فرمان کشتن اسرای ایرانی توسط ژنرال عراقی
به نام خدا
پیشنهاد کرده بودیم ما با پیشدستی به مواضع عراق حمله کنیم. هنوز قرارگاه کربلا به این پیشنهاد پاسخ نداده بود که عراق اعلامیههایی به زبان فارسی با هواپیما پخش کرد.
جزیره فاو و شهر شلمچه از نقاط مهم دوران جنگ بود که همیشه مورد تاخت و تاز نیروهای ایرانی و عراقی بوده است. مطلب زیر گوشه ای از آن را از زبان جانباز و آزاده غلامحسین باقریان نقل می کند.
همان طور که سید مجتبی گفته بود در آن سکوت و آرامش، عراق مشغول آماده سازی نیروهایش بود. جزیره فاو برای عراق اهمیت زیادی داشت. زمانی که نیروهای ایرانی جزیره فاو را تصرف کردند، در واقع ارتباط عراق با بخش هایی از اروندرود و دریا قطع شد و این فاجعه عظیمی برای عراق و صدام دیکتاتور بود.
در آن زمان فشارهای خارجی و برخی از کشورهای عربی که سخاوتمندانه به صدام کمک می کردند تا دولت نوپای ایران را از پای درآورد، صدام را بر آن داشت که هرطور شده جزیره فاو را پس بگیرد.
لذا صدام و فرماندهانش همه توانشان را به کار گرفتند تا جزیره فاو را از ایران پس بگیرند. بعضی ها هم می گویند صدام دست به دامن مصر شد و ژنرال های کارکشته مصری به صدام کمک کردند تا جزیره فاو را پس بگیرد.
به هرحال عراق جزیره فاو را گرفت و اعلام کرد بعد از فاو، نوبت شلمچه است. در آن برهه جنگ ابعاد تازه ای به خود گرفت. بین سپاه و ارتش هم بر سر جبهه مهران و دهلران تنش هایی پدید آمد.
ما در آماده باش کامل به سر می بردیم و مرخصی ها به کلی لغو شده بود. واحدهای اطلاعاتی ارتش و سپاه خبر دادند که عراق درصدد حمله به شملچه است البته ما هم کم و بیش این موضوع را می دانستیم.
طی حکمی از طرف قرارگاه لشکر 28 روح الله و شخص سید مجتبی علاوه بر فرماندهی تیپ موسی بن جعفر، فرماندهی محور عملیاتی شلمچه تا فاو هم به من محول شد.
گردان های تیپ ما در خط اول قرار گرفته بودند. هرچند مسئولیت محور عملیاتی با آن وسعت، خیلی سنگین و خطرناک و دشوار بود، ولی با عشق و علاقه و ایمان و راهنمایی و همکاری فرماندهان، با شور و هیجان و توکل به خداوند این مسئولیت را پذیرفتم و با همکاری بچه های مخلص و شجاع و دلاور تیپ موسی بن جعفر، ماه ها جلوی دشمن بعثی ایستادیم.
چند عملیات گشت و شناسایی در منطقه انجام دادیم که در عملیات های بعدی خیلی مفید و موثر واقع شد.
در آخرین گشت و شناسایی واحد شناسایی و اطلاعات توسط برادر شهید حاج محمد کبیری، مطلع شدیم عراق نیروی زیادی در مقابل منطقه شلمچه مستقر کرده که تجهیزات زیادی در اختیار دارند و احتمال انجام عملیات به همین زودی ها دور از انتظار نیست.
این موضوع را اطلاعات ارتش و سپاه هم تایید کرده بودند. با توجه به این گزارش ها تقاضا کردم یک تیپ از ارتش از جنوب شرقی شلمچه مستقر شود.
گزارش من توسط قرارگاه کربلا به فرماندهان منعکس شد ولی چون ارتش دو گردان در جنوب غربی سوسنگرد مستقر کرده بود، همان دو گردان را کافی دانست و از اعزام نیروی جدید خودداری کرد.
با این اوضاع و احوال عزم خود را جزم کردیم و از هر حیث خود را برای رویارویی با حمله احتمالی عراق آماده ساختیم. شب ها خواب نداشتیم و تا صبح به سنگرها سرکشی می کردیم.
قرارگاه لشکر که قرارگاه کربلا نام گرفته بود، دقیقه به دقیقه با ما در تماس بود. گویا به همه ما الهام شده بود که عراق قصد اشغال شلمچه را دارد.
