التماس سرباز عراقی به رزمنده ی نوجوان
به نام خدا
توی تاریکی، اولین قایقی که رسید آن طرف آب، فرمانده گردان و دسته ی ویژه در آن بودند. نمی دانم چه طور شده بود که میان این همه آدم زبده، یک پسر بچه سیزده چهارده ساله هم بود.
کلاه گشاد روی سرش، جلوی چشم هایش را گرفته بود. قد کوتاهی داشت و لاوژاکتی که پوشیده بود تا روی زانویش آمده بود.
در کناره ی رود، داخل آب بودم. تقریبا تا کمرم آب بود.بهش گفتم چرا نمیای پایین ؟
گفت: غرق می شم.
گفتم ببین من توی آبم غرق نشدم.
گفت: شما فققاسید(غواصید)
هنوز درحال چانه زدن با او بودم که خود را روی من انداخت. من هم که آمادگی نداشتم توی آب ولو شدم؛ اما رزمنده کوچولو وارد خشکی شد.
کمی که جلوتر رفت؛ یک سربازدشمن، خودش را به او رساند و ملتمسانه گفت: دخیل الخمینی!
و خود را به پاهای این رزمنده ی کوچک انداخت و همانطوری که پاهای این نوجوان را گرفته بود می گفت: انا مسلم دخیل الخمینی …
پسرک که همیشه شنیده بود دشمن اسلام و کافر نجس هستند؛ شروع کرد به فحش دادن به آن و مدام می گفت: گم شو نجس…! تو نجسی …
بچه ها از خنده روده بر شده بودند…
نگارنده : fatehan1