فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهادت در دمای ۲۰ درجه زیر صفر

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مهدی ضیایی از تخریبچی‌های عارف گردان تخریب لشکر ۱۰ بود. هم اهل رزم بود و هم مرد عبادت و مناجات. او خیلی اهل سجده بود و هر وقت هم از سجده بلند می‌شد چشمهایش از شدت گریه سرخ بود.

در سرمای بیست درجه زیر صفر جنگیدن خدایی کار شاقی بود خصوصا اینکه منطقه کوهستانی هم باشه و دشمن هم روی ارتفاعات بر ما تسلط داشته باشه. اما جوان‌های این سرزمین نشان دادن که مرد میدان سختی‌ها هستند. سخترین ماموریت تو این عملیات کار بچه‌های تخریب و اطلاعات عملیات بود چون برای شناسایی باید ساعت‌ها راه می‌رفتی تا به نزدیکی مواضع دشمن می‌رسیدی. سرمای شدید و لباس‌هایی که در تماس با زمین و برف، گلی و خیس شده بود واقعا کلافه کننده بود و سخت‌تر.

کار تخریبچی این گروه بود که باید آستین‌ها رو بالا بزنه و با دست‌هایی که از سرما کرخت شده برف‌ها رو جابجا کنه و آرایش میدون مین و موانع دشمن رو شناسایی کنه. نمیشه زیاد توضیح داد اما خدایی خیلی سخت بود اون هم برای جوان‌های هیجده، نوزده ساله. تصورش هم شبیه افسانه است. اما به قول شهید ضیایی که در این عملیات شهید شد چون همه این سختی‌ها در محضر خداست و امام عصر بر آن نظر دارد از عسل شیرین تر است.

مهدی ضیایی از تخریبچی‌های عارف گردان تخریب لشکر 10 بود. هم اهل رزم بود و هم مرد عبادت و مناجات. او خیلی اهل سجده بود و هر وقت هم از سجده بلند می‌شد چشمهاش از شدت گریه سرخ بود. این شکل بندگی مهدی اون رو در کار آبدیده کرد بود و مهدی شده بود یک پای کارهای شناسایی.



نفر اول از سمت چپ شهید مهدی ضیایی

 

مهدی در کربلای 5 جزو غواصان خط شکن بود و اون شب هم به سختی مجروح شد به طوری که ما گفتیم بعید است به اورژانس پشت خط برسه موج انفجار، داخل آب همه وجودش رو گرفته بود. او عقب رفت اما زود برگشت و خودش رو مهیا برای شناسایی عملیات کربلای 8 کرد. ماموریت‌های شناسایی قبل از عملیات قسمتی هم برای مهدی بود تا اینکه در عملیات بیت المقدس 2 هم کار ساز شد و هم کار خودش ساخته شد. همه شب‌های عملیاتی که در اون شرکت کرد برایش شب وصل بود اما اون شب آخر سیمش هم وصل شد و حکایت اون شب رو این گونه نوشته:

ساعت 15/10 شب است و لحظات حساس و پرشوری را پشت سر می گذارم، صدای خواندن دعای کمیل از رادیو به گوش می رسد. آخر امشب شب جمعه است. چند دقیقه پیش که بیرون سنگر بودم هوا بهتر از شب های دیگر بود. هوا ابری بود اما باران و برف نمی آمد و بسیار تاریک،صدای خمپاره ها هر از چند گاهی سکوت را برهم می زد و نور انفجارات که درفاصله نه چندان دور منفجر می شد چند لحظه ای کوتاه فضا را روشن می کرد. هنوز آتش زیاد نشده و تبادل آتش سبک است.امشب برایم شب بزرگی است، گویی گیج شده ام گاهی قرآن می خوانم،گاهی بچه ها را دعا می کنم. گاهی صلوات می فرستم و گاهی هم دعا می خوانم. آخر امشب شب عملیات است و بچه ها همه برای عملیات سرازیر شده اند. راستی خدا! امشب که شب عشق بازی است امشب که شب دیدار است، چه کسانی را به حضور می پذیری؟ کدام یک از دوستانم را می خواهی از بین مان ببری؟ ای کاش دل بی طاقتم صبر می کرد و این سوال را نمی کرد. اما ای خدا.. آیا من را هم می بری؟ آیا بعد از چند سال آشنایی با تو دوری از تو ؟! بعد از چند سال گدایی کردن و سعی کردن ، امشب شب دیدار ما هم می رسد یا نه؟ آیا امشب من را هم می بری یا نه؟ به خدا ای خدا.. به خودت قسم، که خسته دلم ،سوخته دلم، دیگر برایم سخت شده است ،هر روز در آتش فراق یک یک یاران سوختن سخت است.ای خدا چه بگویم با تو و از این حرف ها کدام را بر زبان بیاورم که هرچه بگویم هم تو می دانی و هم من.. منتهی هر چند وقت یک بار که دلم خیلی می گیرد مجبور می شوم درد دلم را در روی کاغذ با تو در میان بگذارم زیرا کسی ندارم که با او این سخنان را بگویم.

مهدی زیر این کاغذ نوشته بود 24 دیماه 66 ساعت یازده شب.

 

 


 
شهید مهدی ضیایی

 
مهدی با خدایی حرف زده که از رگ گردن بهش نزدیک تر بود . بقول بچه های جبهه خدا خیلی حرف گوش کنه. میگی نه؟ سندش این که حرف مهدی رو گوش کرد و صبح عملیات بیت المقدس 2 و در روز جمعه 25 دیماه 66 مهدی از روی ارتفاعات قمیش در سلیمانیه عراق با تنی غرق خون به دیدار محبو بش رفت و از خود سندی به جای گذاشت که حق بودن این کلام امام (ره) را تائید می‌کند که گفت: اینها ره صد ساله را یک شبه طی کردند.

راوی:جعفرطهماسبی

 نظر دهید »

آیا پول نداشتید برای ژنرال یک ساک خوب بخرید؟! / صدام رو به سمت ایران نماز می‌خواند

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

با توجه به این‌که مدت 10 سال پس از جداشدن از دیگر خلبانان، فارسی صحبت نکرده بودم لذا از این نظر کمی ضعیف شده بودم. چند سطری در مورد وضع خودم و اوضاع و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقی‌ها نوشتم.

امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

” چیزی به غروب آفتاب نمانده بود که به بغداد رسیدیم. ابوفرح به نماینده گفت: ریش و موی سر ابوعلی بلند است برویم آرایشگاه تا اصلاح کند.

بلافاصله راننده جلوی یک آرایشگاه نگه داشت و نگهبان‌ها رفتند داخل و هرچه مشتری داخل بود بجز آن‌ها که زیر تیغ سلمانی بودند را از آن‌جا بیرون کردند.

شش نفری داخل سلمانی شدیم. صاحب آرایشگاه فهمید این‌ها امنیتی هستند و شخص مهمی را آورده‌اند. خودش دست به کار شد و ظرف 25 دقیقه سر و صورت مرا مرتب کرد.

ساعت 8 شب در محوطه رندان بودیم. ابوفرح به دو نفر از نگهبانان دستور داد وسایل مر از داخل سلول بیاورند. من وسایلم را داخل یک ساک که ابوفرح روز قبل برایم خریده بود و یک کیسه نایلونی برنج که خودم برایش دسته دوخته بودم، بسته‌بندی کرده بودم.

نگهبان‌ها وسایل را در صندوق عقب ماشین قرار دادند و آخرین خداحافظی را با زندانی که بخشی از عمر و جوانیم را در آن سپری کرده بودم، انجام دادم. اتومبیل‌ها از مسیر شهر(بعقوبه) با سرعت هرچه ممکن خودشان را به مرز رساندند.

 
ساعت 11.30 دقیقه شب در 20 متری مرز توقف کردیم. از آن‌جا می‌توانستم سرباز نگهبان ایرانی را که در حال نگهبانی بود ببینم. عکس امام(ره) به همراه عکس مقام معظم رهبری در آن سوی مرز به چشم می‌خورد. در این طرف مرز هم عکس بزرگ صدام حسین بود که رو به سمت ایران نماز می‌خواند.

 

 5 دقیقه‌ای نگذشت که ماشینی به طرف ما آمد و شخصی از آن پیاده شد. قبلاً عکس او را در روزنامه و تلویزیون دیده بودم. بلافاصله او را شناختم. وزیر امور خارجه عراق بود.
 
به طرف او رفتیم و پس از رسیدن به هم، مرا در آغوش گرفت و مصافحه انجام دادیم. آن‌گاه مرا به سمت ماشین خود راهنمایی کرد.

داخل ماشین که نشستیم، معاون وزیر گفت: با تیمسار “نجفی” رئیس کمیسیون اسرا و مفقودین قرار گذاشتیم که تبادل فردا ساعت 11 صبح انجام شود. ما در این‌جا هیچ‌گونه امکاناتی نداریم؛ لذا برمی‌گردیم و شب را در چهل کیلومتری باشگاه افسران سپاه دوم عراق، بیتوته می‌کنیم.

دوباره به داخل خاک عراق برگشتیم. ساعت 12 شب به سپاه دوم عراق رسیدیم. رئیس باشگاه افسران از ما استقبال کرد و در این لحظه معاون وزیر برای اولین بار مرا به رئیس باشگاه و امیران ارتش عراق - به نام ژنرال لشگری - معرفی کرد.

شام مفصلی برای ما تدارک دیده بودند. پس از صرف شام همراهان من قصد رفتن به بغداد را داشتند. برای همیشه از آن‌ها خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم. ابوفرح گفت صبح برمی‌گردد؛ لذا با او خداحافظی نکردم.

وزیر گفت: فردا برای استقبال از تو، تیمسار “نجفی” مراسم ویژه‌ای را ترتیب داده است و از من خواست آمادگی داشته باشم. تا ساعت 2.5 بعد از نیمه شب با معاون وزیر در مورد اسیران و دیگر مسائل صحبت می‌کردیم.


وقت خواب بود. اتاق را به من نشان دادند و قرار بر این شد همه ساعت 7 برای خوردن صبحانه آماده باشیم. از پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم متوجه شدم تعدادی نگهبان مسلح اطراف باشگاه و پشت پنجره اتاق من در حال قدم زدن هستند.

روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمی‌برد. با توجه به صحبت وزیر که گفت فردا مراسم ویژه‌ای تدارک دیده‌اند بلند شدم و تصمیم گرفتم متنی برای سخنرانی آماده کنم.

با توجه به این‌که مدت 10 سال پس از جداشدن از دیگر خلبانان، فارسی صحبت نکرده بودم لذا از این نظر کمی ضعیف شده بودم. چند سطری در مورد وضع خودم و اوضاع و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقی‌ها نوشتم.

نزدیک 4 صبح به خواب رفتم و 6.5 برای نماز صبح بیدار شدم. ساعت 7 لباس پوشیدم و معاون وزیر را در سالن، ملاقات کردم. به اتفاق، سر میز صبحانه نشستیم.

در همین زمان ابوفرح از بغداد بازگشت و وزیر با دیدن ساک‌های من به ابوفرح گفت: آیا پول نداشتید برای ژنرال یک ساک خوب بخرید. ابوفرح جوابی نداشت.

وزیر در ماشین خودش یک ساک برزنتی مسافرتی داشت. بلافاصله دستور داد  آن را آوردند و وسایل کیسه نایلونی را در داخل آن خالی کردم…”

 

fatehan.ir

 نظر دهید »

خاطرات مربوط به نماز اول وقت شهيدان

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خاطرات نماز شهیدان مسعود پتراكو،غلامعلي پيچك،امير چمني،علي فتاح پور،علي اكبر شيرودي وعلي قوچاني


1- سنگر كوچك (شهيد مسعود پتراكو)

عمليات والفجر دو بود. منطقه‌اي بوديم كه قبلاً عراقي‌ها در آن مستقر بودند. و ما آنها را از آنجا بيرون كرده بوديم. به همين دليل موقعيت منطقه كاملاً دستشان بود. توي سنگر بسيار كوچكي بوديم سه نفري به سختي در آن جا گرفته بوديم.
زماني كه پاتك دشمن شروع شد، به علت آتش شديدشان ديگر نتوانستيم بيرون بيايئم. (شهيد مسعود پتراكو) از دانشجويان دانشگاه علم و صنعت هم با ما بود. خمپاره‌ها تا جلوي سنگر مي‌خوردند و حتي گاهي تركش‌هايشان تا داخل سنگر مي‌آمد. به خاطر سقف كوتاه سنگر حتي نمي‌توانستيم بايستيم.
ظهر شده بود و آتش دشمن هنوز سنگين مي‌باريد. در اينكه بايد نماز سروقت خوانده شود هيچ مشكلي نداشتيم، اما حجم سنگر بسيار محدود بود. به همين خاطر بعد از تيّمم هر كس تنها نماز خواند. يعني چون نمي‌شد زياد تكان خورد، يك نفر نماز را نشسته مي‌خواند و دو نفر ديگر به هم فشرده گوشه سنگر مي‌نشستند تاآن يكي نمازش تمام شود. بعد نوبت ديگري مي‌شد با عنايت خدا آتش دشمن و تنگي جاي سنگر نتوانست جلوي نماز سر وقتمان را بگيرد.

2- دليل محكم (شهيد غلامعلي پيچك)

پيچك هميشه برايم الگو خواهد بود. زخمي بود و خون زيادي از او رفته بود. موقعيت طوري بود كه مي‌بايست در اولين فرصت خود را به پادگان سر پل ذهاب مي‌رسانديم. غلامعلي با تن خسته و مجروح به صورت نشسته نمازش را خواند. شايد مي‌دانست قبل از رسيدن به پادگان به لقاءالله خواهد پيوست. همين كار او دليل محكمي براي من بود كه نماز را هميشه سر وقت بخوانم.

3- مأموريت و نماز (شهيد امير چمني)


يك بار مأموريتمان طول كشيد نتوانستيم نماز را اول وقت بجا آوريم. رفتيم آشپزخانه براي صرف غذا.
خبري از (شهيد امير چمني) نبود. رفتم دنبالش. داشت وضو مي‌گرفت. با چهره‌اي به غبار غم نشسته، مي‌گفت: پناه بر خدا، خدايا مرا ببخش كه توفيق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.
او از چهارسالگي همراه پدر و مادرش براي اقامه نماز جماعت به مسجد مي‌رفت. يك بار كه روحاني مسجد از مردم پرسيده بود:‌كداميك از شما نماز آيات را مي‌توانيد بخوانيد؟ امير ده ساله برخاسته بود و عملاً به همه نشان داده بود كه نماز آيات را چگونه بايد خواند.

4- دارند اذان مي‌گويند (شهيد علي اكبر شيرودي)

شهيدخلبان علي اكبر شيرودي در كنار هليكوپتر جنگي‌اش ايستاده بوده و از خبرنگاران هر كدام به نوبت از او سؤال مي‌كردند.
خبرنگاري از كشور ژاپن آمده بود پرسيد: شما تا چه هنگام حاضريد بجنگيد؟
شيرودي خنديد. سرش را بالا گرفت و گفت: ‌ما براي خاك نمي‌جنگيم ما براي اسلام مي‌جنگيم. تا هر زمان كه اسلام درخطر باشد…)
اين را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حيران ايستادند. شيرودي آستين‌هايش را باا زد. چند نفر به زبان‌هاي مختلف از هم مي‌پرسيدند:‌كجا؟ خلبان شيرودي كجا مي‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده. خلبان شيرودي همانطور كه مي‌رفت برگشت. لبخندي زد و بلند گفت: (نماز! دارند اذان مي‌گويند…)

5- به فكر نماز در حين عمليات (شهيد علي قوچاني)

صبح روز چهارم عمليات والفجر 8 به گردان حضرت ابوالفضل (عليه السّلام) رفتيم. (شهيد حاج علي قوچاني) مشغول خط‌دهي به رزمندگان بود. اگر چه مسئول محور بود و مي‌توانست چند كيلومتر عقب‌تر عمليات را هدايت كند اما جلوتر از نيروها با دشمن مي‌جنگيد. اوج درگيري بود ولي فكر و حواس حاجي همه جا كار مي‌كرد، همينكه متوجه شد ظهر شده رو به بچه‌ها كرد و گفت:‌ (وقت نماز است به ترتيب نماز بخوانيد) احتمال شهادت بچه‌ها را مي‌داد و نمي‌خواست كسي نماز نخوانده شهيد شود. نماز را كه خواندم، بلند شدم تا نگاهي به موقعيت دشمن بيافكنم كه تير خوردم…

6- نماز قضا (شهيد علي فتاح پور)

آن روز تمام خانواده‌مان نماز صبح‌شان قضا شد. وقتي ايشان را براي نماز صبح بيدار كرديم و ايشان متوجه شدند، با ناراحتي ما را خطاب كرد كه: (چرا امروز خواب مانده‌ايد؟) هر چه دليل آورديم، براي او قانع كننده نبود. از آن به بعد (شهيد علي فتاح پور) شب‌ها در بسيج مي‌خوابيد و پس از آن كه نماز اول وقت را در مسجد مي‌خواند. به منزل مي‌آمد، مبادا مجدداً‌ نمازش قضا شود.

 


نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 545
  • 546
  • 547
  • ...
  • 548
  • ...
  • 549
  • 550
  • 551
  • ...
  • 552
  • ...
  • 553
  • 554
  • 555
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 656
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس