شهید «آرمِن آودیسیان»
در زمستان 1338 در اصفهان چشم به جهان گشود. دوران كودكی او در زادگاهش سپری گشت پس از آن به همراه خانواده به شهر آبادان نقل مكان نموده و در مدرسه «ادب» به تحصیل پرداخت. خانواده «آرمن» بعد از شروع جنگ تحمیلی، اجباراً در تهران سكونت گزید.
«آرمن» نیز با ادامه تحصیل خود از دبیرستان ارامنه «سوقومونیان» فارغ التحصیل گردید. پس از اخذ دیپلم به اتفاق پدرش برای كار به بوشهر رفت تا این كه برای انجام خدمت سربازی خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی نمود. وی ابتدا به شیراز رفته و سپس به «نفت شهر»، انتقال یافت. او در قسمت موتوری همزمان راننده آمبولانس، تانكر آب و فرمانده … بود. وی در حال انتقال مجروح به بیمارستان، به همراه دو همرزم مسلمان خود و دیگر رزمنده مجروح، به شهادت رسید.«آرمِن» چند ماه پیش از شهادت تشكیل خانواده داده بود.
خاطرات شهید به روایت مادرش:
««نامه» شهادت «آرمن» را به خانه ما آورده بودند.
همسایه پزشك ما از شهادت او باخبر شده بود، اما نمیخواست كه من شوكه شوم.
در ابتدا به من گفت: پای او زخمی شده و بایستی برویم و او را به تهران منتقل كنیم.
خودم شخصاً به او رسیدگی خواهم كرد. از او خواهش كردم كه من نیز به همراه او به بیمارستان رفته و پسرم را به تهران بیاوریم.
ایشان گفتند: شما زن هستید و برایتان مشكل است، اینجا بمانید. من به تنهایی خواهم رفت.
همه اطرافیانم از موضوع اطلاع داشته، اما از دادن خبر شهادت «آرمن» به من صرف نظر میكردند.
بالاخره برادرم موضوع را به ما گفت.
«آرمن» فرزند دوم ما بود.
آخرین باری كه او به دیدن ما آمده بود فقط بیست روز به پایان خدمتش باقی مانده بود.
درواقع او خدمتش را به پایان رسانده بود.
برادرش «آرموند» نیز در همان زمان به خدمت سربازی رفته و در جنوب خدمت میكرد.
حدود یك ماه قبل از شهادت، فرزند دلبندم با من تماس گرفت.
گفتم: چه شده؟ پسرم.
گفت: مادر، دیشب در خواب دیدم كه «عیسی مسیح» به منزل ما در آبادان آمده، البته با من حرفی نزد، اما به من نگاه میكرد.
حالا با شما تماس گرفتم، ببینم حالتان خوب است.
انشاالله كه مشكلی نداشته باشید.
درهمان لحظه به فكر «آرمن» افتادم.
حالا كه فكر میكنم، میبینم تقدیر این بود كه «آرمن» مرا، «حضرت عیسی» پیش خدا ببره.
من راضی هستم به رضای خدا. شاید او به خدا تعلق داشت و نه به ما.
از حضرت «عیسی مسیح» هم راضی هستم كه فرزندم را پیش خود نگاه داشته است.
در آخرین مرخصی¬اش، شناسنامه جدیدش را گرفت. برای كارت پایان خدمتش عكس گرفته بود.
عكس پایان خدمتش را كه برادرم آن را بزرگ كرده است، انگار با من صحبت میكند.
هرجا كه میروم، چشمهایش به من است.
مثل اینكه میخواهد چیزی را بگوید.
او پسر خیلی تمیز و پاكی بود. خیلی دوست داشت كه بعد از پایان خدمتش به همراه خانواده به آبادان برگشته و در مغازه پدرش به كار مشغول شود. پسری بود كه به همه احترام میگذاشت، برایش بزرگ و كوچك تفاوتی نداشت.
همه او را دوست داشتند.
دوستان همرزمش خیلی از او راضی بودند.
با تانكر برای همه آب میآورد تا دوستانش تشنه نمانده و یا بتوانند حمام كنند.
بارها برای آوردن آب، جان خود را به خطر انداخته بود.
همرزمانش آن قدر برای نظافتش او را دوست داشتند كه به او گفته بودند: بایستی بعد از پایان خدمت لباسهایت را بین ما تقسیم كنی، چون خیلی تمیز و مرتب هستند.
همرزمانش تا كنون نیز تلفنی با من تماس گرفته و جویای حال من میشوند.
آنها میگویند كه آرمن در خدمت پسری خوب و یكی یكدانه ای بود.
از هر لحاظ پسری شایسته و در قلب همه ما جای داشت.
سه روز قبل از شهادتش تلفنی با من صحبت كرد و حالم را پرسید.
اما این آخرین باری بود كه صدای او را شنیدم و هنوز هم گفته¬های آخر او در گوشهایم طنین میافكند..
نگارنده : fatehan