با فرماندهان گردان ها طرحی تهیه کردیم و به قرارگاه کربلا ارائه دادیم. در آن طرح پیشنهاد کرده بودیم که ما با پیش دستی به مواضع عراق حمله کنیم. هنوز قرارگاه کربلا به این پیشنهاد پاسخ نداده بود که عراق اعلامیه هایی به زبان فارسی با هواپیما پخش کرد.
در آن اعلامیه ها از رزمندگان خواسته شده بود که تسلیم شوند. وعده در آمد و ماشین و شغل و زندگی مرفه هم داده شده بود! عراقی ها با بلندگوهای قوی که صدایش تا نزدیک خرمشهر می رسید، متن اعلامیه ها را برای ایرانیان می خواندند و ما را دعوت به تسلیم می کردند.
بچه های ادوات محل احتمالی بلندگوها را زیر آتش گرفتند. بلافاصله متوجه شدیم آنها از محور دیگری با همان شیوه قبلی شروع به تبلیغات کردند؛ با بلندگوی قوی تر. معلوم شد که بچه ها بلندگوی اولی را زده اند.
کسی به این ترفند عراقی ها توجهی نمی کرد. در پاسخ به این تبلیغات با تمام قدرت مواضع عراقی ها را زیر آتش گرفتیم. بلندگوی سمت جنوب غربی هم از کار افتاد؛ چون دیگر صدایی از آن سمت و سو به گوش نرسید.
غروب همان روز عراق چند منور فرستاد سپس تبلیغات قبلی خود را تکرار کرد و علیه سران جمهوری اسلامی ایران شعار داد. ما هم هماهنگ با شروع تبلیغات با سلاح های سنگین مواضع آنها را نشانه می رفتیم و شلیک می کردیم.
ساعت 2 بامداد روز چهارم خرداد 1367 هوای شلمچه خنک و ملایم و دلچسب بود و ستارگان در آسمان صاف می درخشیدند و چشمک می زدند.
به یک باره منورهای دشمن در آسمان ظاهر شد و فضای منطقه نورباران شد. گلوله های سلاح سبک و سنگین همچون باران بهاری بر روی مواضع ما باریدن گرفت.
عراق با قدرت شدید آتش، به صورت گاز انبری اقدام به حمله کرد. هرچند نیروهای ما شجاعانه پاسخ آتش نیروهای عراقی را می دادند، ولی شدت آتش دشمن به قدری زیاد و پیوسته بود که امکان هرگونه عکس العملی را سلب کرده بود. فرمانده لشکر 28 روح الله سید مجتبی پیش ما بود.
در همان موقع بلند شد و گفت: «می خواهم بروم خط. گفتم: «سید جان، شما چرا بروید خط، من فرمانده محور هستم. من می روم خط. شما همین جا باشید.»
سید مجتبی هرچه اصرار کرد برود خط، من نگذاشتم. به شوخی گفتم: «به دستور خودتان اینجا من فرمانده ام و من دستور می دهم!» لبخندی شیرین بر لبان سید مجتبی نشست. آماده شدم که بروم. دیدم چند قطره اشک چشمان سید مجتبی را خیس کرد.
با یک جیپ روباز همراه بی سیم چی و راننده و دو نفر دیگر عازم خط شدیم. عراق برای هر نفر چندین گلوله توپ و خمپاره شلیک می کرد و نزدیک های صبح اقدام به زدن فسفر کرد.
بچه ها شجاعانه مقاومت می کردند ولی حجم آتش دشمن خیلی زیاد بود. فرمانده گردان محرم دستور داد از خط اول به خط دوم عقب نشینی کنند. در همان موقع جیپ ما مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. دو نفر از همراهان ما (بایرام عزیزی و رضا اصلانپور) در جا شهید شدند. گلوله دوم که به جیپ خورد، من به شدت از ناحیه شکم و کتف راست زخمی شدم، ولی همچنان سرپا بودم.
عراق از طرف نهر جاسم پیشروی کرد و جلو آمد. فرمانده گردان هم زخمی شد. عراقی ها خط اول و دوم ما را دور زدند و ما در محاصره افتادیم. لحظه به لحظه حلقه محاصره تنگ تر می شد. تعدادی از غواصان عراقی با مسلسل های سبک از نهر دوجی به نیروهای ما حمله ور شدند. نیروهای ما آنها را از پا در آوردند. دسته دیگر هجوم آورند؛ درگیری تن به تن شد. مقاومت بچه ها تا ساعت 10 صبح ادامه داشت. من بیهوش شدم و افتادم.
وقتی به هوش آمدم، خورشید وسط آسمان بود. خواستم بلند شوم و حرکت کنم، نتوانستم. زمین به دور سرم می چرخید. چشمانم سیاهی می رفت.
چند نفر عراقی متوجه من شدند و جلوی پایم تیراندازی کردند. سینه خیز خودم را عقب کشیدم. دنبال اسلحه ام بودم. باز عراقی ها شروع به تیراندازی کردند و چیزی به هم گفتند. کارت شناسایی و مدارکی را که در جیب هایم بود داخل خاک پنهان کردم. دوباره بیهوش شدم. عراقی ها در حالت بیهوشی دست هایم را بسته بودند. در همان گیرودار به هوش آمدم؛ بدین ترتیب ساعت 12 صبح روز چهارم خرداد 1367 در حال مجروحیت و بیهوشی و نیمه جان به دست دشمن اسیر شدم. پنجه های شیطان گلویم را فشرد.
در همان حالت نیمه هوشیار من را به منطقه ای به نام ادوات بردند. چند ایرانی دیگر هم آنجا اسیر بودند. همه ما را داخل گودالی که آشیانه تانک بود قرار دادند و دست های ما را بستند.
به زبان فارسی ضمن فحاشی و توهین به مقدسات ما، گفتند: «شماها سربازان ما را کشته اید، همه شما را همین جا اعدام می کنیم.» سپس جوخه آتش تشکیل دادند و اسلحه ها را به طرف ما نشانه رفتند. ما تشهد خودمان را خواندیم. بعضی از بچه ها صلوات فرستادند. برخی هم با صدای بلند امام زمان(عج) را صدا می زدند.
در همان اثنا یک نظامی عراقی که فکر می کنم درجه سرگردی داشت آمد و به فرمانده جوخه آتش پرخاش کرد و گفت: «عراقی هایی که در ایران اسیر شده اند کم نیستند. باید با این ها مبادله شوند. اگر این ها را بکشید، من علیه شما گزارش می کنم.»
فرمانده جوخه آتش که می خواست ما را اعدام کند، با اعتراض به سرگرد گفت: «عراقی هایی که در ایران اسیرند، شستشوی مغزی شده اند، آنها دیگر عراقی نیستند. اگر ایران آنها را نکشد، ما آنها را می کشیم!» بالاخره بعد از جر و بحث های زیاد از اعدام ما منصرف شدند.
یکی از ایرانیانی که عربی بلد بود، بعدا گفت وگوی آن دو نظامی عراقی را برای ما ترجمه و تعریف کرد.
سر و وضع ما خیلی ژولیده و آشفته و لباس های ما خونی و گلی شده بود. دست های ما را بسته بودند و نمی توانستیم دست و صورت مان را بشوییم. بعضی از اسرا به شدت زخمی بودند و مرتب از جای زخم شان خون می آمد، ولی کسی به دادشان نمی رسید. من چند بار بیهوش شدم. همه لباس هایم خونی بود.
همان جا دو نفر از اسرا به شهادت رسیدند. جنازه شان را داخل یک ماشین انداختند. ماشین سردخانه داشت؛ وقتی در سردخانه ماشین را باز کردند، دیدم پر از جنازه ایرانی است که بیشترشان اسرای فاو بودند. آنها را بعد از اسارت به قتل رسانده بودند. می گفتند این جنایت توسط یک ژنرال عراقی به نام «عدنان خیرالله» صورت گرفته است.
ما را همان طور دست بسته بردند داخل یک باتلاق که آب تا بالای زانو می رسید. از تشنگی همگی سرمان را کردیم داخل آب و با ولع آب خوردیم. آب بسیار گرم بود و بوی بدی می داد.
عراقی ها مرتب امر و نهی می کردند و جلوی پای ما شلیک می کردند تا ما را بترسانند و در دل ما وحشت ایجاد کنند. از داخل آب ما را به طرف عراق بردند. ماموران عراقی هم زدند داخل آن و با ما راه افتادند.
ما را بردند جلوی پتروشیمی عراق. در آنجا چند عراقی مجروح افتاده بودند و التماس می کردند که آنها را ببرند پشت جبهه، ولی با کمال تعجب مشاهده کردیم که ماموران عراقی نسبت به رفقای زخمی شان بی اعتنا هستند و آنها را به حال خود رها کرده بودند.
با خود گفتم: «این ها با نیروهای زخمی خودشان این گونه رفتار می کنند، پس با ما چه خواهند کرد!» بعدها در زندان متوجه شدم که آنها برای گرفتن پاداش و درجه و تشویق نامه، ما را با آن سرعت به قرارگاه های فرماندهانشان می برده اند. گرفتن یک تشویق نامه یا یک پاداش چند دیناری برایشان مهم تر از جان دهها همرزم و هموطن مجروحشان بود!
در قسمت بالای ساحل چندین دستگاه خودرو راهسازی و ساختمان های رادار و سکوهای پرتاب موشک در هم مچاله شده و تبدیل به تلی از خاک گردیده بود. با مشاهده این وضع هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال از این بابت که می دیدم واقعا رزمندگان ما چه بلایی سر دشمن آورده اند؛ ناراحتی از این بابت که با خود گفتم: «این همه عراقی را ما کشته ایم؛ چطور این ها ما را زنده خواهند گذاشت!»
هنوز از این فکر و خیال بیرون نیامده بودم که ما را سوار یک دستگاه آیفا کردند و به طرف جنوب شرقی بردند. آنجا مقر بزرگی همانند پادگان بود. جمعیت زیادی آنجا بودند.
عده ای خبرنگار و فیلمبردار و عکاس هم بودند. عده ای مردم عادی هم بودند که شادی می کردند، می رقصیدند، هلهله می کردند و می گفتند: «شلمچه را آزاد کرده ایم!» عده زیادی از اسرای ایرانی را آنجا آورده بودند. زخمی ها را خیلی جزئی و سرسری مداوا و زخم های من را هم پانسمان کردند.
باز از این کار عراقی ها تعجب کردم و با خود گفتم: «چطور ممکن است در چند کیلومتری اینجا، آن همه جنازه عراقی در گل و لای در حال پوسیدن باشد و موش و مگس و سگ ها روی جنازه ها جولان بدهند و آن همه زخمی چشم به راه کمک باشند، آن وقت عراقی ها اینجا بی تفاوت به رقص و پایکوبی مشغول باشند!»
در آنجا عراقی ها با خشم و کینه به ما نگاه می کردند. بعضی ها انگشت سبابه را روی گلوهایشان می کشیدند و به ما اشاره می کردند که یعنی شماها را خواهیم کشت. ما از قبل اشهد خود را خوانده و برای مرگ آماده شده بودیم. یک شب آنجا ماندیم. روز بعد ما را جمع کردند. چند نفر از ماموران صلیب سرخ جهانی که آنجا بودند سریع پیش ما آمدند و زخمی های ما را پانسمان کردند.
روی لب هایم سیگار گذاشتند، گفتم سیگاری نیستم. بعضی از آنها به خوبی فارسی صحبت می کردند. ماموران عراقی هم کاری به کار آنها نداشتند.
15 نفر ما را از بقیه جدا کردند و با یک دستگاه خودرو آیفا به مقر دیگری بردند. چشمان ما باز بود ولی دست های ما را بسته بودند. هوا گرم و سوزان بود. از بس که آب کثیف و گرم خورده بودیم، دل درد گرفته بودیم.
داخل یک استانبولی بنایی که خیلی کثیف و سیاه بود، مقداری برنج خشک آوردند. همه دور استانبولی حلقه زدند. جا برای همه نبود. هر کسی با دست مقداری برنج برداشت، به هرکدام از ما یک مشت بیشتر برنج نرسید.
هوا دم کرده و گرما خیلی شدید و نفس گیر بود. چون روی نقاطی از بدن و لباس های ما خون ماسیده بود، مگس ها مرتب هجوم می آوردند. از شدت درد به خود می پیچیدم و چشمانم مرتب سیاهی می رفت.
هر لحظه شاهد صحنه های تازه بودیم. چند آیه از قرآن مجید و دعاهایی از صحیفه سجادیه را خواندم و خود و سرنوشت خود را به خداوند سپردم.
نگارنده : fatehan1