شهیدی که در عید قربان به قربانگاه رفت
رمز جنگ و جبهه در دست رزمنده ها مثل یک مروارید بود
شهید والا مقام همایون حسینی فرزند یعقوب در بهمن 1344 به دنیا آمد و بعد از 4 سال خدمت عاشقانه در 5 مرداد 1367 در عملیات مرصاد واقع در اسلام آباد غرب به درجه رفیع شهادت رسید.
مادر این شهید گرامی در گلزار شهدای پاکدشت در کنار مزار او از دلاورمردی های فرزندش می گوید:
ما بزرگ شده دماوند هستیم. پسرم از سال 63 به خدمت سربازی رفت، ولی عاشق جبهه و جنگ بود؛ چون که بچه ارشد خانواده بود خیلی در کارها کمک حال من و پدرش بود. دو پسر و چهار دختر دارم که ایشان فرزند اول بودند.
بچه های آن دوره خیلی خوب بودند. از بچگی در همه مراسمات مذهبی شرکت می کرد، البته بدون اینکه کسی از او بخواهد علاقمند بود این فعالیت ها را انجام دهد. ما چون روستایی بودیم در آن زمان زیاد در جریانات انقلابی نبودیم ولی همایون به واسطه دوستانش در جریانات انقلابی با شور و اشتیاق شرکت می کرد و همیشه در صف اول نماز جمعه بود و همگام با آنها در کارهای گروهی همکاری می کرد.
اولین نماز جمعه پاکدشت که در دانشگاه ابوریحان برگزار شد، پسر من جزء انتظامات آنجا بود. بیشتر وقت ها روزها کار می کرد و محصولات کشاورزی را به بار می نشاند و شبانه هم به بسیج می رفت. ولی از فعالیت هایی که انجام می داد، هیچ حرفی نمی زد. معمولا سرش به کار خودش بود و سعی می کرد تا آنجا که می تواند باری از دوش مردم بر دارد.
نماز و قرآن می خواند، روزه می گرفت؛ کارهای دوستانش را تا جایی که می توانست به عهده می گرفت. خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت. اکثر زحمات کشاورزی به دوش او بود. در آن زمان تمام کارهای بسیج و مناسبت هایی که در مسجد صورت می گرفت بی کم و کاست به عهده وی بود.
یادم می آید یک بار از او پرسیدم همایون شما چه کارهایی انجام می دهید، می گفت: رزمنده ها برای دفاع از خاک و میهن مان در جبهه هستند، من هم با این هدف در جبهه شرکت می کنم. آنها رمز جنگ و جبهه را به این راحتی بازگو نمی کردند و در واقع اولین رمز پیروزی آنها بازگو نکردن مسائل سیاسی و حساس جنگ بود که باید آنها را رعایت می کردند.
بعد از شهادت وی طبق صحبت دوستان و همرزمان مشخص شد، پسرم در پشتیبانی فعالیت می کرده است. غذا، آب، مواد و وسایل جنگی جابجا می کرد، اما آخرین روز برای برگرداندن بقیه وسایل به عقب می رود که بعثی ها از پشت به او حمله می کنند و او را در خودروی حامل تجهیزات جبهه به شهادت می رسانند.
به خاطر اینکه من همیشه برای رفتن به جبهه ناراحت و دلواپس بودم، هیچ گاه از شهادت زمانی که من حضور داشتم چیزی نمی گفت. ولی با خواهر و برادرهایش خیلی حرف ها می زد؛ حتی بار آخری که رفت وصیت نامه اش را به یکی از خواهرانش داده بود.
آخرین باری که برای گرفتن بلیط به تهران رفت، روزه بود وقتی برگشت گفتم روزه ات را بخور، اما قبول نکرد. در حالی که وسایل خود را که با شوق و ذوق جمع می کرد، خنده ای کرد و گفت: مادر حلال کن. من هم گفتم: پسرم زود برگرد. خدا پشت و پناهت. پدرش او را تا راه آهن بدرقه کرد و با گریه برگشت. پسر دیگرم که تازه به سربازی رفته بود، چند روز بعد از او اعزام شد.
خانه پر از سکوت شده بود، اما امیدوار بودم که هر دوی آنها به زودی برگردند.
شهید شما خیلی حاجت می دهد
روز قبل از اینکه پیکر مطهر پسرم را با دیگر شهدای پاکدشت بیاورند، نامه همایون به دستم رسید. خیلی خوشحال شدم، خاطرم جمع بود که او شهید نشده است؛ چرا که چهار سال بود در جبهه خدمت می کرد. یک ساعت قبل از اینکه شهدا را به شهر بیاورند برای یک کار پزشکی با همسرم از توچال به شهرک حصار آمدیم.
حس کردم بوی عطر خوشی پیچیده است به حاجی گفتم این بوی عطر شهداست، همایونم را حس می کنم. نامه ای که روز گذشته از پایگاه به من داده بودند را از کیف دستی ام درآوردم، ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد؛ نامه را بو کردم هر چه زمان می گذشت حس می کردم، پسر شهیدم به من نزدیکتر می شود. در این حین چند خودرو با گروهی از بسیجی هایی که همیشه با پسرم بودند خبر شهادت پسرم را به ما دادند.
پیکر فرزندم را در آن روز که عید قربان بود برای تشیع به ما تحویل دادند. لحظه سختی بود؛ ولی خدا را شکر می کنم که فرزندم اینگونه راهش را انتخاب کرد.
25 سال است که ایشان شهید شده، ولی هر زمانی که پنج شنبه ها به مزار او می آیم انگار تازه شهید شده است.
موضوعی که هیچ گاه فراموش نمی کنم، جمله ای است که در ابتدای وصیت نامه اش نوشته است: امام را هیچ زمانی تنها نگذارید در مراسم ها و نماز جمعه ها شرکت کنید و نسبت به مردم مستضعف بی توجه نباشید.