تو کشته نشدند بلکه این خدا بود که این کفار را کشت».
من هم آنجا گفتم و هم اینجا به شما می گویم و خداوند را که پاک و منزه است را شاهد می گیرم که حق در کنار رزمندگان اسلام است و همچنین پیروزی. تا زمانی که رزمندگان شما در کنار حق باشند، خداوند با آنهاست و اینان بندگان صالح خدا هستند
… الیس الله بکاف عبده … (آیا خداوند در یاری کردن بندگانش کفایت نمی کند؟)
هلاکت آن سرباز اسباب روشنی ما را فراهم آورد.