فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خانه

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

بیاد شهيد على پاشايى: چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود.
بیاد شهيد على پاشايى:

چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همه‏شان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمى‏داد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مى‏كشيد.

هر چه در گوشش مى‏خوانديم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مى‏مانى»، توجهى نمى‏كرد و هر بار با لبخندى كه حاكى از رضايت باطنى‏اش بود پاسخمان را مى‏داد. گويى پرستوى غريب دلش، چشم انتظار به آشيانه‏ى ديگرى داشت! حال و هوايش با حال و هواى گذشته به كلى تفاوت كرده بود. يك بار كه بچه‏ها دوره‏اش كرده بودند و سعى داشتند رضايتش را براى رفتن جلب كنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مى‏كنم كه من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با اين حرفش خمارى عجيبى بر جان جمع نشانده بود كه خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشين شبستان چشم و دلشان…

خلاصه، چيزى نگذشت كه شكوفه‏ى سپيد احساسش به سيب سرخ «يقين» مبدل گرديد و كارنامه‏ى زرين حياتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزين شد. او پاسدار شهيد «على پاشايى» بود؛ همان كه مصداق اين شعر شيخ بهايى بود كه گفت: «من خانه همى جويم و تو صاحب خانه!»

(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)

راوى: حجةالاسلام كاظم عبدالله زاده

 

 نظر دهید »

عمل نکردن

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پشت تپه: پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.
پشت تپه:

پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.

عمل نکرد عمل نکرد:

در “هورالهويزه"، “پاسگاه سعيدى” بودم. فرمانده پاسگاه يكى از بچه هاى بسيجى بود. با اندامى نحيف و لاغر و قدى بلند و كشيده. او هميشه از دو چيز اعصابش خرد بود. يكى اينكه دائم پايش بين فيبرهاى شناور گير مى كرد و تا زانو در آب فرو مى رفت و بچه ها با ديدن اين صحنه مى خنديدند. ديگر اينكه بيچاره هر وقت پاى قبضه مى آمد و گلوله خمپاره اى به طرف عراقيها پرتاب مى كرد، هر چه منتظر مى ماند صداى انفجارى نمى شنيد. همين امر باعث شده بود بچه ها در هر سنگر و چادرى كه بودند موقع شليك خمپاره به او نگاه كنند و بعد از اينكه گلوله منفجر نمى شد و صدايى به گوش نمى رسيد همه با هم بگويند: عمل نكرد، عمل نكرد! بنده خدا نيم نگاهى به دوستان مى انداخت. خودش نيز لبخند تلخى مى زد و مى گفت: دفعه بعد بيشتر سعى مى كنم. بالاخره مى زنم!

 نظر دهید »

تشنه

14 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

بیاد شهيد عباس حسن: پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود… با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».
بیاد شهيد عباس حسن:

پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود… با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».

در حالي كه سرش را به زير انداخته بود با گوشه‏ي چشم نگاهي به من كرد و گفت: «خانه‏مان در كوي مهران است».

خيلي تعجب كردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبه‏ي هم‏محل ما هستي كه بچه‏ها به من گفته بودند! منم بچه‏ي همان كوچه‏ام!».

عباس با لبخند مليحي گفت: «پس شما هم همان طلبه‏اي هستيد كه شنيده بودم ساكن كوي مهران است؟».

بعد هر دو خنديديم و خوشحال از اين اتفاق جالب، ساعتهايي را كنار هم گذرانديم. آنچه مرا به حيرت واداشته بود، اخلاص، ايمان و بي‏آلايشي او بود.

ساعت دو نيمه‏ي شب مي‏بايست از هم جدا مي‏شديم. او بايد انديمشك پياده مي‏شد و من مقصدم اهواز بود. ساختمانهاي پرخاطره‏ي پادگان دوكوهه پيدا شد، مكان مقدسي كه قدمگاه هزاران شهيد بسيجي و دهها سردار دلاور همچون حاج احمد، حاج همت، حاج رضا، حاج عباس، حاج دستواره و حاج توري بوده و هست.

عباس از جايش برخاست، گويي نيرويي مرا به طرف او مي‏كشيد. با آرامي گفت: «حميد آقا! امشب بيا پيش ما، فردا صبح برو».

گفتم: «نه خيلي ممنون! حتما بايد بروم؛ كار دارم».

او به آرامي خداحافظي كرد و من با تأسف از اين جدايي، پيشاني او را بوسيدم. اگر مي‏دانستم اين آخرين ديدار ما است، آن شب او را ترك نمي‏كردم.

پس از عمليات كربلاي پنچ، من بر اثر جراحتي مختصر در بيمارستان بستري شدم. همان جا بود كه بچه‏ها خبر آوردند «عباس عباس» شهيد شد. من اصلا نمي‏خواستم اين حرف را باور كنم، گفتم: «چي… عباس؟ عباس آقا؟»؛ اما به ناچار مي‏بايست قبول مي‏كردم كه او هم پريد.

يكي از بچه‏ها داستان عجيب شهادت عباس را از زبان رفيق و همسنگرش اين چنين مي‏گويد: «ما در خط مقدم مشغول كار بوديم كه ناگهان ديدم هوا پر از غبار شد. به طرف عباس رفتم. ديدم عباس عزيز، سر در بدن ندارد اما با تعجب بسيار مشاهده كردم پيكر بي‏سر عباس كه به طرف قبله افتاده بود، بلند شده و روي دو پا نشست، آنگاه از بدن صداي سلام بر مولايمان حسين عليه‏السلام را شنيدم كه گفت: «السلام عليك يا اباعبدالله!».

او مي‏گفت در اين حال بيهوش شد و مرتب هم تكرار مي‏كرد: «به خدا راست مي‏گويم؛ اما شما شايد حرف مرا باور نكنيد».

بعد از اين شهادت، پدر صبور عباس تعريف مي‏كرد: «عباس سه وصيت جالب داشت؛ اول اين كه مرا در عمامه‏ام كفن كنيد. من كه ابتدا وصيتنامه‏ي او را خواندم تعجب كردم كه آن پيكر رشيد و اين عمامه‏ي كوچك باريك، با هم چه تناسبي دارند؟ اما هنگامي اين تناسب برايم يقيني شد كه پيكر مطهر عباس را ديدم؛ عباس من سر در پيكر نداشت و يك دست او هم قطع شده بود.

دوم اين كه عباس گفته بود: هنگام برداشتن جنازه‏ي من براي تشييع، چهارده سيد به ياد چهارده معصوم عليهم‏السلام جنازه‏ي مرا بردارند كه آن را عملي ساختيم.

سوم اين كه فرموده بود: هنگام تدفين جنازه‏ام اذان بگوييد و ما هنگام تدفين او درصدد اذان گفتن بوديم كه ناگهان صداي اذان از بلندگوهاي بهشت زهرا طنين‏انداز شد. به ساعت كه نگاه كرديم ديديم ساعت دوازده ظهر است و ما در تعجب از اين همه لطف خدا بوديم كه هر وقت حضرتش بنده‏اي را دوست بدارد چگونه به خواستهاي او جامه‏ي عمل مي‏پوشاند».

(روزنامه‏ي جمهوري اسلامي، 8 / 10 / 66، ص 8)

راوي: حميد آقايي

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 67
  • 68
  • 69
  • ...
  • 70
  • ...
  • 71
  • 72
  • 73
  • ...
  • 74
  • ...
  • 75
  • 76
  • 77
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 88
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس