آخرین روزهای حیات شهید بابایی (2)
به نام خدا
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی؛ نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
ساعتی بعد، آفتاب تازه بالا آمده بود که جنگندهای غرشکنان روی باند پایگاه نشست و چند دقیقه بعد وارد رمپ شد. کابین باز شد و تیمسار بابایی از پلکان جنگنده پایین آمد. مستقیماً به مهمانسرا رفت. در بین راه به یاد آورد که همسر موسی صادقی بیمار است؛ به همین خاطر زیر لب خود را سرزنش کرد که چرا او را با خود آورده است. وقتی وارد اتاق شد، صادقی هنوز خواب بود. مدتی بالای سرش نشست، سپس به آرامی او را بیدار کرد و گفت: تو چرا به من نگفتی که همسرت بیمار است؟
موسی صادقی گفت: مهم نیست. او گفت: چرا؛ مهم است. خیلی هم مهم است. هر چه زودتر برگرد تهران و به همسر و فرزندانت برس. اگر بچهها سرحال بودند یک سر برو اصفهان؛ هم تفریحی کن و هم تجهیزات پروازی مرا بفرست تبریز.
صادقی گفت: ولی ممکن است اینجا کاری داشته باشی. او گفت: شما نگران نباش، آقای دربندسری هست. اگر کاری داشتم به ایشان میگویم. صادقی خود را آماده کرد و هنگام خداحافظی نگاهی به او کرد و گفت: خداحافظی امروز با همیشه فرق میکند.
تیمسار گفت: حلالمان کن آقا موسی!
چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد. صادقی به گوشهای نگریسته و در فکر فرو رفته بود. سپس با غم غریبی که در دل داشت گفت: خداحافظ قربان! مواظب خودتون باشید.
تیمسار بابایی به مسیر اتومبیل خیره مانده بود، که دستی را روی شانهاش احساس کرد و صدایی آشنا که میگفت: چرا ماتی حاج عباس؟ عباس سرش را برگرداند و با چهره خندان عظیم دربندسری روبهرو شد. لبخندی نثار او کرد و گفت: چطوری عظیم آقا!
یکدیگر را در آغوش گرفتند و همراه هم به سوی گردان عملیات به راه افتادند. وقتی وارد ساختمان عملیات شدند، چشمشان به سرهنگ حسن بختیاری افتاد که از انتهای راهرو به سوی آنها میآمد. وقتی به هم رسیدند، تیمسار گفت: حسن آقا! آمادهای برویم مأموریت؟ بختیاری گفت: هر چه که شما بفرمائید تیمسار! من در خدمتم.
دربندسری به تیمسار گفت: من هم با شما بیایم؟ عباس دستش را در گردن او انداخت و گفت: میخواهی به جای بمب زیر طیاره ببندمت بالامجان؟ و او گفت: اگر تو بخواهی حاضرم تا مرا به جای بمب در زیر هواپیمایت ببندند.
آنگاه هر سه در حالی که لبخند بر لب داشتند به راه افتادند. چند دقیقه بعد هواپیمای «F-5» حامل تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری با کوهی از مهمات به آسمان پر کشید.
خورشید در حال افول بود و جلوه مشعشع آن پهنه آسمان را به رنگ شقایق، سرخ کرده بود. عظیم دربندسری در حالی که به سوی قرارگاه میرفت، آهی کشید و با خود گفت: چه غروب غریبی است؟
تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: اللهاکبر!
سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان میگفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشهای ایستاده بودند و او را مینگریستند.
وقتی آفتاب با آخرین شعاع کمرنگش در افق پنهان میشد، صدای غرش رعدآسای جنگندهای سکوت آسمان را درهم شکست و چند دقیقه بعد تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حالی که کلاه پرواز خود را در دست داشتند، با گامهای پیروزمندانهای به سوی «رمپ» میآمدند.
عظیم دربندسری به سوی عباس رفت و او را در آغوش گرفت. سرهنگ بختیاری گفت: جات خالی بود عظیم آقا! ولی شانس آوردی که زیر بال نبودی. تیمسار دستی بر روی شانه دربندسری گذاشت و هر سه به سوی اتومبیل رفتند. بانگ مۆذن در آسمان پیچید. تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: اللهاکبر!
سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان میگفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشهای ایستاده بودند و او را مینگریستند. چند لحظه بعد به سوی او به راه افتادند. دربندسری گفت: تا حالا عباس را اینطور ندیده بودم. رفتارش، نگاه کردنش، راه رفتنش، چطوری بگم، طور دیگری است. سرهنگ! دلم خیلی شور میزند.
تیمسار وضو را تمام کرد. نگاهی پرمهر به چهره هر دو انداخت و گفت: چه شده عظیم آقا؟ دربندسری پاسخ نداد. سرهنگ بختیاری گفت: چیزی نیست قربان! عظیم آقای ما تازگیها، کمی رمانتیک شده.
تیمسار به آرامی گفت: عجلوا بالصلوة. سپس به راه افتاد. آن دو نگاهی به هم کردند و به دنبال او رفتند. آن شب، به جز تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و عظیم دربندسری کس دیگری در گردان عملیات نبود. آن دو شام چلوکباب خوردند؛ ولی عباس علیرغم اصرار سرهنگ و دربندسری یک لیوان شیر بیشتر نخورد. او شیر را سر کشید و سپس مشغول مطالعه و بررسی طرحهای موردنظرش شد. ساعتی بعد سرهنگ بختیاری گفت: من به مهمانسرا میروم تا استراحت کنم. اگر کاری داشتی بفرست دنبالم یا زنگ بزن.
عباس از جا برخاست و دست در گردن سرهنگ انداخت. او را بوسید و گفت: برو استراحت کن. شب بخیر. چند لحظه بعد رو به دربندسری کرد و گفت: عظیم آقا! شما هم برو استراحت کن. فردا خیلی کار داریم.
ادامه دارد…