فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

عدالت واژه ای که در صف هم نمی گنجد!

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یکی از اقوام می خواست بدون صف برای گرفتن مرغ جلو برود و حق دیگران را ضایع کند اما، مجتبی جلوی او را می گیرد و اجازه نمی دهد. عدالت واژه ای که در صف هم نمی گنجد!

خبرگزاری دفاع مقدس: زندگی مدرن امروز و رفاه فعلی با سختی های دوران انقلاب و جنگ تحمیلی قابل قیاس نیست. آرامش امروز محصول مقاومت در برابر سختی دیروز است. همان روزهایی که مردم به حق خود قانع بودند و به قولی پایشان را از گلیم خود بیشتر دراز نمی کردند.

“منصوره رجب زاده” مادر شهیدان باقری زند از عدالت مجتبی دومین فرزند شهیدش این گونه می گوید: در روزگار گذشته برای خرید هر چیزی باید صف می ایستادیم. داوود و مجتبی اجازه نمی دادند که من برای خرید بیرون از خانه بروم. همه مایحتاج را خودشان تهیه می کردند. خاطره ای دارم از همین صف ایستادن ها و عدالت مجتبی.

یک روز دختر عموی من برای گرفتن مرغ کوپنی به مغازه می رود. در آنجا متوجه می شود که مجتبی مسئول توزیع ارزاق است. همین که متوجه این موضوع می شود، می خواهد بدون صف برای گرفتن مرغ جلو برود که مجتبی جلوی او را می گیرد و اجازه نمی دهد. از او اصرار واز مجتبی انکار.

این عمل مجتبی به من آموخت که عدالت خواهر و برادر و اقوام نمی شناسد و همگان در برابر ترازوی عدالت خداوند با هم برابرند.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

برچسبی که بر پیشانی چسبید/ پرداخت پول تیر دردناک تر از شهادت فرزندم بود

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

داخل بیمارستان با پسر همسایه روبروشدند که ناسزا می گفت. بند دل مادر پاره شد و رو به همسر و فرزندش گفت: به گمانم دیگر روی رضا را نمی بینم.

خبرگزاری دفاع مقدس: کوچه پس کوچه های عاشقی را پیمودیم به خیابان هرمزان (خیابانی که قبل پیروزی انقلاب به نام شاه ملعون نام گذاری شده بود) واقع در سی متری جی رسیدیم. در راه رسیدن به مقصد کوچه های متعدد را پشت سر گذاشتیم هر کدام به نام یک شهید نامگذاری شده بود. خودمان را در کوچه شهید فرجی دیدیم زنگ خانه را به صدا درآوردیم.

در باز شد صدای همهمه می آمد حس غریبی می گفت خانواده دور هم جمع شده اند تا خاطرات شهدایشان را مانند دانه تسبیح بر روی یک نخ سوار کنند و برایمان بگویند تا مبادا مطلبی ناگفته باقی بماند. به جمع خانوادگی آنها پیوستیم با مادر شهیدان رضا و حسین فرجی برزگر هم کلام شدیم تا برایمان از چگونگی پرپر شدن غنچه های زندگیش بگوید. گلشن عزیزی به کتابخانه قلبش رجوع کرد. بدون معطلی دو کتابچه از قفسه های آن بیرون آورد. هیچ غباری روی آن وجود نداشت. احساس می کردی همین حالا آن را در قفسه قرار داده است. کتابچه اول را گشود نامش رضا بود، بعد نگاهی به کتابچه دوم انداخت هر دو را محکم در دستانش فشرد. کتابچه ها را بست و به تفکیک از بر برایمان مطالب آن را خواند.

آخرین هدیه

برگ اول: صبح روز جمعه سیاه 17شهریور رضا از خواب بیدار و بر سر سفره صبحانه حاضر شد. رو به مادر سراغ خواهر کوچک خود را گرفت . دلش می خواست آخرین صبحانه زندگیش را دسته جمعی بخورد. محبوبه سه ساله از خواب بیدار شد بر روی پای رضانشست رضا لقمه می گرفت و در دهانش می گذاشت و محبوبه هم با هدیه ای که برادر از شب قبل برایش خریده بود بازی می کرد. وقت خداحافظی فرا رسید رضا لباس نو به تن کرد. گواهینامه رانندگی خود را که بوی تازگی می داد به مادر سپرد و گفت می ترسم در جیب لباسم تا بخورد و یا کثیف شود. رضا رفت و مادر پشت سرش چنین دعا کرد پروردگارا اگر بنا بر این است که فرزندم به خانه برنگردد گاز خانه بترکد تا من هم بمیرم من تاب شنیدن خبر شهادت فرزندم را ندارم. وقت ظهر بود که خبر زخمی شدن او را برای مادر آوردند. گلشن هراسان به محل کار همسر خود رفت و دسته جمعی به بیمارستان سینا رفتند.

اموالی که به سرقت رفت!

برگ دوم: در داخل بیمارستان با پسر همسایه روبروشدند که ناسزا می گفت. بند دل مادر پاره شد و رو به همسر و فرزندش گفت به گمانم دیگر روی رضا را نمی بینم. در این حین گارد ویژه با تانک به حیاط و ماموران ساواک به داخل بیمارستان آمدند مردم که متوجه حضور آنها شده بودند خانواده قربانیان را سوار ماشین خود می کردند و با خود می بردند تا مبادا بلایی بر سرشان بیاید. از معرکه کار زار دور شدند آدرس محل سکونت را به راننده گفتند و با دلی پر غصه به خانه برگشتند. به محض ورود متوجه شدیم که کتابخانه شخصی رضا شکسته شده و به هم ریخته است. پسر عمه رضا که محرم اسرارش بود پس از شنیدن خبر شهادتش به خانه آنها رفته و نوارهای صوت امام (ره) به همراه اعلامیه و رساله امام(ره) را به مکان امن منتقل کرده بود. گلشن پس از شنیدن این خبر دلش آرام شد. سکوت اختیار کرد. به آنها خبر دادند فردا صبح می توانید جنازه فرزندتان را تحویل بگیرید . آنها پول تیر فرزند شهیدمان را می خواستند خدا می داند پرداخت این 500 تومان دردناک تر از شهادت فرزندم بود.

برچسبی که بر پیشانی چسبید!

برگ سوم: صبح روز شنبه 18 شهریور خانواده برای تحویل جنازه به بیمارستان رفتند اما متوجه شدند ساواک ساعت سه صبح جنازه ها را به مکان نامعلوم برده است. مادر تاب از کف داد. دست به آسمان بلند کرد و ازخدا خواست، تا بتواند جنازه فرزندش را به خاک بسپارد. به خانه برگشتند چند دقیقه نگذشته بود زنگ خانه به صدا درآمد. خانم همسایه پشت در بود و به گلشن خانم گفت شوهرم گفته صبر کنید اگر بتوانم جنازه را برایتان پیدامی کنم. لحظه ها سنگین و سنگین تر از قبل می گذشت دوباره در خانه به صدا در آمد خبر آوردند جنازه پیدا شد. به ما گفتند فقط یک ماشین به همراه 5 نفر از اقوام درجه یک می تواند بیاید ما هم به بهشت زهرا رفتیم. همه جا پر از نیروی ساواک بود. تانکها آماده شلیک کردن به مادران و پدران داغدار بودند چون ما برچسب خانواده خرابکاران را بر پیشانی داشتیم.

مراسم ترحیمی که برگزار نشد

برگ چهارم: جلوی درغسالخانه شخصی آمد و رو به پدر رضا گفت آیا دل دارید جنازه فرزندتان را ببینید پدر با رضایت کامل گفت آری، داخل غسالخانه شدند. ماشینی آمد و جنازه ها را خالی کرد و رفت در غسالخانه بسته شد. پدر و پسر به دنبال گمشده خود می گشتند. رضا زیر آوار جنازه ها مانده بود. بدنش را بیرون کشیدند. شکمش پاره پاره شد بود. برانکارد آوردند و جنازه رضا به بیرون منتقل شد. 5نفری او را به خاک سپردیم . وقت ظهر به خانه رسیدیم همه اقوام دور هم جمع شده بودند تا به ما سرسلامتی بگویند وقت ناهار زنگ خانه به صدا درآمد ماموران ساواک سراغ پدر خانواده را گرفتند او به همراه پدر یکی از شهیدان منطقه به کلانتری محل رفت تعهد داد که برای رضا مراسم ترحیم برگزار نشود. اگر مراسم روضه ای هم برپا می شود کلام سیاسی در آن رد و بدل نشود.

ویژگی های ناب

گلشن خانم به اینجا که رسید فصل جدید کتاب رضا را گشود و از خصوصیات اخلاقی او اینچنین گفت:

رضا زحمتکش بود.

