فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

سخن شهید چمران درباره یک شهیده

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پس از طی دوران طفولیت در سن 7 سالگی به مدرسه رفت و چون در خانواده ای مذهبی رشد کرده بود به نماز خواندن و روزه گرفتن بسیار پایبند بود. از همان دوران کودکی برای دیگران مخصوصا کوچک تر ها و ضعفا دل می سوزاند و احترامشان را نگاه می داشت.

دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از گرفتن مدرک سیکل وارد بهداری شد. فوزیه 2 الی 3 سال در بهداری کرمانشاه خدمت کرد و پس از آشنایی با کارش به پاوه منتقل و در بیمارستان آن جا مشغول به کار شد. درآمدش را نصف کرده بود و بخشی را در خانه و بخشی را برای مستمندان خرج می کرد. وی پرستاری مومن و محجبه بود و در سال های آخر عمر رژیم پهلوی علاقمندی اش را به راه امام و انقلاب با شجاعت تمام اعلام می کرد.

 


تصویری از امام را به اتاقش زده بود و در جواب نگرانی های دوستانش که می گفتند: «فوزیه! اگر ضد انقلاب‌ها بو ببرند که این عکس را در اتاقت زده‌ای، حساب همه‌مان را می‌رسند.» می‌خندید و می گفت: «ضد انقلاب هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.» آشکارا در بیمارستان پاوه اعلام می کرد که: من پیرو امام و خط امام هستم.

3 سال در پاوه بهیار بود. سال 1357 با پیروزی انقلاب اسلامی، به خاطر حمایت از انقلاب، بارها با رئیس بیمارستان درگیر شد.

آن روز فوزیه لباسی آراسته پوشید و مرتب تر از همیشه به بیمارستان رفت. با دوستانش شوخی می کرد و به بیماران رسیدگی می کرد. برای آن ها گل می چید و بالای تختشان می گذاشت. تا این که خبر رسید که شهر محاصره شده است. گفت: من با نیروهای انتظامی در بیمارستان می مانم. نمی توانم بیماران را به امان خدا بگذارم. دکتر چمران گفته بود که زنان از بیمارستان بروند. به دستور فرمانده ی عملیات، گردن نهاد. پشت تویوتا دراز کشیدند و خود را استتار کردند. ناگهان رگباری پهلویش را شکافت و 16 ساعت بعد شهید شد.

شهید چمران در وصف رشادت شهیده فوزیه شیر دل نوشت: خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک!…. دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، 16 ساعت مانده بود و خون از بدنش می رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی آمد گریه می کردند. این فرشته بی گناه ساعاتی بعد در میان شیون و زاری بچه ها جان به جان آفرین تسلیم کرد.

بسیج پرس

 نظر دهید »

برگی از دفتر خودسازی شهیده 14 ساله

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهیده دانش‌آموز «زینب کمایی» که توسط منافقین به شهادت رسید، دفتر خودسازی داشت که هر شب کارهایش را محاسبه می‌کرد، از خواندن نماز به موقع تا کم خوردن غذا. 
 

 


شهید 14 ساله زینب(میترا) کمایی به سال 1346 در آبادان به دنیا آمد؛ پدرش به نام­‌های ایرانی علاقه داشت و اسم او را «میترا» گذاشت؛ وقتی او بزرگ شد، از نامش ناراضی بود و به همین خاطر آن را به «زینب» تغییر داد.

خانواده کمایی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و محاصره آبادان، به اصفهان رفتند اما برادر و خواهران زینب همچنان در آبادان مقاومت می‌کردند؛ زینب در سال 1359 به رغم آوارگی در شهر جدید و فرصت تحصیل سه ماهه، با موفقیت پایۀ سوم راهنمایی را گذراند.

زینب با آن‌که در «شاهین­ شهر» غریب بود اما فعالیت­های مذهبیِ خود را در آن شهر شروع کرد؛ علاوه بر فعالیت‌های متعدد فرهنگی، برنامه‌های خودسازی را نیز لحظه‌­ای فراموش نمی­کرد. نمودار برنامۀ خودسازی یک هفته­ای­ این دانش‌آموز، مؤید این مطلب است.

فعالیت‌‌های مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود و این کوردلان در آخرین نماز مغرب اسفند­ ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و به شهادت رساندند.

پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتح‌المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

برگی از دفتر خودسازی شهیده دانش‌آموز «زینب کمایی»

مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی زینب، این گونه روایت می‌کند:

زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن،  خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کم‌خوردن صبحانه، ناهار و شام.

دخترم جلوی این موارد ستون‌هایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت می‌زد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزه‌های مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شب‌های طولانی و بی‌صدایش، به یاد گریه‌های او در سجده‌هایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت.

زینب در عمل، تک‌تک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت می‌کرد.

فارس

 نظر دهید »

خنده حاج علی/اشک شوق اسرای عراقی

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

برای آن که به آنها بگویم که برادر ما هستند و ما با اسرا خوب رفتار می کنیم، سیم دستش را باز کردم و به بیرون پرتاب کردم، این عمل من باعث شد اشک عراقی ها در بیاید.
سرمای زمستان که با تن هر رزمنده‌ای انس می‌گیرد، خاطرات بیاد ماندنی جبهه در این فصل سخت را برایش تداعی می‌کند، ماندگارترین لحظاتی که برای بیشتر سربازان امام راحل خاطره‌انگیز بوده، عملیات والفجر هشت است، بهمن ماه که از یک دهه خود می‌گذرد، فاصله زیادی با سالروز این عملیات غرورآفرین نمی‌ماند، به همین مناسبت رزمنده دلاور واحد بهداری لشکر همیشه پیروز 25 کربلا «رضا دادپور» به بیان خاطراتی از این عملیات پرداخته است، که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

 

با شهید حاج علی احمدی «فرمانده بهداری لشکر ویژه 25 کربلا» در عملیات بدر آشنا شده بودم، قبل از عملیات والفجر هشت در هفت تپه به «برادر مهرایی» سفارش کرد که به «دادپور» نیاز دارم و او را زودتر به منطقه بفرستید، شب دوم عملیات با موتوری که برادر مهرایی در اختیارم گذاشت، به فاو رفتم.

از ابتدای اروند، گرمای آتشِ منابع نفتی حس می‌شد، وقتی به آن طرف رسیدم، سراغ حاج علی احمدی را گرفتم، گفتند رفته خط، تعجب نکردم، چون دیدن حاجی در غیر از خط جای تعجب داشت، سپیده زده بود که حاج علی آمد، همچنان بی‌تاب و پر‌جنب و جوش بود و لباس خاکی تنش خاکی‌تر از همیشه، این بار یک چیز هم اضافه شده بود و آن هم نمک‌هایی که ویژه فاو بود و به قول حاج علی با نمک‌تر شده بود.

بعد از چند دقیقه به من گفت: «دادخواه! بریم.»

طبق معمول گفتم: «دادپورم.»

او هم مثل همیشه گفت: «ببخشید، دادپور جان، برویم؟»

خودش پشت فرمان موتور نشست و من هم ترک او راه افتادیم، از همان اول اسکله موقعیت منطقه و لشکر 25 کربلا را برایم توضیح داد که الان کجاییم و برنامه ما چیست، به پست امدادی که بچه‌ها کنار جاده فاو ـ بصره درست کرده بودند رسیدیم، حاج علی چگونگی کار و رسیدگی به مجروحان را برایم تشریح کرد.

قرار شد عصر برای تخلیه  مجروح‌ها با حاجی برویم خط، حرکت کردیم، روی جاده جنازه‌های عراقی که کنار ماشین‌های جنگی منهدم شده ی خود زمین افتاده بودند، فراوان به چشم می‌خورد، ما به سمت خط در حرکت بودیم، حاجی هم برای این که خستگی راه آزارم ندهد، برایم از حماسه بچه‌ها در شب‌های گذشته حرف زد، می‌گفت: « همه کارها را این بسیجی‌ها می‌کنند و من شرمنده‌ام که اسم‌ام فرمانده گردان است.»

همین طور که صحبت می‌کرد به خط نزدیک می‌شدیم و در تیررس عراقی‌ها قرار می‌گرفتیم، اما حاجی بی‌خیال بود، گلوله‌های رسام عراقی‌ها بر سطح جاده شلیک و از زیر چرخ موتور و بغل گوشمان رد می‌شد، این‌ها کم بود عراقی‌ها خمپاره را هم چاشنی کردند، چند مرتبه گفتم: «حاجی جان! دارند می‌زنند.» او متوجه نشد، دیدم فایده ندارد و الان است که گلوله بخوریم، در یک فرصت مناسب که حاجی برای عبور از گودالی مجبور به کم کردن سرعت موتور شد، پشت یک تانک سوخته، موتور را روی زمین خواباندم و خودم و حاج علی روی خاک های کنار جاده افتادیم، شهید احمدی با تعجب گفت: «چی کار کردی؟» گفتم: «مگر گلوله‌ها را ندیدی؟» گفت: «کِی؟» گفتم: «همین چند لحظه قبل.» معذرت خواست و همان جا با هم کلی خندیدیم.

شب سوم عملیات والفجر هشت، چهار اسیر عراقی مجروح را به پست امداد آوردند، فوری با بچه‌ها مشغول پانسمان زخم‌های آن‌ها شدیم، زخم بدن آنها از نیروهای رزمنده ایران نبود، از خودشان سئوال کردم چطور مجروح شدند؟ گفتند: «وقتی تصمیم گرفتند خودشان را تسلیم نیروهای ایران کنند، بعثی‌ها آنها را از پشت هدف گلوله قرار دادند،» دو نفر آنها از ناحیه کمر و دو نفر دیگر از ناحیه دست و پا مجروح شده بودند.

آمبولانس در کار نبود، در حالی که دست اسرا را با سیم برق بسته بودند، آن ها را پشت یک تویوتا سوار کردند تا به اسکله  کنار اروند منتقل شوند،کسی نبود که همراه اسرا برود، گفتم خودم می‌روم، یک اسلحه کلاش گرفتم و قبل از این که سوار ماشین شوم آن را مسلح کردم، اسرای عراقی که محبت مرا موقع پانسمان زخم‌هایشان دیده بودند از این که من همراه‌شان می‌رفتم راضی بودند، وقتی ماشین ما از جاده خاکی خارج شد و روی جاده آسفالته فاو ـ بصره قرار گرفت، دیدم یکی از اسرا که سیم دستش باز شده بود، دست خود را به سمت من گرفت که دوباره ببندم، از حالت آنها مشخص بود که از جنگ بریدند و به همین خاطر هم خود را تسلیم کردند، برای آن که به آنها بگویم که برادر ما هستند و ما با اسرا خوب رفتار می‌کنیم، سیم دستش را باز کردم و به بیرون پرتاب کردم، این عمل من باعث شد اشک عراقی‌ها در بیاید و در آن تاریکی پشت تویوتا به دست و پای من بیفتند و تشکر کنند، آنها دست به جیب‌هاشان کردند و هر کدام سعی کردند با دادن یک هدیه از من تشکر کنند، یکی از آنها پیچ گوشتی کوچکی به من داد و دیگری… و در همین حال وارد شهر فاو شدیم، به آنها گفتم که این شهر فاو است، اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه کردند و داشتند با هم بحث می‌کردند، دست و پا شکسته به عربی سئوال کردم: «چه خبر شده؟» یکی از اسرا گفت: «به ما گفته بودند که شهر فاو را از نیروهای ایرانی پس گرفته‌ایم، اما الان می بینیم که دروغ می‌گفتند.»

کنار اسکله اروند اسرای عراقی را تحویل بچه‌های اطلاعات و عملیات دادم و با اسرا خداحافظی کردم.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 555
  • 556
  • 557
  • ...
  • 558
  • ...
  • 559
  • 560
  • 561
  • ...
  • 562
  • ...
  • 563
  • 564
  • 565
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1379
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس