آبرو
بسم الله الرحمن الرحیم
ازمدرسه برگشتم.دیدم رفقای هم سن من،مثل سید کمال وشهید ناصر کرمانی سرکوچه نشته اند.من هم سراغ آنها رفتم.
بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی وخنده ودست انداختن دیگران بود.همین که دور هم نشستیم،یکی از اهالی
محل از دور آمد ،کت وشلوارشیک وسفید وتیپ خیلی زیبایی داشت،اما شرایطش عادی نبود
او آقای راننده کامیون وهمسایه ما بود.
تلو تلو می خورد وبه سمت خانه می رفت.کاملامشخص بود که حسابی نجاست خورد وحالش بد است.به نزدیک
ما رسید،یکدفعه افتاد توی جوب ما نگاهش می کردیم ومی خندیدیم،توی دلم می گفتم حقشه .
هیچ کس جلو نیامد .تو همین حالت ،اون شخص بالا آورد ولباس هایش کثیف تر شد.
همینطور نگاهش می کردیم ،یکباره ابراهیم از راه رسید .به محض اینکه ماجرا را فهمید ،وارد جوب شد وآقا را بیرون آورد
ابراهیم آب برداشت وشروع به تمیز کردنش کرد .حسابی که تمییز شد.اورا کول کرد وبه سمت منزلش برد
دنبال ابراهیم رفتم.اول کوچه حکیم زاده،نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا بود.
ابراهیم در زد واو را به خانه برد.
زن وبچه آقا بسیار مومن وباحجاب بودند.
ابراهیم اورا روی تخت کنار حیاط گذاشتوهیچ حرفی در مورد کارهای او نزد بعد خدا حافظی کرد.به ما هم اشاره کرد که
چیزی به کسی نگوییم .آبروی یک خانواده را خرید.
منبع:کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم صفحه 232
برای شادی روح شهیدان صلوات