فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

وقتی رضا چراغی با پای لنگ به شناسایی ‌رفته بود

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

در منطقه سومار کار شناسایی می‌کردیم؛ یکدفعه عراقی‌ها رسیدند به خرابه و شروع کردند به سمت ما تیراندازی کردن. خودمان را به موتور رساندیم. جاده پر از چاله چوله بود. احساس کردم موتور سبک شده. دیدم طفلکی رضا از موتور پرت شده پایین.

به گزارش فارس، با توجه به مشکلاتی که عملیات «رمضان» در پی داشت، فرماندهان عالی‌رتبه جنگ، طی چندین جلسات مشورتی، به این نتیجه رسیدند تا عملیات در جبهه‌های جنوب را موقتاً قطع و به سمت مناطق میانی کشیده شوند. آنها در اولین اقدام، منطقه عملیاتی سومار را برای انجام عملیات انتخاب کردند. مأموریت شناسایی مناطق کوهستانی و صعب‌العبور محور سومار را رضا چراغی شخصاً به دستور همت، هدایت و مدیریت می‌کرد.

روایت سردار محسن کاظمینی در این رابطه در ادامه می‌آید:

بعد از پایان عملیات رمضان، من و حاج همت و حسین الله‌کرم سوار بر یک دستگاه تویوتا کالسکه، از شهر اهواز راه افتادیم و آمدیم به سمت کرمانشاه. شب را در سپاه کرمانشاه خوابیدیم، صبح بود که رفتیم به گیلان‌غرب سراغ مشداکبر. این آقا از رفقای حسین الله‌کرم بود و از روزهای اول جنگ در محور گیلان‌غرب با گروه چریکی شهید اندرزگو که حسین الله‌کرم در اوایل جنگ مسئول آن بود، همکاری می‌کرد.

مشداکبر؛ در اصل از قاچاق‌چی‌های بومی و حرفه‌ای قبل از انقلاب بود که اجناس مصرفی از قبیل قند و چای و بلورجات را از خاک عراق به ایران، قاچاق می‌کردند. او با تمام راه‌ها و راهکارهای منطقه، آشنایی کامل داشت. انصافاً هم کل مناطق را مثل کف دستش می‌شناخت. با حسین و حاج همت، رفتیم پیش مشداکبر و از او خواستیم تا با ما برای پیدا کردن راهکارهای شناسایی در منطقه سومار همکاری کند.

سردار شهید رضا چراغی(نفر اول از سمت چپ)

بعد از آن اکثر روزها، سعید قاسمی، مسئول واحد اطلاعات ـ عملیات تیپ 27 به همراه بر و بچه‌های این واحد، برای شناسایی منطقه عازم می‌شدند. من هم رضا چراغی را که به خاطر مجروحیت قبلی پایش هنوز مشکل راه رفتن داشت، سوار بر موتورسیکلت، به آنها می‌رساندم. هفت، هشت روز کار ما این بود. گرگ و میش سحر، نماز را که می‌خواندیم، رضا را ترک موتور سوار می‌کردم و تا روستای بابکان جلو می‌بردم. از آنجا به بعد هم، او را روی کولم می‌گذاشتم و تا نزدیکی خانه خرابه‌های میان تنگ می‌بردمش.

در آنجا رضا دوربین و نقشه برمی‌داشت و شروع می‌کرد به کار با منظر و نقشه و کالک، حتی گاهی اوقات خیلی در مسأله ریز می‌شد و خیلی جلو می‌رفت، که دیگر ناچار می‌شدم به او بگویم: «رضاجان، اینجا را دیگر بگذار برای بچه‌های اطلاعات» . می‌گفت: «نه محسن! باید جلوتر برویم».

سردار شهید رضا چراغی(نفر اول ایستاده سمت راست)

یک روز با رضا رفتیم جلو. داخل یکی از همین خرابه‌ها نشسته بودیم و رضا داشت دوربین می‌انداخت و روی کالک و نقشه کار می‌کرد. یک مرتبه گفت: «محسن، بدو عراقی‌ها دارند می‌آیند طرف ما». تا رضا این را گفت، من هم سریع دویدم. با رضا کالک و نقشه‌ها را جمع کردم، بعد هم او را به دوش گرفتم و دویدم به طرف موتور. همین‌طور که داشتیم دور می‌شدیم، عراقی‌ها رسیدند به خرابه و شروع کردند به سمت ما تیراندازی کردن. گلوله‌ها وز وزکنان از کنارمان رد می‌شدند. با همین وضعیت، رسیدیم به موتور. رضا را انداختم ترک موتور. هندل زدم و موتور را روشن کردم. بعد هم، هر چه زور داشتم جمع کردم توی دست راستم و گاز دادم.

جاده پر از چاله چوله و دست‌اندازهای وحشتناک بود. یک دفعه احساس کردم موتور سبک شده. برگشتم دیدم طفلکی رضا از موتور پرت شده پایین. پرسیدم: «آقا رضا چی شد؟» چیزی نمی‌گفت. رنگ به صورت نداشت. فقط پایش را با دو دست گرفته و آه و ناله می‌کرد. خلاصه دو مرتبه رضا را سوار موتور کردم و او را مستقیم بردم به واحد بهداری، دو تا آمپول مسکن به او تزریق کردند تا کمی آرام گرفت.

 نظر دهید »

دست علی را که دیدم کپ کردم

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

چند قدمی نرفت جلو که ما دیدیم خاکی بلند شد و هوا سیاه شد، بعد هم موحد از بین خاک و خاکستر آمد جلو، در حالی که دستش قطع شد و همین طور از عصب‌ها و استخوان‌هایش دارد خون می‌آید.

شهید علی رضا موحد دانش علی رغم شجاعت ها و دلاورمردی‌هایش جزو فرماندهان شهیدی است که نامش در جامعه مهجور مانده و کمتر کسی‌نام او را شنیده است. ایشان در مقطعی فرماندهی لشکر 10 السید‌الشهدا را بر عهده گرفت اما به دلایل اختلافاتی که پیش آمد از این سمت استعفا داد و سرانجام به عنوان یک بسیجی ساده در منطقه حاج عمران به تاریخ 13 مرداد 1362 مزد خوییش را از خدایش گرفت و تا ابد عند ربهم یرزقون شد.

خبرگزاری فارس به مناسبت سی‌امین سالگرد شهادت این شهید عزیز گفتگوهایی با دوستان و همرزمان و نزدیکان ایشان انجام داده که به مرور در اختیار خوانندگان قرار خواهد گرفت. این مطلب صحبت‌های عابدین وحیدزاده از دوستان و همرزمان شهید موحد دانش است که تا کنون در جایی منتشر نشده است. آقای وحید زاده علی رغم اینکه خیلی اهل مصاحبه نیستند اما با سعه صدر زحمت کشیدند و ساعاتی را با ما به گفتگو نشستند.

از سمت چپ تصویر‌( شهید موحد دانش- عابدین وحیدزاده) شهید اسکویی در عکس حضور دارد

*رفیقی از محله خیابان هاشمی

بنده «عابدین وحیدزاده» هستم. البته نام خانوادگی من چیز دیگری بود که بعد از عملیات «خیبر» تغییرش دادم. سال 59 وارد سپاه شدم. آن زمان سپاه تهران 9 گردان عملیاتی داشت و من ورودی دوره 12 بودم و جمعی گردان 9.

متولد 1341 در نظام‌آبادِ تهران هستم و بزرگ شده ی محله ی هاشمی اما اصلیت ام به میانه برمی گردد. پدرم کارمند سازمان تامین اجتماعی و مادرم خانه‌دار بودند. ما سه تا برادریم و یک خواهر. بزرگتر از بقیه هستم.

*دو تا سیلی آبدار برای انقلاب

انقلاب که جان گرفت، من 15-16ساله بودم و مثل بقیه‌ی مردم عادی در راهپیمایی شرکت می‌کردم و روی پشت بام ها الله‌اکبر هم می‌گفتم. گاهی هم لاستیک آتش می‌زدیم و … یک بار در محله مان، خیابان هاشمی داشتم شعار می‌دادیم و کوکتل مولوتف درست می‌کردیم که یک دفعه یکی از اهالی محل که شهربانی چی بود، گوشم را گرفت و فحش بدی داد. من داد زدم ولم کن که دو تا سیلی هم زد به گوشم. زن های همسایه به دادم رسیدند و نجاتم دادند.

تا کی می‌خواهید دنبال این باشید که پپسی‌کولا بخورید یا نخورید؟

یک عموی ناتنی‌ دارم به اسم «حجتی» که روحانی بود و بعدها نماینده امام در لبنان شد. پسرش «محمد ابراهیم» و دو تا نوه‌هایش هم شهید شدند. یادم می آید، در مسجد برای مادربزرگم مجلس ترحیمی گرفتند، که ایشان رفت بالای منبر و شروع کرد گفت شما خجالت نمی‌کشید؟ تا چه زمانی می‌خواهید خر بمانید؟ تا کی می‌خواهید دنبال این باشید که پپسی‌کولا بخورید یا نخورید؟ حرام است یا نیست؟ چشمتان را باز کنید ببینید اطرافتان چه خبر است؟…حرف هایی درباره نهضت امام و مبارزه زد. ما بچه بودیم و بعدها معنی صحبت های ایشان را فهمیدیم.

از سمت راست تصویر (شهید میر علی اسکویی- شهید علیرضا موحد دانش- عابدین وحید زاده)

*جنگ شروع شد

روز22 بهمن، من به خاطر سن و سن و سالم، زیاد قاطی قضایا نبودم اما بین مردم بودیم و فقط صحنه‌ها را می‌دیدم. دو سال بعد که سبیل پشت لبم سبز شد، جنگ هم شروع شد. دو هفته از شروع جنگ گذشته بود که وارد پادگان امام حسین شدم و آموزش دیدم. آموزش کوتاهی بود. بعد از آن تقسیم شدیم. حدود ششصد نفر بودیم که یک عده آمدیم فرودگاه، یک بخش رفت صدا و سیما و یک بخش هم بیت امام. کمی بعد ما را آماده کردند برای اعزام به «سرپل ذهاب». ‌بچه‌های تهران را بیشتر می‌فرستادند آن جا. همان موقع که قرار شد اعزام شویم، گردان از 600 نفر به 300 نفر رسید.

*روایتی از اولین دیدار با دو فرمانده

در پادگان ولی عصر(عج) محسن وزوایی را معرفی کردند برای فرماندهی گردان. دیدیم یک آدم لاغراندام، نحیف و تیپش به همه چیز می‌خورد غیر از اینکه آدم عملیاتی باشد. به نظر ما عملیات، چهره ای خشن و قوی می‌خواست. بعد از طی مراحلی، رفتیم منطقه. آن جا هم تقسیم شدیم و ما را فرستادند «پادگان ابوذر» در «سر پل ذهاب». ما که رسیدیم، قرار شد یک عملیاتی در سمت «تنگ کورک» انجام بدهند. یک گروهان ادغامی از ما و بچه های ارتش درست کردند و «علی موحد دانش» شد فرمانده. شب غذایی خوردیم و آماده شدیم. بعد هم پیاده و به ستون راه افتادیم. از سرشب تا دم دمای صبح راه می‌رفتیم. سلاح‌ها آن زمان مثل الان نبود. ژ-3 بود و سنگین، به اضافه ی پتو و کوله‌پشتی و هر کس هم 5 تا خشاب. بعضی‌ها هم تیربار ژ-3 داشتند. من «علی موحد» را آن جا دیدم. تیپش ورزشکاری بود و یک ژ-3 دوربین دار هم در دست داشت.

*حرکات علی کاملا جنوب شهری بود

در اولین نگاه، از علی خوشم آمد. حرکات و سکناتش جنوب شهری بود و برای کسی مثل من جذاب. شما از یک آدم عملیاتی یک چهره ای خشن و زرنگ انتظار دارید و ما این را در چهره «علی موحد» می‌دیدیم ولی در محسن وزوایی نه. «علی موحد» حرف که می‌زد، نیش همه ی بچه‌ها به خنده باز می شد ولی محسن وزوایی یک آدم خیلی کلاسیک بود. لباس رسمی سپاه پوشیده بود و خیلی شق و رق و اتو کشیده. محسن، به میدان جنگ که آمدیم خودش را نشان داد و گل کرد. این خصوصیات به پایگاه اجتماعی هر کدام از این عزیزان مربوط می شد. مثلا غلامعلی پیچک یک معلم بود، ابراهیم شفیعی، شرکت نفتی بود و «علی موحد» هنرستانی و محسن وزوایی یک دانشجو بود. لاغراندام و نحیف و ساکت. در منطقه بود که ایشان چهره ی دیگرش را نشان داد. اما «علی موحد» در همان اولین دیدار، جوهر عملیاتی اش به چشم می آمد. دنیای متلک و شیطنت های شیرین بود. وی حاضر جواب شیطون بود. اخوی‌اش محمدرضا موحد دانش از او هم شیطان‌تر بود. خدا هر دو را رحمت کند. باید پای صحبت های پدرشان بنشینید تا بفهمید این دو برادر چه آتش پاره هایی بودند.

شهید موحد دانش نفر دوم از سمت راست تصویر. در عکس شهید وزوایی و حسین خالقی نیز مشاهده می‌شوند

*در عملیات تنگه کورک محاسبات اشتباه از کار درآمد

برگردیم به عملیات «تنگ کورک». ارتشی ها محاسبه کرده بودند یک نفر با تجهیزات انفرادی و با وضعیتی که گفتم، اگر بخواهد یک ساعت پیاده‌روی کند مثلا فلان قدر می‌تواند برود، غافل از این که منطقه پستی و بلندی دارد و از طرفی شب هم هست و دیگر این که شما از ساعت سوم، تحلیل می‌روی و اگر هم به آخر کار برسی، دیگر نفسی برایت باقی نمی ماند. مسیر خیلی طولانی بود و خیلی از بچه‌ها در راه، نیمه خواب بودند. یک لحظه که گفتند بچه‌ها بایستند، خیلی ها در ستون خوابشان برد. هوا داشت گرگ و میش می‌شد که گفتند برگردید و اگر برنگردید عراق آتش می ریزد و همه نابود می‌شوید. محاسبه آقایان این بود که ما ساعت 2 برسیم آن جا و بعد با استفاده از تاریکی شب، کار را تمام کنیم. در صورتی که وقتی رسیدیم هوا گرگ و میش بود. «علی موحد» شروع کرد بچه ها را به سمت عقب هدایت کردن. پشت ستون حرکت می کرد و می‌گفت بدو بدو برادر، برادر نماز بخوان. دویده بخوان. بچه‌ها خیلی خسته بودند. یکی کوله اش را می‌انداخت، یکی ژ-3 اش را می‌انداخت و «علی موحد» این ها را بر می‌داشت که جا نمانند. وقتی رسیدیم لبه ی جاده ای که به گیلان غرب منتهی می شد، دیگر جنازه‌هایمان رسیده بود. همه واقعا خوابشان می‌آمد. انگار یک سال نخوابیده بودیم. آن جا یک جیپی بود برای ارتش که پیچک هم داخلش بود. ایشان آمد و یک صحبت کوتاهی کرد و عذرخواهی کرد و گفت شما استراحت کنید.

*محاسبه‌ای که پیچک را به شدت عصبانی کرد

یادم هست آن جا دیدم پیچک زد توی گوش یکی از ارتشی ها و او را هل داد به سمت ماشین و گفت: تو نمی‌فهمی! بعدا که پرسیدم قضیه چه بوده، گفتند: پیچک سر این محاسبه‌ای که طرف کرده بود عصبانی بود. که در نهایت هم به این نتیجه رسیدند که آن عملیات را منتفی کنند.

*به یاد محسن چریک

در مرحله ی بعد، فرماندهان در آن جا به این نتیجه رسیدند که یک عملیات وسیعی در غرب انجام بدهند و روی منطقه بازی‌دراز عمل بکنند. اهمیت این منطقه زیاد بود. اگر موفق می شدیم، برد بزرگی می‌شد. آن زمان ارتش و سپاه بیشترین توانشان را گذاشته بودند در جبهه ی جنوب و در غرب، کمتر کار موثری می‌دیدی. به همین علت عراق خیالش از این طرف راحت بود. بازی‌دراز، سوق‌الجیشی بود. هم از عقب بر عراق اشراف داشت و از این طرف هم، بر «سر پل» مسلط بود و «دشت ذهاب» و جاده «گیلان غرب» هم کاملا زیر دیدش بود. وضعیت عراقی ها هم طوری بود که اگر خیز محکمی برمی داشتند، راحت به «پادگان ابوذر» می رسیدند. شنیده بودم عزیزی به نام «سعید گلاب بخش» که به «محسن چریک» معروف بود قبلا از ما خواسته بود همان حول و حوش عملیات چریکی بکند که نتوانسته و خودش و نیروهایش شهید شده بودند. روحشان شاد.

*شهید موحد دانش با طناب خودش را از سخره کشید بالا

بعد از آن که قرار شد روی بازی دراز عمل بکنیم، جناح چپ را به آقای ابراهیم شفیعی سپردند و محسن وزوایی و علی موحد شدند معاونان ایشان. حاجی بابا هم قرار بود از جناح راست عمل بکند که نتوانستند خوب کار کنند. یادم هست به یک جایی که رسیدیم، «علی موحد» طناب خواست. حسن توکلی طنابی به ایشان داد و علی، طناب را به جایی گیر داد و خودش را کشید بالا. با این که از جناح راست، عملیات‌ تعطیل شد و پیچک می‌خواست کل عملیات را متوقف کند، «علی موحد» اصرار کرد که ما می‌رویم و رفتند. یک مقدار که بالا رفتیم، تک تیرانداز عراقی، یکی از بچه‌هایی را که با «علی موحد» آمده بود زد. اسمش علی لسانی بود. «علی موحد» 4 نفر را از جنوب با خودش آورده بود غرب. یکی علی لسانی بود، یکی محمود(فامیلش را فراموش کردم) و یکی مجید آتشگاهی و یکی هم محمد نوری‌نژاد که الان زنده است. آن سه تای دیگر شهید شدند. دو تایشان، همان جا در بازی دراز شهید شدند؛ علی لسانی و محمود.

*حقی که علی کف دست تک تیرانداز گذاشت

بعد از عملیات بازی‌دراز ،«علی موحد» به من گفت بیا با هم برویم جایی. من یک موتور داشتم که سوار آن شدیم و رفتیم خانه‌ ی، محمود. یک خانوادة مستعضف داشت. مادرش در حمام کار می‌کرد و خانه‌شان کنار همان حمام بود و رفتیم خانه‌شان و او هم دو تا پایش قطع شد و رفته بود در میدان مین. «علی موحد» وقتی تیر خوردن این بچه ها را دید، از تک تیرانداز خیلی شاکی شد. با دوربینش، تک تیرانداز را پیدا کرد و بعد با تیر مستقیم او را زد. بعد به یکی از بچه‌های آرپیچی‌زن گفت سنگرش را بزن و او هم مستقیم سنگر را زد. ما رفتیم به همان سنگر و دیدیم «علی موحد» درست زده بود به پیشانی او. خلاصه «علی موحد» مسیر را آزاد کرد و بچه ها کشیدند روی 1050. هنگام عملیات، یک هلی‌کوپتر آمد کمک و نان و آب آورد که بعد فهمیدم اکبر شیرودی است. خیلی شیر بود. خدا روحش را شاد کند. قشنگ می‌رفت در دل عراقی‌ها. وقت آب و غذا آوردن، این قدر آمد جلو که ما صورتش را تشخیص دادیم و بعد دور زد و رفت. البته دبه‌های آب وقتی افتادند پایین سوراخ ‌شدند و به کارمان نبامدند. هوا که داشت تاریک می‌شد «علی موحد» یک تقسیم کاری کرد و محسن وزوایی کشید آن طرف و ما هم شب آن جا ماندیم. هم خوابمان می آمد، هم می ترسیدیم عراقی ها بیایند سروقتمان. قرار شد دو تا دو تا پست بدهیم. پست من که تمام شد، رفتم بخوابم. آن قدر تاریک بود که چشم چشمی را نمی دید. یک بنده خدایی در سنگر خوابیده بود. گفتم برادر! برو آن طرف‌تر بخواب تا من هم بخوابم. یک دفعه دیدم یکی از بچه‌ها داد زد چرا ایستادی؟ بدو بدو عراقی‌ها دارند می‌آیند بالا. بلند شدم و هر چه به این برادر گفتم بلند شو، او بلند نشد. تخت خوابیده بود. بی خیالش شدم و رفتم کنار بچه ها. دیدم در این سینه‌کش ارتفاع، عراقی‌ها داشتند می‌آمدند. «علی موحد» گفت تا من نگفتم نزنید. این ها خیلی نزدیک شدند. من هم گفتم آقای موحد، الان می رسند. حسابی که نزدیک شدند، «علی موحد» گفت: حالا بزنید. من شروع کردم به زدن که ژ-3 گیر کرد. یک کلاش برداشتم و ادامه دادم. تعدادی کشته شدند و تعدادی هم فرار کردند و و چند تایی هم اسیر شدند.

شهید علیرضا موحد دانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا (سمت راست)

*خیلی ذوق زده نشوید!

«موحد» گفت: خیلی ذوق‌زده نشوید. این ها کارشان تمام نشده و دوباره پاتک خواهند کرد. من آن جا قضیه آن برادر را که خوابیده بود و بلند نشد، برای علی تعریف کردم. گفت: برادر کدام است؟ جنازه‌ عراقی بوده. این جا تازه ترس من شروع شد.

بعد از این، «علی موحد» بی سیم زد و تقاضای نیروی کمکی کرد. بعدش هم بلند شد برود جلوتر را نگاهی بیاندازد. یکی از بچه‌ها گفت: برادر موحد! جلو بروی، عراقی ها می‌زنند. علی گفت: نگران نباش، برایشان یَهلونی پَهلونی می کنم، کاری نداره که!

*دست علی را که دیدیم کپ کردیم

چند قدمی نرفت جلو که ما دیدیم خاکی بلند شد و هوا سیاه شد، بعد هم موحد از بین خاک و خاکستر آمد جلو، در حالی که دستش قطع شد و همین طور از عصب‌ها و استخوان‌هایش دارد خون می‌آید. ما هم کپ کرده بودیم. موحد که وضع ما را دید گفت: چه خبره؟ چی شده؟ بعد گفت: بند پوتین من را باز کن. باز کردم و گفت: ببندید بالا تر از زخم و هر چند دقیقه این را باز کنید که دست سیاه نشود. من و یکی از بچه ها این کار را کردیم ولی رنگ صورتش هر لحظه زردتر می‌شد. از آن طرف درگیری هم ادامه داشت، تقریباً حول و حوش ساعت 11 صبح بود که نیروی کمکی رسید و «علی موحد» راضی شد خودش پیاده برود پایین. فکر کنم سوم اردیبهشت بود.

«علی موحد» در شهامت آدم بی‌نظیری بود. دستش حال همه ی ما را خراب کرده بود اما خوش می‌گفت چیزی نشده و دستش را می‌کرد در جیبش. ما می‌دیدیم رنگش پریده و شلوارش خونی است اما خوش اصلا به روی خودش هم نمی آورد. تازه وقتی هم که راضی شد و رفت بیمارستان، فردایش دیدم با لباس سپاه و با کفش کتانی و دست بندپیچی شده، دارد می‌آید بالا. گفتم برادر موحد! سلام. که با خنده جوابم را داد. می‌گفت و می‌خندید.

*علی موحد در عملیات فتح المبین

بعد از عملیات، بازی‌دراز ، رفتیم ملاقات امام و بعد آمدیم پخش شدیم در گردان. من که گروهان 4 بودم مامور شدم به فرودگاه. مدتی بعد دوباره اعزام شدیم به «سرپل ذهاب» برای عملیات دوم بازی‌دراز. در این عملیات، من مجروح شدم و بعد از آن من دیگر با گردان نبودم تا عملیات فتح‌المبین. آن موقع تیپ های سپاه تازه داشت تشکیل می شد. «علی موحد» در لشکر «المهدی» با حاج علی فضلی بود و محسن وزوایی در تیپ محمد رسول الله(صلوات الله علیه) در کنار حاج احمد متوسلیان بود و فرماندهی گردان حبیب را بر عهده داشت.

*پیشنهاد داوود کریمی برای تشکیل تیپ سید‌الشهدا

فتح‌المبین که تمام شد، «علی موحد» از تیپ «المهدی» جدا شد و آمد پیش «محسن وزوایی». در فاصله ای که بین فتح‌المبین و بیت‌المقدس پیش آمد، «داوود کریمی» که فرماندة سپاه منطقه ده کشوری بود، محسن وزوایی را خواست و به ایشان گفت با توجه به این که بچه‌های سپاه توانایی‌شان بالاست و قرار هم نیست همه ی بچه‌های با تجربه و پرتوان در یک تیپ باشند، ما می‌توانیم این ها را کادرسازی کنیم. حاج داوود پیشنهاد می کند که یک تیپ(یعنی تیپ 27) را دو تیپ کنیم و سیدالشهدا را راه بیاندازیم. محسن رضایی قبول می‌کند و قضیه را با حاج احمد در میان می گذارد. حاج احمد می گوید شما الان این کار را نکنید، چون ممکن است کادر تیپ حضرت رسول(ص) تضعیف بشود و بماند برای بعد از بیت المقدس که وزوایی قبول می کند. به هر حال حاج داوود حکمی می نویسد و امضا می‌کند برای محسن رضایی به عنوان فرمانده تیپ سیدالشهدا(ع). توجه کنید که آن زمان محسن وزوایی و «علی موحد» هر کدام یک مقبولیتی در بین بچه‌های تهران داشتند. حاج احمد از مریوان آمده بود و یک طیفی از بچه های خودش را آورده بود ولی عموم بچه‌های تهران که پادگان ولی عصری بودند، وزوایی و موحد را می‌شناختند و اگر در آن زمان کوتاه بین فتح المبین و بیت المقدس، تیپ سیدالشهدا(ع) از‌ تیپ حضرت رسول(ص) جدا می‌شود، امکان جایگزین کردن وجود نداشت. به هر حال قرار شد ماجرا به بعد از بیت المقدس موکول شود. در این زمان قرار شد محسن وزوایی مسئول محور شود و گردان حبیب به «علی موحد» تحویل گردد. یادم هست من و «علی موحد» و محسن وزوایی و حسین تقوامنش و حسین خالقی در یک تویوتا استیشن( از آن ها که به فرماندهان داده بودند) نشسته بودیم که همانجا صحبت نهایی شد که محسن « علی موحد» را به حاج احمد پیشنهاد داده و علی شده فرمانده ی گردان حبیب. البته معلوم بود قبلا صحبت هایشان را با هم انجام داده اند و توی ماشین فقط دارند کار را نهایی می کنند. بعدش محسن، بچه های گردان حبیب را در دوکوهه جمع کرد و از علی کلی تعریف و تمجید کرد و گفت: با ایشان همکاری کنید و همان طور که با من راه آمدید با ایشان هم راه بیایید و علی رسما شد فرمانده ی گردان حبیب.

شهید علی موحد دانش در کنار برادرش شهید محمدرضا موحد دانش

*این ها را می‌کشیم تا همه عشق کنند

این جا یم نکته ی خنده داری یادم آمد که عرض می کنم. آن روزها، دو گروهان از گردان حبیب از بچه‌های کادر «پرسنلی و ارزیابی» سپاه تشکیل شده بود و یک گردان هم بسیجی بودند. «پرسنلی و ارزیابی» سپاه جایی بود که به خاطر سخت گیری هایش نسبت به مسائل استخدام و گزینش بچه ها معروف بود و همه از پرسنلی شکار بودند. «علی‌ موحد» به شوخی می‌گفت: خب بچه ها، خوب شد. نگران نباشید. این ها را می بریم می‌کُشیم که همه عشق کنند. می بریم توی کانال‌ها جایشان می گذاریم که همه کیف کنند و دلشان خنک شود. خلاصه کلی با این موضوع شوخی کرد و با هم خندیدیم.

*چندتا فرمانده گردان مشتی می‌خوام

بعدش «علی موحد» در پادگان دوکوهه، مرا صدا کرد و گفت: عابدین! چند تا فرمانده گروهان مَشتی به من معرفی کن. گفتم باشد. عباس شعف آن موقع، رفته بود به گردان میثم که پیش کاظم رستگار باشد. تا فهمید من دنبال چی هستم به من گفت ما در ولی عصر(عج) هم‌گردانی بودیم. نامردی نکنی آدم‌فروشی کنی(که یعنی مرا معرفی نکنی که مجبور شوم گردان میثم را ول کنم). گفتم باشد، اما تو باشی که بهتر است. تو این بچه ها را می‌شناسی گفت: نه. من یک مدتی دور بودم از جمع و آمادگی ندارم. یادم هست که شهید «حسین اسلامیت» را من معرفی کردم. خیلی بچه باصفایی است. هیکل درشتی داشت و در عین حال فوق العاده بچه ی مثبت و پاستوریزه بود و خیلی هم ساده. ما همه بچه جنوب شهر بودیم و او بچه ی ظفر بود. آقای پورقناد را هم معرفی کردم به عنوان پشتیبانی و تدارکات.

*شهید موحد دانش اجازه نداد برادرش در گردان او باشد

در این زمان اتفاقی افتاد که خیلی برایم جالب بود و در ذهنم ماند. در تقسیم بندی ها، محمدرضا، اخوی «علی موحد» را انداخته بودند داخل گردان حبیب. «علی موحد» قبول نکرد و گفت: ما دو تا برادریم. در عملیات یک دفعه اتفاقی می‌افتد و مسائل عاطفی با مسائل جنگ قاطی می شود. وقتی علی مخالفت کرد، قرار شد محمدرضا برود گردان سلمان و جانشین حسین قجه‌ای بشود که بچه ی اصفهان بود.

 نظر دهید »

نخستین استاد فرمانده سپاه چه کسی بود

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پنج ساله بودم که به صلاح‌دید مادر برای یادگیری قرآن وارد مکتب‌خانه شدم که استاد آن خانم مؤمنی بود به نام ملا کبری.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، سردار محمدعلی جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که در سال‌های دفاع مقدس، به نام نظامی‌اش، «عزیز جعفری» شهرت پیدا کرد؛ کتاب‌ «کالک‌های خاکی» خاطرات شفاهی عزیز جعفری را از زمان تولد تا تابستان 1361 در بر می‌گیرد، که روایت خواندنی او در دورن کودکی‌اش در ادامه می‌آید:

***

سال تولدم 1335 است؛ اوایل تابستان در روستای نجف‌آباد در شرق شهرستان یزد به دنیا آمدم؛ فرزند سوم خانواده‌ای هستم که 10 فرزند دارد. 7 پسر و 3 دختر که با فاصله سنی 2 سال متولد شده‌اند. پدرم، مرحوم محمدحسین جعفری معروف به معمار، از معمارهای باسابقه شهرستان یزد بود. مادرم، بانو صفا سلمانیه خانمی هستند خانه‌دار، اصالتاً یزدی و خیلی باصفا و متدین.

از آنجا که پدرم معمار بودند، هر چند سال یکبار اسباب‌کشی می‌کردیم و در خانه قدیمی‌ساز که برخی اجاره‌ای بودند، زندگی می‌کردیم. خانه‌هایی با معماری خاص یزدی‌ها با دیوارهای خشتی و سقف گنبدی که روی آن را با کاه‌گل می‌اندودند. سبک معماری این قبیل خانه‌‌ها منطبق با اصولی بود که بتواند ساکنانش را مقابل گرمای تابستان و سرمای استخوان‌سوز زمستان کویر حفظ کند. ضمن اینکه ساختمان این خانه‌ها طوری طراحی شده بود که در روزهای گرم و طولانی تابستان گاهی مجبور می‌شدیم از صبح تا غروب آفتاب 3 یا 4 بار جا عوض کنیم.

از سربند صبح در ایوانی می‌نشستیم که پشت به شرق داشت و آفتاب تند صبحگاهی یزد به آنجا نمی‌تابید؛ از صبح تا حوالی ساعت یازده آنجا خیلی خنک بود؛ نزدیک ظهر می‌رفتیم داخل حوض خانه، جایی که بالای آن یا کلاه فرنگی بود یا بادگیر. وقتی باد از مجرای بادگیرها داخل می‌آمد و بر آب حوض جریان پیدا می‌کرد، هوای خنک و دلپذیری ایجاد می‌شد.

عقربه‌‌های ساعت قدیمی دیوار خانه به 2 بعدازظهر که می‌رسید دیگر در حوض خانه هم نمی‌شد دوام آورد. آن موقع بود که همگی سرازیر می‌شدیم سمت زیرزمین. زیرزمین‌های منازل قدیمی یزد معمولا 15 تا 20 پله داشت. آن پایین جایی خنک و محل استراحت بعد از ظهرهای اهل خانه بود.

نزدیک غروب آفتاب از زیرزمین می‌دویدیم بیرون و وارد تالاری در قسمت غربی خانه می‌شدیم که از قبل دور آن آب‌پاشی می‌شد. شام را در همان تالار می‌خوردیم و همگی برای خواب می‌رفتیم پشت‌بام خانه. روی سقف کاه‌گلی که به سبب آب‌پاشی در شب بوی نم می‌داد، طاق‌باز رو به آسمان دراز می‌کشیدم و با چشم‌هایم آن قدر ستاره می‌شمردم تا پلک‌هایم سنگین می‌شد و می‌رفتم به سیاحت اقلیم هفت پادشاه.

بعدها که کمی بزرگتر شدم قبل از خواب قصه شب رادیو را هم گوش می‌کردم؛ قصه که تمام می‌شد خواننده‌ای با صدای محزون برای شنوندگان زمزمه می‌کرد: «لالایی کن مرغک من، دنیا فسانه‌ست…» جمعه شب‌ها داستان سریالی ـ پلیسی بسیار پرطرفدار «جانی ‌دالر» پخش می‌شد که شنونده مشتاق و همیشگی این برنامه هم بودم.

5 ساله بودم که به صلاح‌دید مادر برای یادگیری قرآن وارد مکتب‌خانه شدم که استاد آن خانم مؤمنی بود به نام ملا کبری. ملا کبرا پیرزنی بود حدود 70 ساله؛ تا آنجایی که به یاد دارم همسر و اولادی نداشت و تنها زندگی می‌کرد؛ بانوی عالمی بود که شخصیتی بانفوذ و وارسته داشت و مدرس قرآن بود.

صبح‌ها قبل از رفتن به مکتب‌خانه مادر نان و پنیر و گاهی هم نان و خیار و گوجه را توی دستمال کوچکی بقچه می‌کرد و می‌داد به من. بعد هم با خواندن آیت‌الکرسی و ذکر صلوات من را راهی مکتب‌خانه می‌کرد.

محل مکتب‌خانه در همان منزل مُلاکبری بود. یکی از آن منازل قدیمی یزد با حوضی کوچک وسط حیاط که اطراف آن را تعدادی درخت انار پوشانده بود. کلاس ما داخل سرسرای ورودی همان خانه بود؛ راهرویی دراز و نه چندان پهن که مُلا در انتهای آن طوری می‌نشست که در ریز حرکات هر 25 شاگردش کنترل داشته باشد. تابستان‌ها وقتی شب‌ها به شدت گرم می‌شد دلمان لک می‌زد برای وزش یک باد خنک. در آن راهرو هر چند در فصل گرما کمتر این جور بادها نصیب ما می‌شد، اگر تقّی به توقّی می‌خورد و بادی در راهرو می‌پیچید حسابی جگرمان حال می‌آمد.

کنترل 25 بچه قد و نیم‌قد کار آسانی نبود. اما مُلا کبری مجهز به چند ترکه انار که همیشه همراه داشت، چنان زهره‌چشمی از ما می‌گرفت که جرأت جیک زدن هم نداشتیم.

شیوه‌ آموزش در مکتب‌خانه ملا‌کبری از این قرار بود: 2 ساعت اول درس الفبا، بعد از آن چند دقیقه راحت‌باش برای صرف صبحانه‌ای که داخل بقچه‌ها داشتیم، بعد از خوردن صبحانه دوباره درس داشتیم و این بار آموزش جزء سی قرآن مجید. کلاس‌های درس ملا‌کبری برای بچه‌هایی به سن ما واقعاً کارآمد بود.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 378
  • 379
  • 380
  • ...
  • 381
  • ...
  • 382
  • 383
  • 384
  • ...
  • 385
  • ...
  • 386
  • 387
  • 388
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 2196
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس