شوخی در فضای آتش و خون
خستگی برای رزمندگان معنا نداشت، شوخ طبعی و مزاح آنها با یکدیگر در موجی از آتش وخون، فضای جبهه را در برخی مواقع چنان تلطیف می کرد که خاطرات آن دوران اکنون نیز پس از گذشت سالها وقتی نقل می شود، خنده بر لب می نشاند.
رزمندگان در دوران دفاع مقدس با وجود قرار گرفتن در فضای خشن جنگ و موقعیتی که هر دم احتمال شهادت آنها می رفت، با یکدیگر شوخی و به نرمی رفتار می کردند، سر به سر هم می گذاشتند و از هر موقعیتی برای شاد کردن یکدیگر استفاده می کردند.
آنها جبهه و خط مقدم را خانه خود می دانستند؛ جاییکه قرار بود بطور دائم در آن زندگی کنند، بنابراین دم را غنیمت دانسته و در برخی موارد حتی تا لحظه جان سپردن دست از شوخی بر نمی داشتند.
اما طی سالهای گذشته همواره به بخش هایی از دوران دفاع مقدس پرداخته شده که در برگیرنده تلخی، جراحت و آتش و خون است، در حالیکه شوخ طبعی ها در آن دوران حتی به فرهنگی ماندگار تبدیل شده و با گذشت چند سال از آن، هنوز از برخی واژه ها و عبارت هایی که بکار برده می شد، استفاده می شود.
کتابی نیز درباره اصطلاحات و فرهنگ جبهه در چند جلد به چاپ رسیده است.
یکی از این اصطلاحات، نیروهای اطلاعات عملیات دشمن بود که وقتی سر و کله مگس ها و پشه ها بخصوص در فصل گرما در جبهه پیدا می شد، آن را بکار می بردند، این امر عاملی برای تحمل سختی و انبساط خاطر رزمندگان بود.
در ادامه این سطور چند خاطره از کتاب «فرهنگ و اصطلاحات جبهه» بیان می شود که حکایت از شوخ طبعی و روحیه شاد رزمندگان دارد.
** خاک بر سرم شد
خرمشهر بودیم، رادی با نوچه هایش، بچه ها را یکی یکی می گرفتند و روی سرهای آنها یک ضربدر می کاشتند و می گفتند: باید همه کچل کنند و گرنه، «گری» می گیرند.
ما هم تصمیم گرفتیم، کله خود رادی را کچل کنیم، با نقشه قبلی داخل سنگر شدیم.
رادی دراز به دراز خوابیده بود کنار سنگر و کتاب می خواند، نوچه های او هم دور و برش خواب بودند.
شیخ اکبر، در یک چشم بر هم زدن، پرید روی پاهای رادی و پشت به صورتش نشست و گفت: سعید، شاهسون، بدوید.
اما همه نامردی کردند و نرفتند.
رادی زور می زد، شیخ اکبر هم جیغ می کشید، خم شد و یک گاز محکم از پشت پاهای شیخ اکبر گرفت.
شیخ اکبر هم جیغی کشید و خم شد و پای رادی را گاز گرفت.
جیغ و داد رادی هوا رفت، آنها دور سنگر می دویدند و آخ و اوخ می کردند.
نوچه های رادی که از ترس، از خواب پریده بودند، دور رادی می دویدند و می گفتند: ها، چه شده؟ چه کسی بود؟
رادی کمی جیغ و داد کرد و نوچه هایش را به باد کتک گرفت،
می زد و می گفت: زهر مار، شما هم نوچه شدید، بی شعورها، نصف پایم کنده شده، حالا من نه، یک الاغ، شما نباید مواظب او باشید؟
** همه مثل اینها باشید
خرمشهر بودیم، شب عملیات کربلای پنج بود، همهمه ای در سنگر بپا بود، بعضی از بچه ها پتوهای خود را پهن کرده و خود را به موش مردگی زده بودند یعنی که خوابند.
وقتی کسی می خواست از روی پتو رد شود، پتو را از زیر پاهای وی می کشیدند، چارچرخ آن هوا می رفت و با کمر زمین می خورد.
آنوقت سنگر از خنده بچه ها پر می شد، حاج ابراهیم، قلیان خود را آماده کرد و همین طور که پک می زد و دود آن را بیرون می داد، داخل سنگر شد و گفت: مثل این منصور و غلامحسین باشید، من از این دو مظلوم تر و آرام تر ندیدم، اگر همه مثل اینها باشید، دنیا خوب می شود.
داشت تعریف آنها را می کرد و می رفت که رسید روی پتوی آنها.
در این موقع، ابراهیم چشمک زد و غلامحسین و منصور پتو را کشیدند و پاهای حاج ابراهیم به هوا رفت.
حاج علی محمد پرید و قلیان را گرفت و حاج ابراهیم رفت تو هوا و با کمر به زمین افتاد.
یوسفی داد زد: چشم نخوری حاج ابراهیم، اینها مظلوم و آرام بودند؟
حاج ابراهیم بلند شد، دودستی کمر خود را گرفت، زل زد به منصور و غلامحسین و گفت: تعریف شما را کردم، پررو شدیدها.
بعد حمله کرد و افتاد به جون آن دو تا و تا جاییکه می خوردند، آنها را کتک زد.
بعد گفت: حالا پتو بکشید.
حاج ابراهیم می زد، بچه ها هم در حالیکه هندوانه زیر بغل او می گذاشتند، تشویقش می کردند.
** برادر رزمنده
احمد، احمد، کاظم،
بگوشم، کاظم جان،
احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟
اینها را اناری راننده مایلر گفت، بی سیم چی گفت: آره، با او کار داری؟
اناری گفت: آره، اگر می شود به گوشش کن.
بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی آمد که گفت: بله، بگوشم.
اناری مودبانه گفت: مهدی جان، شیخ اکبر …
مهدی دوید وسط حرف اناری و گفت: هان، فهمیدم، پرید یا چارچرخ او هوا شد؟ بعد زد زیر خنده.
اناری گفت: نه مجروح شده.
- حالا کجاست؟
- نزدیک شما.
- نزدیک ما یعنی چه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست.
شیخ مهدی خود را به اورژانس رساند و رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبر که سرتاپای او باندپیچی شده بود، او را نگاه کرد و خود را روی شیخ اکبر انداخت.
جیغ شیخ اکبر اورژانس را پرکرد، پرستارها دویدند طرف آن دو.
شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت: خاک بر سر صدام کنند.
بعد زد روی دست خود و گفت: ما هم شانس نداریم، گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلی خوشحال بودم که به جای تو فرمانده مقر و برای خودم کسی می شوم.
گفتم، موتور تو هم به من ارث می رسد، همه آرزوهایم را به باد دادی، تو هم برادر نشدی.
بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.
** دندانهای مصنوعی
شلمچه بودیم، بس که آتش سنگین شد، دیگر نمی توانستیم خاکریز بزنیم.
حاجی گفت: بولدوزرها را خاموش کنید و بگذارید داخل سنگرها تا مقر برویم.
هوا داغ بود و ترکش، کلمن آب را سوراخ کرده بود، تشنه، خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم، ساعت دو نصفه شب بود، از آمبولانس پیاده شده و طرف یخچال دویدیم اما یخچالی در کار نبود، گلوله خمپاره صاف روی آن خورده بود.
دویدیم داخل سنگر، سنگر، تاریک بود، فقط یک فانوس کم نور آخر سنگر می سوخت، دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد: پیدا کردم.
بعد پارچ آبی را برداشت، آن را تکان داد، انگار یخی داخل آن باشد، تلق تلق کرد.
گفت: آخ جان.
بعد آب را به گلوی خود سرازیر کرد، در حالیکه آب می خورد، حاج مسلم پیرمرد مقر از زیر پتو چیزی گفت.
کسی به حرف او گوش نداد.
مرتضی پارچ را کشید و چند قلپ خورد، به ردیف همه چند قلپ آب خوردیم، خلیلیان نفر آخر بود، ته آب را سرکشید و پارچ را تکان داد و گفت: این که یخ نیست، این دیگر چه است؟
حاج مسلم آشپز، سر خود را از زیر پتو بیرون کرد و گفت: من که گفتم اینها دندانهای مصنوعی من است، یخ نیست اما کسی گوش نکرد، من هم گفتم گناه دارند، بگذار بخورند.
هنوز حرف او تمام نشده بود که همه با هم داد زدیم: وای، وای.
از سنگر بیرون دویدیم، هرکس در گوشه ای سر خود را پایین گرفته بود تا آبها را برگرداند.
احمد داد زد: مگر چه شده، چیز بدی نبود، آب دندون است دیگر، آن هم از نوع حاج مسلم، مثل آبنبات، اصلا فکر کنید آب انجیر خورده اید.
** آبگوشت شیشه ای
شلمچه بودیم، بی سیم زدیم به حاجی که، پس این غذا چه شد؟
خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسد.
دل خود را صابون زدیم برای یک آبگوشت چرب و چیلی که یکی از بچه ها داد زد: آمد، تویوتای قاسم آمد.
خودش بود، تویوتا درب و داغان آمد و آمد و روبروی ما ایستاد. قاسم زخم و زیلی پیاده شد، ریختیم دور او و پرسیدیم: چه شده؟
گفت: تصادف کرده ام.
- غذا کو؟
- جلوی ماشین است.
درِ تویوتا را به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشت را برداشتیم.
نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه، با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید، نخورید، داخل آن خرده شیشه است.
با خوش فکری مصطفی رفتیم یک چفیه و یک قابلمه دیگر آوردیم و آبگوشت ها را صاف کردیم، خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید، نبرید، نخورید.
گفتیم: آبگوشت را صاف کردیم.
گفت: خواستم شیشه ها را درآورم، دستم خونی بود، داخل آن چکید.
همه با هم گفتیم: اه ه ه، مرده شور ترا ببرد، قاسم.
بعد روی زمین ولو شدیم، احمد بسته نان را با سرعت آورد و گفت: تا برای نان ها مشکلی پیش نیامده، بخورید.
بچه ها هم مثل جنگ زده ها به نان ها حمله کردند.
** وضوی خاکشیر
شلمچه بودیم، حاجی گفت: باید جاده تمام شود.
ساعت 10 شب بود که کار ما تمام شد، هوا شرجی و گرم بود. کار که تمام شد، بولدوزرها را گذاشتیم داخل سنگرها و سوار ماشین ها شده و راه افتادیم.
من نشستم جلوی آمبولانس، ماشین سرعت داشت و باد تندی داخل ماشین می وزید.
پارچی جلوی پایم بود، دست کردم داخل آن، پر از خاکشیر خشک بود، مشت خود را پر می کردم و دم پنجره می گرفتم.
باد خاکشیرها را به صورت بچه ها می پاشید، هر از گاهی، یکی از بچه ها می گفت: عجب گرد و خاکی، باد با خود شن هم می آورد.
پارچ خاکشیر را تا آخر گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا به مقر رسیدیم.
آخرین دقیقه های دعای کمیل بود، صدای گریه بچه ها مقر را پر کرده بود، دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای کنیم و ثوابی ببریم، لامپ ها خاموش بود، گوشه ای را پیدا کردیم و دور هم نشستیم.
تا آمدیم جا خوش کنیم و با بچه ها هم ناله شویم، دعا تمام شد. همه بلند شدند، سلامی به ائمه اطهار(ع) دادند و برق ها را روشن کردند.
هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی خیره به هم نگاه کردند، بعد از لحظه ای صدای خنده آنها سنگر را لرزاند.
همگی هاج و واج به همدیگر نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم، چرا به ما می خندند؟
حاجی آمد جلوتر، دست مرا گرفت و گفت: محسن، پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟
دوباره صدای خنده سنگر را پر کرد و من هم مثل یخ وا رفتم.
منبع: ایرنا
نگارنده : fatehan1 در 1394/2/13 8:43:27
نظرات :
به نام خدا
خستگی برای رزمندگان معنا نداشت، شوخ طبعی و مزاح آنها با یکدیگر در موجی از آتش وخون، فضای جبهه را در برخی مواقع چنان تلطیف می کرد که خاطرات آن دوران اکنون نیز پس از گذشت سالها وقتی نقل می شود، خنده بر لب می نشاند.
رزمندگان در دوران دفاع مقدس با وجود قرار گرفتن در فضای خشن جنگ و موقعیتی که هر دم احتمال شهادت آنها می رفت، با یکدیگر شوخی و به نرمی رفتار می کردند، سر به سر هم می گذاشتند و از هر موقعیتی برای شاد کردن یکدیگر استفاده می کردند.
آنها جبهه و خط مقدم را خانه خود می دانستند؛ جاییکه قرار بود بطور دائم در آن زندگی کنند، بنابراین دم را غنیمت دانسته و در برخی موارد حتی تا لحظه جان سپردن دست از شوخی بر نمی داشتند.
اما طی سالهای گذشته همواره به بخش هایی از دوران دفاع مقدس پرداخته شده که در برگیرنده تلخی، جراحت و آتش و خون است، در حالیکه شوخ طبعی ها در آن دوران حتی به فرهنگی ماندگار تبدیل شده و با گذشت چند سال از آن، هنوز از برخی واژه ها و عبارت هایی که بکار برده می شد، استفاده می شود.
کتابی نیز درباره اصطلاحات و فرهنگ جبهه در چند جلد به چاپ رسیده است.
یکی از این اصطلاحات، نیروهای اطلاعات عملیات دشمن بود که وقتی سر و کله مگس ها و پشه ها بخصوص در فصل گرما در جبهه پیدا می شد، آن را بکار می بردند، این امر عاملی برای تحمل سختی و انبساط خاطر رزمندگان بود.
در ادامه این سطور چند خاطره از کتاب «فرهنگ و اصطلاحات جبهه» بیان می شود که حکایت از شوخ طبعی و روحیه شاد رزمندگان دارد.
** خاک بر سرم شد
خرمشهر بودیم، رادی با نوچه هایش، بچه ها را یکی یکی می گرفتند و روی سرهای آنها یک ضربدر می کاشتند و می گفتند: باید همه کچل کنند و گرنه، «گری» می گیرند.
ما هم تصمیم گرفتیم، کله خود رادی را کچل کنیم، با نقشه قبلی داخل سنگر شدیم.
رادی دراز به دراز خوابیده بود کنار سنگر و کتاب می خواند، نوچه های او هم دور و برش خواب بودند.
شیخ اکبر، در یک چشم بر هم زدن، پرید روی پاهای رادی و پشت به صورتش نشست و گفت: سعید، شاهسون، بدوید.
اما همه نامردی کردند و نرفتند.
رادی زور می زد، شیخ اکبر هم جیغ می کشید، خم شد و یک گاز محکم از پشت پاهای شیخ اکبر گرفت.
شیخ اکبر هم جیغی کشید و خم شد و پای رادی را گاز گرفت.
جیغ و داد رادی هوا رفت، آنها دور سنگر می دویدند و آخ و اوخ می کردند.
نوچه های رادی که از ترس، از خواب پریده بودند، دور رادی می دویدند و می گفتند: ها، چه شده؟ چه کسی بود؟
رادی کمی جیغ و داد کرد و نوچه هایش را به باد کتک گرفت،
می زد و می گفت: زهر مار، شما هم نوچه شدید، بی شعورها، نصف پایم کنده شده، حالا من نه، یک الاغ، شما نباید مواظب او باشید؟
** همه مثل اینها باشید
خرمشهر بودیم، شب عملیات کربلای پنج بود، همهمه ای در سنگر بپا بود، بعضی از بچه ها پتوهای خود را پهن کرده و خود را به موش مردگی زده بودند یعنی که خوابند.
وقتی کسی می خواست از روی پتو رد شود، پتو را از زیر پاهای وی می کشیدند، چارچرخ آن هوا می رفت و با کمر زمین می خورد.
آنوقت سنگر از خنده بچه ها پر می شد، حاج ابراهیم، قلیان خود را آماده کرد و همین طور که پک می زد و دود آن را بیرون می داد، داخل سنگر شد و گفت: مثل این منصور و غلامحسین باشید، من از این دو مظلوم تر و آرام تر ندیدم، اگر همه مثل اینها باشید، دنیا خوب می شود.
داشت تعریف آنها را می کرد و می رفت که رسید روی پتوی آنها.
در این موقع، ابراهیم چشمک زد و غلامحسین و منصور پتو را کشیدند و پاهای حاج ابراهیم به هوا رفت.
حاج علی محمد پرید و قلیان را گرفت و حاج ابراهیم رفت تو هوا و با کمر به زمین افتاد.
یوسفی داد زد: چشم نخوری حاج ابراهیم، اینها مظلوم و آرام بودند؟
حاج ابراهیم بلند شد، دودستی کمر خود را گرفت، زل زد به منصور و غلامحسین و گفت: تعریف شما را کردم، پررو شدیدها.
بعد حمله کرد و افتاد به جون آن دو تا و تا جاییکه می خوردند، آنها را کتک زد.
بعد گفت: حالا پتو بکشید.
حاج ابراهیم می زد، بچه ها هم در حالیکه هندوانه زیر بغل او می گذاشتند، تشویقش می کردند.
** برادر رزمنده
احمد، احمد، کاظم،
بگوشم، کاظم جان،
احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟
اینها را اناری راننده مایلر گفت، بی سیم چی گفت: آره، با او کار داری؟
اناری گفت: آره، اگر می شود به گوشش کن.
بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی آمد که گفت: بله، بگوشم.
اناری مودبانه گفت: مهدی جان، شیخ اکبر …
مهدی دوید وسط حرف اناری و گفت: هان، فهمیدم، پرید یا چارچرخ او هوا شد؟ بعد زد زیر خنده.
اناری گفت: نه مجروح شده.
- حالا کجاست؟
- نزدیک شما.
- نزدیک ما یعنی چه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست.
شیخ مهدی خود را به اورژانس رساند و رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبر که سرتاپای او باندپیچی شده بود، او را نگاه کرد و خود را روی شیخ اکبر انداخت.
جیغ شیخ اکبر اورژانس را پرکرد، پرستارها دویدند طرف آن دو.
شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت: خاک بر سر صدام کنند.
بعد زد روی دست خود و گفت: ما هم شانس نداریم، گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلی خوشحال بودم که به جای تو فرمانده مقر و برای خودم کسی می شوم.
گفتم، موتور تو هم به من ارث می رسد، همه آرزوهایم را به باد دادی، تو هم برادر نشدی.
بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.
** دندانهای مصنوعی
شلمچه بودیم، بس که آتش سنگین شد، دیگر نمی توانستیم خاکریز بزنیم.
حاجی گفت: بولدوزرها را خاموش کنید و بگذارید داخل سنگرها تا مقر برویم.
هوا داغ بود و ترکش، کلمن آب را سوراخ کرده بود، تشنه، خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم، ساعت دو نصفه شب بود، از آمبولانس پیاده شده و طرف یخچال دویدیم اما یخچالی در کار نبود، گلوله خمپاره صاف روی آن خورده بود.
دویدیم داخل سنگر، سنگر، تاریک بود، فقط یک فانوس کم نور آخر سنگر می سوخت، دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد: پیدا کردم.
بعد پارچ آبی را برداشت، آن را تکان داد، انگار یخی داخل آن باشد، تلق تلق کرد.
گفت: آخ جان.
بعد آب را به گلوی خود سرازیر کرد، در حالیکه آب می خورد، حاج مسلم پیرمرد مقر از زیر پتو چیزی گفت.
کسی به حرف او گوش نداد.
مرتضی پارچ را کشید و چند قلپ خورد، به ردیف همه چند قلپ آب خوردیم، خلیلیان نفر آخر بود، ته آب را سرکشید و پارچ را تکان داد و گفت: این که یخ نیست، این دیگر چه است؟
حاج مسلم آشپز، سر خود را از زیر پتو بیرون کرد و گفت: من که گفتم اینها دندانهای مصنوعی من است، یخ نیست اما کسی گوش نکرد، من هم گفتم گناه دارند، بگذار بخورند.
هنوز حرف او تمام نشده بود که همه با هم داد زدیم: وای، وای.
از سنگر بیرون دویدیم، هرکس در گوشه ای سر خود را پایین گرفته بود تا آبها را برگرداند.
احمد داد زد: مگر چه شده، چیز بدی نبود، آب دندون است دیگر، آن هم از نوع حاج مسلم، مثل آبنبات، اصلا فکر کنید آب انجیر خورده اید.
** آبگوشت شیشه ای
شلمچه بودیم، بی سیم زدیم به حاجی که، پس این غذا چه شد؟
خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسد.
دل خود را صابون زدیم برای یک آبگوشت چرب و چیلی که یکی از بچه ها داد زد: آمد، تویوتای قاسم آمد.
خودش بود، تویوتا درب و داغان آمد و آمد و روبروی ما ایستاد. قاسم زخم و زیلی پیاده شد، ریختیم دور او و پرسیدیم: چه شده؟
گفت: تصادف کرده ام.
- غذا کو؟
- جلوی ماشین است.
درِ تویوتا را به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشت را برداشتیم.
نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه، با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید، نخورید، داخل آن خرده شیشه است.
با خوش فکری مصطفی رفتیم یک چفیه و یک قابلمه دیگر آوردیم و آبگوشت ها را صاف کردیم، خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید، نبرید، نخورید.
گفتیم: آبگوشت را صاف کردیم.
گفت: خواستم شیشه ها را درآورم، دستم خونی بود، داخل آن چکید.
همه با هم گفتیم: اه ه ه، مرده شور ترا ببرد، قاسم.
بعد روی زمین ولو شدیم، احمد بسته نان را با سرعت آورد و گفت: تا برای نان ها مشکلی پیش نیامده، بخورید.
بچه ها هم مثل جنگ زده ها به نان ها حمله کردند.
** وضوی خاکشیر
شلمچه بودیم، حاجی گفت: باید جاده تمام شود.
ساعت 10 شب بود که کار ما تمام شد، هوا شرجی و گرم بود. کار که تمام شد، بولدوزرها را گذاشتیم داخل سنگرها و سوار ماشین ها شده و راه افتادیم.
من نشستم جلوی آمبولانس، ماشین سرعت داشت و باد تندی داخل ماشین می وزید.
پارچی جلوی پایم بود، دست کردم داخل آن، پر از خاکشیر خشک بود، مشت خود را پر می کردم و دم پنجره می گرفتم.
باد خاکشیرها را به صورت بچه ها می پاشید، هر از گاهی، یکی از بچه ها می گفت: عجب گرد و خاکی، باد با خود شن هم می آورد.
پارچ خاکشیر را تا آخر گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا به مقر رسیدیم.
آخرین دقیقه های دعای کمیل بود، صدای گریه بچه ها مقر را پر کرده بود، دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای کنیم و ثوابی ببریم، لامپ ها خاموش بود، گوشه ای را پیدا کردیم و دور هم نشستیم.
تا آمدیم جا خوش کنیم و با بچه ها هم ناله شویم، دعا تمام شد. همه بلند شدند، سلامی به ائمه اطهار(ع) دادند و برق ها را روشن کردند.
هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی خیره به هم نگاه کردند، بعد از لحظه ای صدای خنده آنها سنگر را لرزاند.
همگی هاج و واج به همدیگر نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم، چرا به ما می خندند؟
حاجی آمد جلوتر، دست مرا گرفت و گفت: محسن، پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟
دوباره صدای خنده سنگر را پر کرد و من هم مثل یخ وا رفتم.
منبع: ایرنا