فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهیدی که برای حفظ معبر دهانش را پر از گِل کرده بود

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

رزمندگان اسلام گاهی با صحنه‌های به یاد ماندنی مواجه می‌شدند که تمام فداکاری‌ها در آن صحنه‌ها ماندگار می‌شد، یکی از همین صحنه‌ها روایت رزمنده‌ای در کتاب سوره‌های ایثار است از شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای ناله‌اش موجب لو رفتن معبر شود.
* دهانش را پر از گِل کرده بود تا معبر لو نرودبرای شروع عملیات «کربلای 4» به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید «سعید حمیدی‌اصیل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود.

بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.

شهیدان «سعید و علی حمیدی‌اصیل» برادرانی بودند که در عملیات «کربلای 4» آسمانی شدند.

* چند سؤال شهید از مردم

در بخشی از وصیت‌نامه شهید «سعید حمیدی‌اصیل» که از نیروهای گردان غواصی اهواز و شهر ملاثانی استان خوزستان بود، آمده است: آن کس که از منزل خارج و بسوی خدا و رسولش هجرت نماید و سپس مرگ او را دریابد پاداش او بر خدا و پیامبرش خواهد بود.

آن چرا که می‌خواهم بنویسم، با اینکه تکرار مکررات است ولی دریغ نمی‌کنم چون «ان الذکری تنفع المومنین».

تا کی می‌خواهید به خاطر مسائل دنیایی از همدیگر نگذرید؟! در حالی که فرزندان شما در جبهه‌ها از جان خود می‌گذرند؛ تا کی می‌خواهید در چارچوب حیات خود در گناهان محصور باشید؟! تا کی می‌خواهید بدون رعایت حجاب در خیابان‌ها راه بیافتید؟! در حالی که رزمندگان در جبهه‌ها از گناهانی که در خلوت مرتکب شده‌اند، نیمه‌های شب ناله می‌کنند.

مبادا به جبهه‌ها نیاید و مصداق این آیه شوید: «ما لکم اذا قیل لکم قاتلوا فی سبیل الله و المستضعفین اثقالتم الی الارض» دل خود را به دنیا خوش نکنید که دنیا جای افراد مؤمن نیست، ای مردم نگذارید تاریخ دوباره تکرار شود و امام خود را تنها گذارید، همان گونه که امام حسین(ع) را تنها گذاشتند.

نگارنده : fatehan

 نظر دهید »

التماس سرباز عراقی به رزمنده ی نوجوان

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

توی تاریکی، اولین قایقی که رسید آن طرف آب، فرمانده گردان و دسته ی ویژه در آن بودند. نمی دانم چه طور شده بود که میان این همه آدم زبده، یک پسر بچه سیزده چهارده ساله هم بود.
 
 

کلاه گشاد روی سرش، جلوی چشم هایش را گرفته بود. قد کوتاهی داشت و لاوژاکتی که پوشیده بود تا روی زانویش آمده بود.

در کناره ی رود، داخل آب بودم. تقریبا تا کمرم آب بود.بهش گفتم چرا نمیای پایین ؟

گفت: غرق می شم.

گفتم ببین من توی آبم غرق نشدم.

گفت: شما فققاسید(غواصید)

هنوز درحال چانه زدن با او بودم که خود را روی من انداخت. من هم که آمادگی نداشتم توی آب ولو شدم؛ اما رزمنده کوچولو وارد خشکی شد.

 کمی که جلوتر رفت؛ یک سربازدشمن، خودش را به او رساند و ملتمسانه گفت: دخیل الخمینی!

و خود را به پاهای این رزمنده ی کوچک انداخت و همانطوری که پاهای این نوجوان را گرفته بود می گفت: انا مسلم دخیل الخمینی …

پسرک که همیشه شنیده بود دشمن اسلام و کافر نجس هستند؛ شروع کرد به فحش دادن به آن و مدام می گفت: گم شو نجس…!  تو نجسی …

بچه ها از خنده روده بر شده بودند…

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

شهید «آرمِن آودیسیان»

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در زمستان 1338 در اصفهان چشم به جهان گشود. دوران كودكی او در زادگاهش سپری گشت پس از آن به همراه خانواده به شهر آبادان نقل مكان نموده و در مدرسه «ادب» به تحصیل پرداخت. خانواده «آرمن» بعد از شروع جنگ تحمیلی، اجباراً در تهران سكونت گزید.

«آرمن» نیز با ادامه تحصیل خود از دبیرستان ارامنه «سوقومونیان» فارغ التحصیل گردید. پس از اخذ دیپلم به اتفاق پدرش برای كار به بوشهر رفت تا این كه برای انجام خدمت سربازی خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی نمود. وی ابتدا به شیراز رفته و سپس به «نفت شهر»، انتقال یافت. او در قسمت موتوری همزمان راننده آمبولانس، تانكر آب و فرمانده … بود. وی در حال انتقال مجروح به بیمارستان، به همراه دو همرزم مسلمان خود و دیگر رزمنده مجروح، به شهادت رسید.«آرمِن» چند ماه پیش از شهادت تشكیل خانواده داده بود.


خاطرات شهید به روایت مادرش:
««نامه» شهادت «آرمن» را به خانه ما آورده بودند.
همسایه پزشك ما از شهادت او باخبر شده بود، اما نمی‌خواست كه من شوكه شوم.
در ابتدا به من گفت: پای او زخمی شده و بایستی برویم و او را به تهران منتقل كنیم.
خودم شخصاً به او رسیدگی خواهم كرد. از او خواهش كردم كه من نیز به همراه او به بیمارستان رفته و پسرم را به تهران بیاوریم.
ایشان گفتند: شما زن هستید و برایتان مشكل است، اینجا بمانید. من به تنهایی خواهم رفت.
همه اطرافیانم از موضوع اطلاع داشته، اما از دادن خبر شهادت «آرمن» به من صرف نظر می‌كردند.
بالاخره برادرم موضوع را به ما گفت.
«آرمن» فرزند دوم ما بود.
آخرین باری كه او به دیدن ما آمده بود فقط بیست روز به پایان خدمتش باقی مانده بود.
درواقع او خدمتش را به پایان رسانده بود.
برادرش «آرموند» نیز در همان زمان به خدمت سربازی رفته و در جنوب خدمت می‌كرد.
حدود یك ماه قبل از شهادت، فرزند دلبندم با من تماس گرفت.
گفتم: چه شده؟ پسرم.
گفت: مادر، دیشب در خواب دیدم كه «عیسی مسیح» به منزل ما در آبادان آمده، البته با من حرفی نزد، اما به من نگاه می‌كرد.
حالا با شما تماس گرفتم، ببینم حالتان خوب است.
انشاالله كه مشكلی نداشته باشید.
درهمان لحظه به فكر «آرمن» افتادم.
حالا كه فكر می‌كنم، می‌بینم تقدیر این بود كه «آرمن» مرا، «حضرت عیسی» پیش خدا ببره.
من راضی هستم به رضای خدا. شاید او به خدا تعلق داشت و نه به ما.
از حضرت «عیسی مسیح» هم راضی هستم كه فرزندم را پیش خود نگاه داشته است.
در آخرین مرخصی¬اش، شناسنامه جدیدش را گرفت. برای كارت پایان خدمتش عكس گرفته بود.
عكس پایان خدمتش را كه برادرم آن را بزرگ كرده است، انگار با من صحبت می‌كند.
هرجا كه می‌روم، چشمهایش به من است.
مثل اینكه می‌خواهد چیزی را بگوید.
او پسر خیلی تمیز و پاكی بود. خیلی دوست داشت كه بعد از پایان خدمتش به همراه خانواده به آبادان برگشته و در مغازه پدرش به كار مشغول شود. پسری بود كه به همه احترام می‌گذاشت، برایش بزرگ و كوچك تفاوتی نداشت.
همه او را دوست داشتند.
دوستان همرزمش خیلی از او راضی بودند.
با تانكر برای همه آب می‌آورد تا دوستانش تشنه نمانده و یا بتوانند حمام كنند.
بارها برای آوردن آب، جان خود را به خطر انداخته بود.
همرزمانش آن قدر برای نظافتش او را دوست داشتند كه به او گفته بودند: بایستی بعد از پایان خدمت لباسهایت را بین ما تقسیم كنی، چون خیلی تمیز و مرتب هستند.
همرزمانش تا كنون نیز تلفنی با من تماس گرفته و جویای حال من می‌شوند.
آنها می‌گویند كه آرمن در خدمت پسری خوب و یكی یكدانه ای بود.
از هر لحاظ پسری شایسته و در قلب همه ما جای داشت.
سه روز قبل از شهادتش تلفنی با من صحبت كرد و حالم را پرسید.
اما این آخرین باری بود كه صدای او را شنیدم و هنوز هم گفته¬های آخر او در گوشهایم طنین می‌افكند..

 

 

نگارنده : fatehan

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 456
  • 457
  • 458
  • ...
  • 459
  • ...
  • 460
  • 461
  • 462
  • ...
  • 463
  • ...
  • 464
  • 465
  • 466
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • رهگذر
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 408
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس