نوروز در زندان ساواک
به نام خدا
تاریخ پر افتخار کشورمان سرشار از جانفشانیها و استقامتهای مردان و زنانی است که برای آزادی و استقلال و برقراری عدالت اسلامی مبارزه کردند، به زندان افتادند ، شکنجه شدند و در بسیاری موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زنانی که در طول حکومت ستمشاهی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندانهای انفرادی سپری کردند و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با دژخیمان ساواک گذراندند
تاریخ پر افتخار کشورمان سرشار از جانفشانیها و استقامتهای مردان و زنانی است که برای آزادی و استقلال و برقراری عدالت اسلامی مبارزه کردند، به زندان افتادند ، شکنجه شدند و در بسیاری موارد جان خود را از دست دادند. مردان و زنانی که در طول حکومت ستمشاهی بهترین دوران زندگی خود را گوشه زندانهای انفرادی سپری کردند و چه بسیار نوروزهایی را که دور از خانواده و با دژخیمان ساواک گذراندند. در آستانه فر ارسیدن فصل بهار و نوروز باستانی، پای صحت دو نفر از زنان فداکار و مبارزی نشستیم که زمستان را در زندان ستمشاهی سپری کردند و در زندان سفره هفت سین چیدند. ببینیم نوروز در زندان شاه چه حال و هوایی داشت.
فاطمه اسماعیل نظری و طاهره سجادی هر دو بسیار جوان بودند که همراه باهمسران خود دستگیر شدند و همه کسانی که آنها را میشناسند از صبر، توانمندی و روحیه بالای آنها سخن میرانند. پس از گذشت 30 سال از آن دوران تلخ، هنوز هم روحیه مقاومت و صبر و توکل و انرژی خارقالعاده که دارند، زبانزد همگان است.
خانم اسماعیل نظری و طاهره سجادی از نوروز زندان میگویند:
«بهار را باید با کمترین اشارهها و نشانهها درک میکردیم . نه نسیم آن قدر همت داشت که خود را از میان دیوارهای سر به فلک کشیده زندان عبور دهد و به پوست و جان و روح ما برساند و نه ستمگرانی که بهار را دشمن میداشتند و میخواستند تا دنیا، دنیاست، همه جانها و دلها زمستانی بمانند و زمستانی بمیرند، اجازه میدادند که نشانی از بهار، دلهای ما را بنوازد. اما آنها نمیدانستند که بهار نیروی جاودانه طبیعت است. قد برمیافرازد، تیرگیها را پس میزند و از دل خاکهای تیره و فرسوده ملالت، رستاخیز برپا میشود».
صدای نالهای نمیآید. اگر هم میآید، گاهی از دور. حساب زمان از دستم در رفته است. همین قدر میبینم که کمتر میلرزم و کمتر سردم میشود و میفهمم که بهار در راه است. انگار نگهبانها هم کمی مهربانتر شدهاند. خیلیها به مرخصی رفتهاند و از شکنجههای دردناک قبل، آن قدرها اثری نیست. ای کاش آدمها دلهایشان را هم مثل خانههایشان، خانه تکانی کنند و این همه جهل دردناک، این همه ستم سیاه و این همه توحش و سنگدلی را همراه با پسماندههای زمستان جور دور بریزند. چه فکرهای عجیبی میکنم! خدا نکند که جان آدمی، آموخته ستم شود و رنگ خدایی از دل و روح او برود. این جور آدمها، بهار را چه میشناسند؟ آنها همه چیز را از پس پرده شهوات، آرزوهای پست و جهالتهای هستی سوز خود میبینند.
چه شادی عجیبی توی بچهها افتاده! یکیشان ماجرای بازجوئیش را که تعریف میکند. از خنده ریسه میرویم. سلول ما یازده قدم در هفت قدم بیشتر نیست (قدم به هم چسبیده «طول یک پا») و باید چهار نفری در آن زندگی کنیم. در بیداری که میتوانیم چمباتمبه بنشینیم، چندان دشوار نیست، ولی موقعی که میخواهیم بخوابیم واقعاً اوضاع خندهداری میشود، هتل چهار ستاره!
چه شادی عجیبی توی بچهها افتاده! یکیشان ماجرای بازجوئیش را که تعریف میکند. از خنده ریسه میرویم. سلول ما یازده قدم در هفت قدم بیشتر نیست (قدم به هم چسبیده «طول یک پا») و باید چهار نفری در آن زندگی کنیم. در بیداری که میتوانیم چمباتمبه بنشینیم، چندان دشوار نیست، ولی موقعی که میخواهیم بخوابیم واقعاً اوضاع خندهداری میشود، هتل چهار ستاره!
از بازجوهای ما بعید است که گول بخورند و تلافی در نیاورند. ولی انگار خرید شب عید برای بچهها و والده بچهها یقه آنها را هم گرفته و دقت و حوصله سر و کله زدن با ما را برایشان نگذاشته است. چون همین ده دقیقه پیش که مهری را به قول خودش «شل و پل» انداختند توی سلول. اولش یک کمی آه و ناله کرد و بعد زد زیر خنده. چنان از ته دل خندید که همه ما به رغم نگرانی برای او، خندهمان گرفت.
قضیه از این قرار است که مهری موقع کابل خوردن، خودش را میزند به غش تا بلکه بازجو از صرافت این کار بیفتد. ولی آنها در هر چیز که خنگ و کودن باشند، در شکنجه نظیر ندارند. برای همین نمیشود آنها را گول زد. بازجو میفهمد که مهری، الکی خودش را به غش زده، ولی برای اولین بار به روی خودش نمیآورد و میگوید که مهری را بیاورند و توی سلول بیندازند. ما وقتی او را دیدیم، واقعاً نگران شدیم. ولی موقعی که چشمهایش را یواشکی باز کرد و زد زیر خنده همه فهمیدیم که باز کلکی سوار کرده و این دفعه، تصادفاً گرفته است!
این مهری برای خود آتشپارهای است، هجده سال بیشتر ندارد. ولی عجیب شاد و مقاوم است. انگار نه انگار که این کتکها و شکنجهها، ذرهای از نشاط و شادی او کم میکنند. راستش بازجوها هم از دست روحیه شاد او خسته شدهاند، میگوید:
«بچهها! بهار شده! اگر بدونین چه آسمونیه!» میپرسیم: «دروغ نگو! آخه تو آسمونو از کجا دیدی؟»
میگوید: « موقعی که منو میآوردن اینجا. توی راهروی بند، یواشکی از گوشه چشم دیدم، آبی آبی بود، با یه ابر سفید! ماه!»
مثل کسی که به زیارت رفته باشد، از او میخواهیم که مفصل برایمان از آسمان بگوید و او که فرصت خوبی را به دست آورده، حسابی آب و روغنش را زیاد میکند و نیم ساعت تمام درباره آن یک کف دست آسمانی که دیده، حرف میزند. عجب ذهن خلاقی دارد این بچه! تردید ندارم از اینجا که جان به در ببرد، نویسنده بزرگی خواهد شد. توصیفات مفصلش که تمام میشود، مثل همیشه، شعری از حافظ را چاشنی حرفهایش میکند:
«نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد».
بعد محکم میزند تخت پشت من و میخندد و میگوید:
«گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت / که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد»
و با دستش این راه و آن راه را نشان میدهد و به خودش اشاره میکند، راستی که گل است و من یک مرتبه دلم میگیرد که نکند …
نوروز در زندان ساواک
مهری عاشق شعر است و معلوم نیست کی فرصت کرده این همه شعر حفظ کند. موجود عجیبی است، بسیارعجیب! دلم میسوزد! خدا کند که از اینجا جان به در ببرد.
ده نفریم. برایمان یک دیس پلو آوردند با یک مرغ کوچک! مهری مسخرهبازی درمیآورد و میگوید: «خود خورم یا حسینی؟» هیچ کس دست به غذا نمیزند. همه منتظرند که نفر بغل دستی شروع کند. منیر که از همه مدیرتر است کار تقسیم دشوار مرغ را به عهده میگیرد و انصافاً جوری تقسیم میکند که یک گرم این طرف و آن طرف نمیشود که شب عید است. به ما نگفتند سال کی تحویل شد، شاید هم هنوز نشده باشد. از خود تا سلول آن طرفتر. یکی از زندانیان مرد زده زیر آواز و میخواند:
«خیز و غنیمت شمار / جنبش باد بهار / ناله موزون مرغ / بوی خوش لالهزار»
بچهها سر به سر مهری میگذارند:
«رقیب پیدا کردی. «ر» بده».
و مهری معطل نمیکند و به سرعت برق میگوید:
«رندان تشنه لب را آب نمیدهد کس …» / و ما که میدانیم شروع که بکند تا ده تا غزل به خوردمان ندهد دست بردار نیست.
دستهجمعی میگوییم:
«دخیلت، دخیلت، خب! تو بردی!»
بچهها با خمیر نان، ماهی و لوازم سفره هفت سین را درست کردهاند. هفت سین را که میچینیم، من یک مرتبه دلم میگیرد. یاد هفت سینهایی میافتم که برای مادر میچیدم. سفره از این سر تا آن سر اتاق که مادر صدایش درمیآمد که؛ «چه خبره بچه؟ میخواهی بارعام بدی؟» نمیدانم امسال چه کسی برای مادر هفت سین خواهد چید. مهری که میفهمد به قول خودش ، «توی لک رفتهام!» میزند به بازویم و میخندد و میگوید؛ «این نیز بگذرد!»
علامت دیگری که نشان میدهد عید شده است، دادن ملاقات به خانوادههای ماست. انگار در اوقات دیگر یادشان نمیماند که خودشان هم مادری دارند که دلش برای دیدن بچههایش بالبال میزند. از تصور دیدن دخترم ، دلم دارد از شوق میترکد. وقتی میبینمش که چطور از ته دل فریاد میزند، «مامان!» روح از تنم میرود. خودش را در آغوشم میاندازد و میگوید؛ «لاغر شدی مامان!» می خندم و دستی به موهای صاف و قشنگش میکشم و میگویم؛ «به جاش تو خانمی شدی واسه خودت» . محکم بغلم میکند و میپرسد «کی میایی خونه؟»
بچهها با خمیر نان، ماهی و لوازم سفره هفت سین را درست کردهاند. هفت سین را که میچینیم، من یک مرتبه دلم میگیرد. یاد هفت سینهایی میافتم که برای مادر میچیدم. سفره از این سر تا آن سر اتاق که مادر صدایش درمیآمد که؛ «چه خبره بچه؟ میخواهی بارعام بدی؟» نمیدانم امسال چه کسی برای مادر هفت سین خواهد چید. مهری که میفهمد به قول خودش ، «توی لک رفتهام!» میزند به بازویم و میخندد و میگوید؛ «این نیز بگذرد!»
نگاهی به مادرم میاندازم که پیر شده و چشمانش پر از اشک است و میداند که نباید از این جور سئوالها بپرسد. دخترم را میبوسم و میگویم : «خیلی زود!» و دستم را در روپوش زندانم فرو میبرم و یک ماهی کوچولو را که با خمیر نان درست کردهام، کف دستش میگذارم و میگویم، «عیدت مبارک!».
هنوز بوی دلپذیر تنش را به تمامی در مشام جانم ننشاندهام که نگهبان، او را از من جدا میکند و فریاد میزند که باید به سلولم برگردم. دخترم گریه میکند و من سعی میکنم بغضی را که تا حلقم بالا آمده، قورت بدهم و یک وقت جلوی روی نگهبانها گریهام نگیرد.
صدای مامان مامان دخترم دروتر و دورتر میشود و من تن رنجورم را که جان از آن بیرون رفته است، به هر زحمتی که هست به طرف سلولم میکشم و آنجاست که بغضم میترکد. بچهها میگذارند هر قدر دلم میخواهد گریه کنم. دیگر عادت کردهاند . هر وقت از ملاقات با دخترم برمیگردم، همین حال هستم. منیر میگوید، «انگار درد من از تو کمتره. این جوری که شکنجه میشی».
مهری میگوید: «عزیزجان! این درد عشقه که به صدتا آسونی میارزه».
و به من چشمک میزند و میگوید : «مگه نه؟»
از حالتش خندهام میگیرد . با خنده من دیگران دست از دلسوزی برمیدارند . مهری شروع میکند: «یه روز یه نفر افتاده بود ته چاه …»
صدای همه با هم درمیآید:
«ا .. ه! صد دفعه تا بحال اینو تعریف کردی».
مهری انگار نشنیده است و ادامه میدهد: «رفیقش اومد و گفت واستا بیام درت بیارم». همه دستی جمعی میگوییم واستم چکار کنم؟»
بعد یک مرتبه همه ساکت میشوند. با خود میگویم ، «واستم چکار کنم؟»
دیوارهای زندان به قدری بلندند که برای دیدن همان یک کف دست آسمان ، باید سرت را حسابی بالا بگیری . در تعطیلات عید، ما هم برای خودمان سفره نوروزی تدارک دیدهایم. به این ترتیب که دو تا تیم درست کردهایم و هرکدام شدهایم تیم ملی کشوری و مسابقاتی را به صورت رفت و برگشت برگزار میکنیم. البته نه تورمان، نه توپمان، نه لباسهایمان و نه زمین بازیمان شباهتی به تیمهای طراز اول دنیا ندارند، ولی تصور نمیکنم آنها حتی برای یک لحظه، لذت ماندگار عمیق ما را از این آزادیها چشیده باشند.
هنوز بوی دلپذیر تنش را به تمامی در مشام جانم ننشاندهام که نگهبان، او را از من جدا میکند و فریاد میزند که باید به سلولم برگردم. دخترم گریه میکند و من سعی میکنم بغضی را که تا حلقم بالا آمده، قورت بدهم و یک وقت جلوی روی نگهبانها گریهام نگیرد.صدای مامان مامان دخترم دروتر و دورتر میشود و من تن رنجورم را که جان از آن بیرون رفته است، به هر زحمتی که هست به طرف سلولم میکشم و آنجاست که بغضم میترکد. بچهها میگذارند هر قدر دلم میخواهد گریه کنم. دیگر عادت کردهاند
عید خیلی به ما خوش میگذرد. از کتک و شکنجه خبر چندانی نیست. فقط یک بار مهری را بردند و حسابی زدند. موقعی که برگشت، بر عکس همیشه، سر حال نبود. رنگ صورتش شده بود کهربا و کف پاهایش قاچ قاچ شده بود. رفت و یک گوشه خودش را مچاله کرد و ماها فهمیدیم که این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. نشسته بود و زل زده بود به دیوار روبرو! رفتم جلو بغلش کردم و موهایش را بوسیدم و در حالی که سعی میکردم بخندم ، گفتم : «این نیز بگذرد» .
نگاهم کرد ، لبخند محزونی زد و آرام گفت: «خدا کنه».
روز سیزده به در بود که مهری را از سلول ما بردند. یکمرتبه حس کردم دیگر او را نمیبینم و ترس و اندوه عجیبی به دلم چنگ زد. با هراس جلو دویدم و گفتم : «مهری! مراقب خودت باش».
نگاهم کرد و گفت : «لا تحزن. انّالله معنا!»
و هنوز سالهاست که از پس غبار زمان صدای محکم و قاطع او را میشنوم که ؛ «نترس! خدا با ماست!».