آخرین روزهای حیات شهید بابایی (3)
به نام خدا
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی. نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
دربندسری دستگیره در را چرخاند. مکث کوتاهی کرد و سپس سرش را برگرداند و گفت: چرا نرفتی؟ مگر قول ندادهای؟ تیمسار گفت: به کی؟ دربندسری گفت: به خانمت. عباس مکثی کرد و گفت: چرا؛ میرم. دربندسری گفت: میری!؟ کجا میری؟ او گفت: خب … مکه دیگه. دربندسری با شگفتی گفت: مکه؟! عباس جون چرا سر به سرم میگذاری؟ مثل اینکه یادت رفته فردا عید قربان است. تیمسار دستی به سرش کشید و گفت: نه.نه عظیم آقا! یادم نرفته. دربندسری در حالی که کلافه به نظر میرسید، گفت: من که از حرفهای تو چیزی نمیفهمم. پاک گیج شدهام. من رفتم بخوابم شب بخیر. عباس لبخندی زد و گفت: شب بخیر گیج خدا! دربندسری با خود تکرار کرد: گیج خدا. گیج خدا. نه عباس جون! من لایق این تعریف نیستم.
در را پشت سرش بست. تیمسار دستی به چهرهاش کشید و گفت: اللهاکبر!
دربندسری هر چه کوشید تا بخوابد نتوانست. با خود گفت: «امشب چه شب اسرارآمیزی است، چرا اینقدر کلافهام؟» برخاست و به طرف اتاق عملیات رفت. وقتی پشت در اتاق رسید صدای عباس در گوشش پیچید:
«ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب» ، «ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».
عظیم، آرام در را باز کرد و در گوشهای نشست. محو تماشای عباس شد. چند دقیقه بعد عباس سر برگرداند. با صدایی آرام و دلنشین گفت: آقا عظیم! چرا نخوابیدهای؟ دربندسری مات مانده بود. به سوی عباس رفت و دستهای او را گرفت. با بغض گفت: میترسم، نمیدانم از چه چیز، فقط این را میدانم که میترسم.
تیمسار دستی روی شانه او گذاشت و گفت: برو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. بعد از خدا بخواه که صلح و آرامش را به مسلمانان برگرداند. از خدا بخواه که سپاه اسلام بر سپاه شیطان پیروز شود و بخواه که ایمانمان را استوار و پابرجا نگه دارد. آقا عظیم! برای من گنهکار هم دعا کن.
سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گامهای سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «اللهاکبر»!
سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز. دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گامهای سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «اللهاکبر»!
ساعت از سه بعد از نیمه شب گذشته بود. تیمسار بابایی گوشی تلفن را برداشت و گفت: لطفاً سرهنگ بختیاری را بیدار کنید و بفرمائید تشریف بیاورند گردان عملیات. سرهنگ بختیاری با شتاب لباسهایش را پوشید و به طرف گردان عملیات رفت. دقایقی بعد به همراه تیمسار بابایی برای انجام یک مأموریت برونمرزی سوار بر جنگنده شدند.
هنگامی که چرخهای جنگنده پیروزمندان سطح باند را لمس کرد، شعاعهای کمرنگ خوشید تازه از افق سر برآورده بود.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حال گفتوگو در مورد مأموریت بعدی بودند که دربندسری وارد اتاق عملیات شد، عباس با دیدن او گفت: یا الله! صبح به خیر عظیم آقا! شما حاضری؟
دربندسری گفت: اول چیزی بخوریم بعد. تیمسار گفت: من فقط یک لیوان شیر میخورم.
دربندسری گفت: ببینم عباسجان! نکنه میخواهی خودکشی کنی؟! آخر پدر من این معده به غذا احتیاج داره، ببین من همه چیز گرفتهام.
عباس آرام گفت: فقط یک لیوان شیر. دربندسری شانههایش را بالا انداخت و گفت: باشد، هر چه میل شماست.
آخرین روزهای حیات شهید بابایی (3)
هنگام صرف صبحانه، او گویی در دنیای دیگری سیر میکرد. شاید هم میخواست برای ظهر عید قربان خود را آماده کند. تیمسار به طرف دربندسری آمد و گفت: عظیم آقا! احتیاط کن، انشاءالله تبریز همدیگر را میبینیم. سپس دربندسری و تیمسار یکدیگر را در آغوش گرفتند.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری به بحث درباره مأموریت جدید پرداختند. چند ساعت بعد با سرهنگ باهری، فرمانده پایگاه همدان، به سوی محوطه پارک هواپیماهای شکاری به راه افتادند.
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری وارد کابین شدند و با اشاره دست از سرهنگ باهری خداحافظی کردند. چند لحظه بعد پس از بررسی دوباره، در ابتدای باند، تیمسار بابایی متوجه شد که سیستم ردیابی هواپیما دچار اشکال شد است؛ به همین خاطر به برج اطلاع دادند که جهت رفع اشکال، هواپیما به رمپ بازمیگردد.
تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و سرهنگ باهری همه منتظر ایستاده بودند و پرسنل فنی مشغول رفع اشکال بودند. سرهنگ بختیاری رو به تیمسار بابایی کرد و گفت: اگر با آن وضع پرواز میکردیم، … .
عباس حرف او را قطع کرد و گفت: گم میشدیم؛ نه؟ سرهنگ باهری گفت: همه میگفتند که معاونت عملیات نیروی هوایی، به همراه یک خلبان باتجربه در یک پرواز ساده گم شدند.
تیمسار بابایی گفت: بله حق با شماست. سرهنگ باهری لبخندی زد و گفت: البته این فقط یک شوخی است، چون با تجربه و آشنایی که شما و جناب بختیاری دارید بدون این سیستم هم پرواز مشکلی نخواهید داشت.
دقایقی بعد مشکل برطرف شد و پس از چند دقیقه تیمسار و سرهنگ بختیاری سقف آسمان را شکافتند. ساعتی گذشت و بعد در حالی که ابزار و ادوات زرهی دشمن، از آتش خشم دلاوران دشمنشکار سوخته بود و شعلههایش به آسمان زبانه میکشید، آنها در پایگاه تبریز فرود آمدند.
جمعه 15 مردادماه سال 1366 تبریز، پایگاه دوم شکاری، ساعت هشت و سی دقیقه صبح عیدقربان؛ دوستان شهید بابایی نقل میکنند: وقتی هواپیما روی باند پایگاه هوایی تبریز فرود آمد، سرهنگ علیمحمد نادری به اتفاق خلبانان و جمعی از مسئولین به استقبال آمدند و به تیمسار بابایی خوشآمد گفتند. سپس به همراه هم رهسپار قرارگاه شدند. سرهنگ بختیاری به تیمسار بابایی گفت: اگر اجازه دهید، تا شما کارهایتان را انجام دهید، من کمی استراحت کنم.
آنگاه رفت و در گوشهای از سالن قرارگاه که با موکتی به رنگ آبی آسمانی فرش شده بود، دراز کشید. چند دقیقه گذشت و او به خواب عمیقی فرو رفت.
ادامه دارد…