به کم قناعت می کرد.

وقت شهادت تنها دو دست لباس داشت.

از اسراف به دور بود.

کا را عار نمی دانست.

همواره خرج تحصیلش را خود تامین می کرد.

در هنگام خوردن غذا ایراد نمی گرفت.

بیشتر سکوت اختیار می کرد تا کلامی بگوید.

به ورزش بوکس علاقه داشت.

وفادار به آرمان های امام(ره) بود.

در قطعه ای دفن شد که امام (ره) پس از ورودش به میهن به آنجا رفت.

بیوگرافی شهید

نام و نام خانوادگی: رضا فرجی برزگر

تاریخ تولد: 1338

تاریخ شهادت:17/6/57

محل خاکسپار: قطعه 17 بهشت زهرا

محل شهادت: میدان ژاله

گلشن خانم کتابچه رضا را بست. در قفسه قلبش گذاشت. کتابچه حسین را به دست گرفت و رو به عکس حسین برگ برگ کتاب را از بر خواند.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

اخلاص در جبهه

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در یکی از شبهای سرد آذر ماه ۱۳۶۵ در اردوگاه کرخه در حال استراحت بودیم. چادر دسته یک گروهان روح الله, برای رفع حاجت از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداختم، تقریبا حدود ۲ساعت به اذان صبح باقی مانده بود.

موقع خروج از چادر نگاهی به سماور دسته انداختم. دیدم شعله خیلی زیاد است، برای کم کردن شعله ی سماورکنار سماور نشستم و بعد از اینکه شعله را کم کردم ، درب آن را برداشم تا نگاهی به موجودی آب درون سماور بیندازم . با تعجب دیدم کاملا خشک است . دبه ی ۲۰ لیتری که همیشه کنار سماور بود برداشتم تا آن را پر کنم .

فرمانده دسته شهید عزیز ، مراد امانی مقدم که همیشه کنار ورودی چادر می خوابید با سر و صدایی که من با برداشتن و گذاشتن در سماور به راه انداخته بودم از خواب بیدار شد . پرسید سید چکار میکنی ؟ گفتم بابا اصلا اب نداشت وشعله ی اون هم تا آخر زیاد بود ، شهید مقدم تشکر کرد و خوابید .

صبح آن روز که مشغول خوردن صبحانه بودیم ، فرمانده دسته ، یعنی مراد امانی مقدم ، به بچه ها گفت ، آیا می دونید چای امروزتان را مدیون نماز شب خواندن برادر هاشمی هستید ؟ بعد ادامه داد ، دیشب که سید علی برای خواندن نماز شب از خواب بیدار می شود ، متوجه می شود که هم شعله ی سماور زیاد است هم آب ندارد و برادر هاشمی سماور را پر می کند .

بعد از گفتن این جمله بچه های چادر شروع می کنند به صلوات فرستادن و تکبیر برای سلامتی این حقیر .

حالا هر چه فریاد می زنم ، که بابا من اصلا تا بحال نماز شب نخوانده ام و اصلا بلد نیستم نماز شب بخونم کسی قبول نمی کرد .

این شد تا چند روز بچه های دسته هر جا با من برخورد می کردنند به من می گفتند سید وقتی نماز شب می خونی مارو هم دعا کن . ولی خدا خودش می دونه تا آن موقع حتی یک بار هم نماز شب نخوانده بودم .

این خاطره را نوشتم ، تا جوانان عزیز بدانند که اخلاصی که در بچه های جبهه و جنگ بود ، بسیار بیش از اون چیزی هست که در مورد آن فکر می کنند .

در این خاطره کوتاه چیزی که حائز اهمیت است ، این است که حتی یک نفر هم پیدا نشد که مثلا بگوید بابا من هاشمی رو می شناسم ، این بابا حتی نماز واجبش رو هم یکی در مییون می خونه و … خلاصه ی مطلب اینکه امام عزیز فرمود جبهه دانشگاه انسان سازی است .

برای شادی روح همه ی شهدا ، مخصوصا شهدای گردان مالک الفاتحه .

– اردوگاه کرخه – خاطره ارسالی برادر سید علی هاشمی

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 449
  • 450
  • 451
  • ...
  • 452
  • ...
  • 453
  • 454
  • 455
  • ...
  • 456
  • ...
  • 457
  • 458
  • 459
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • رهگذر
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 401
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس