شهید منصور قربانی ، شفایافته امام رئوف
بسم الله الرحمن الرحیم
شهدا امامزادگان عشقند و مزارشان قبله گاه اهل یقین خواهد بود
حاج یونس می گفت منصور رو امام رضا(ع) شفاش داده. جریان این بود ، زمانی که منصور حدود سه یا چهار ساله بوده بیماری سختی می گیره تا جایی که توان راه رفتن نداشته،قبل از انقلاب که شهر آبادان دکتر و متخصص های خوبی هم اونجا بود. یه تیم پزشکی از انگلیس آبادان حضور داشتند و حاج یونس هم منصور رو واسه مداوا پیش دکترای متخصص انگلیسی میبره اما بعد از مدتی آب پاکی رو میرزن روی دستان پدر و میگن درد پسرت لاعلاج هست ، حاج یونس هم بچه رو برمیداره و همرا با مادرش میره پابوس امام رضا(ع) که شفای منصور و از طبیب دل ها بگیره.
یکی از چند شبی که مشهد بودند مادر منصور خواب می بینه که امام رضا(ع) میاد بالا سرش بهش میگه منصور رو شفا دادیم اما این امانت ما نزد شما تا سن ۱۸ سالگی. مادر منصور حراسون از خواب میپره و خواب رو واسه حاج یونس تعریف میکنن. صبح که میشه میبنن منصور رو پاهای خودش ایستاده و داره بازی میکنه.
لذا علت عدم موافقت حاج یونس نسبت به حضور ش در جبهه علاقمندی اونسبت به منصور بود. میگفت او امانت امام رضاست.
آقا منصور بالاخره کار خودش رو می کنه و قاپ پدر و می دزده و میره جبهه. اولین عملیاتی که شرکت می کنه آخرای جنگ ، اسفند ماه سال۶۶ عملیات والفجر 10 بود که تو همون عملیات در بلندای خرمال تپه ریشن به شهادت می رسه.
جالب بودهمون بار اولی که میره شهادت رو میگره. بچه های گردان امام مهدی (عج) همگی میگفتن منصور توی این عملیات شهید میشه حتی فرمانده گروهانش،آقا ناصر ورامینی هم خبر شهید شدن منصور رو میده .البته ناصرورامینی هم توی همون عملیت شهید میشه…
چند سالی از شهادت منصور گذشت؛ حوالی سال 72 بود که حاج یونس یه مبلغی رو به کسی که نیاز به پول داشت قرض میده قرار میشه سه ماهه پول رو بهش پس بده.
اما سه ماه میشه شش ماه، شش ماه میشه یکسال ولی خبری از پس دادن پول نمیشه تا اینکه خود حاج یونس میره سراغ بدهکار و طلب پولش رو میکنه وبدهکار هم انکار می کنه که حاجی یه روز بهش قرض داده. میگه حاجی برو سند و شاهد بیار که تو به من پول دادی اگه سند آوردی پولت رو پس میدم و با یه مشت محکم به سینه حاج یونس میزن و اونو هل می ده و چند تا حرف رکیک هم میزنه.
حاج یونس می گفت خیلی دلم گرفت از زمین بلند شدم،با چشمای گریان رفتم سمت گلزار شهداء بالا سر قبر منصور ایستادم گفتم آقا منصور نگفتم نرو جبهه، نگفتم منو تنها نزار، دیدی باباتو زدن و جلو مردم حرمتشو شکوندن. مگه شما شهید نشدی . مگه خدا نگفته شما زنده هستید و شاهد بر امورید. پس کجایی ؟بلندشو پدر پیرت رو دریاب.
حاج یونس می گفت گریه هام رو کردم و با منصور درد دلام و کردم و سبک شدم اومدم سمت خونه از این ماجرا هیچی هم به پسرام نگفتم. اگه می گفتم میرفتن در خونه طرف چیزی ازش نمیذاشتن.
صبح روز بعد بود که درب خونه محکم به صدا در اومد، بچه ها خواستن در و باز کنن گفتم بزارید خودم باز می کنم، رفتم جلو در، همون مرد رو دیدم گفتم چی میخوای مرد حسابی بدهیت رو که پس ندادی و انکارش کردی، کتکم هم که زدی و حرمتم رو شکوندی حالا اومدی چیکار؟؟بدهکار با دستای لرزون دست کرد تو جیبش مقداری پول در آورد و گفت: بیا حاجی طلبت رو بگیر ولی تورا بخدا به پسرت بگو دست از سرم برداره. حاجی منو ببخش یه خواهشی هم ازت دارم به پسرت بگو پولتو دادم تا دست از سر من برداره!دیروز غروب اومده و سر راهم رو گرفته.. که اگه طلب پدرم رو ندی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
حاج یونس تعجب میکنه میگه خدایا من که چیزی به پسرام نگفتم، یکی یکی صدای پسراش زد، سعید، ناصر،فرید بیاین، پسرا اومدن دم در حاج یونس گفت کدومشون بود؟
گفت: اینا نبودن اون پسرت قد بلندبود. لباس بسیجی و یه چفیه هم گردنش بود.
آقا سعیدپسر بزرگتر حاج یونس که گوشی دستش اومده بود رفت قاب عکس منصور رو آورد جلو در و مرد تا عکس رو دید گفت حاجی خودشه بخدا دیونم کرده اومده جلو خونمون از ماشین پیادم کرده، میگه فکر نکن حاج یونس پسر نداره برو بدهیتو با بابام بپرداز.وگرنه…
حاج یونس میگه آدم حسابی این پسر من چند ساله که شهید شده؛ طرف دوباره قسم روی قسم که بخدا خودش بود،حتی خودش رو هم معرفی کرد گفت بابام اومده شکایتت رو بمن کرده من منصورم.. میگه خود خودشه …حاج یونس تا این رو میشنو ه عکس منصور رو میگره تو بغل و از گریه.
خدا رحمتش کنه این خاطره رو هم که تعریف میکرد گریه امونش نمیداد…
برگرفته از روایت یادگار هشت سال دفاع مقدس - سیدرضا متولی
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات