فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نخستین استاد فرمانده سپاه چه کسی بود

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پنج ساله بودم که به صلاح‌دید مادر برای یادگیری قرآن وارد مکتب‌خانه شدم که استاد آن خانم مؤمنی بود به نام ملا کبری.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، سردار محمدعلی جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که در سال‌های دفاع مقدس، به نام نظامی‌اش، «عزیز جعفری» شهرت پیدا کرد؛ کتاب‌ «کالک‌های خاکی» خاطرات شفاهی عزیز جعفری را از زمان تولد تا تابستان 1361 در بر می‌گیرد، که روایت خواندنی او در دورن کودکی‌اش در ادامه می‌آید:

***

سال تولدم 1335 است؛ اوایل تابستان در روستای نجف‌آباد در شرق شهرستان یزد به دنیا آمدم؛ فرزند سوم خانواده‌ای هستم که 10 فرزند دارد. 7 پسر و 3 دختر که با فاصله سنی 2 سال متولد شده‌اند. پدرم، مرحوم محمدحسین جعفری معروف به معمار، از معمارهای باسابقه شهرستان یزد بود. مادرم، بانو صفا سلمانیه خانمی هستند خانه‌دار، اصالتاً یزدی و خیلی باصفا و متدین.

از آنجا که پدرم معمار بودند، هر چند سال یکبار اسباب‌کشی می‌کردیم و در خانه قدیمی‌ساز که برخی اجاره‌ای بودند، زندگی می‌کردیم. خانه‌هایی با معماری خاص یزدی‌ها با دیوارهای خشتی و سقف گنبدی که روی آن را با کاه‌گل می‌اندودند. سبک معماری این قبیل خانه‌‌ها منطبق با اصولی بود که بتواند ساکنانش را مقابل گرمای تابستان و سرمای استخوان‌سوز زمستان کویر حفظ کند. ضمن اینکه ساختمان این خانه‌ها طوری طراحی شده بود که در روزهای گرم و طولانی تابستان گاهی مجبور می‌شدیم از صبح تا غروب آفتاب 3 یا 4 بار جا عوض کنیم.

از سربند صبح در ایوانی می‌نشستیم که پشت به شرق داشت و آفتاب تند صبحگاهی یزد به آنجا نمی‌تابید؛ از صبح تا حوالی ساعت یازده آنجا خیلی خنک بود؛ نزدیک ظهر می‌رفتیم داخل حوض خانه، جایی که بالای آن یا کلاه فرنگی بود یا بادگیر. وقتی باد از مجرای بادگیرها داخل می‌آمد و بر آب حوض جریان پیدا می‌کرد، هوای خنک و دلپذیری ایجاد می‌شد.

عقربه‌‌های ساعت قدیمی دیوار خانه به 2 بعدازظهر که می‌رسید دیگر در حوض خانه هم نمی‌شد دوام آورد. آن موقع بود که همگی سرازیر می‌شدیم سمت زیرزمین. زیرزمین‌های منازل قدیمی یزد معمولا 15 تا 20 پله داشت. آن پایین جایی خنک و محل استراحت بعد از ظهرهای اهل خانه بود.

نزدیک غروب آفتاب از زیرزمین می‌دویدیم بیرون و وارد تالاری در قسمت غربی خانه می‌شدیم که از قبل دور آن آب‌پاشی می‌شد. شام را در همان تالار می‌خوردیم و همگی برای خواب می‌رفتیم پشت‌بام خانه. روی سقف کاه‌گلی که به سبب آب‌پاشی در شب بوی نم می‌داد، طاق‌باز رو به آسمان دراز می‌کشیدم و با چشم‌هایم آن قدر ستاره می‌شمردم تا پلک‌هایم سنگین می‌شد و می‌رفتم به سیاحت اقلیم هفت پادشاه.

بعدها که کمی بزرگتر شدم قبل از خواب قصه شب رادیو را هم گوش می‌کردم؛ قصه که تمام می‌شد خواننده‌ای با صدای محزون برای شنوندگان زمزمه می‌کرد: «لالایی کن مرغک من، دنیا فسانه‌ست…» جمعه شب‌ها داستان سریالی ـ پلیسی بسیار پرطرفدار «جانی ‌دالر» پخش می‌شد که شنونده مشتاق و همیشگی این برنامه هم بودم.

5 ساله بودم که به صلاح‌دید مادر برای یادگیری قرآن وارد مکتب‌خانه شدم که استاد آن خانم مؤمنی بود به نام ملا کبری. ملا کبرا پیرزنی بود حدود 70 ساله؛ تا آنجایی که به یاد دارم همسر و اولادی نداشت و تنها زندگی می‌کرد؛ بانوی عالمی بود که شخصیتی بانفوذ و وارسته داشت و مدرس قرآن بود.

صبح‌ها قبل از رفتن به مکتب‌خانه مادر نان و پنیر و گاهی هم نان و خیار و گوجه را توی دستمال کوچکی بقچه می‌کرد و می‌داد به من. بعد هم با خواندن آیت‌الکرسی و ذکر صلوات من را راهی مکتب‌خانه می‌کرد.

محل مکتب‌خانه در همان منزل مُلاکبری بود. یکی از آن منازل قدیمی یزد با حوضی کوچک وسط حیاط که اطراف آن را تعدادی درخت انار پوشانده بود. کلاس ما داخل سرسرای ورودی همان خانه بود؛ راهرویی دراز و نه چندان پهن که مُلا در انتهای آن طوری می‌نشست که در ریز حرکات هر 25 شاگردش کنترل داشته باشد. تابستان‌ها وقتی شب‌ها به شدت گرم می‌شد دلمان لک می‌زد برای وزش یک باد خنک. در آن راهرو هر چند در فصل گرما کمتر این جور بادها نصیب ما می‌شد، اگر تقّی به توقّی می‌خورد و بادی در راهرو می‌پیچید حسابی جگرمان حال می‌آمد.

کنترل 25 بچه قد و نیم‌قد کار آسانی نبود. اما مُلا کبری مجهز به چند ترکه انار که همیشه همراه داشت، چنان زهره‌چشمی از ما می‌گرفت که جرأت جیک زدن هم نداشتیم.

شیوه‌ آموزش در مکتب‌خانه ملا‌کبری از این قرار بود: 2 ساعت اول درس الفبا، بعد از آن چند دقیقه راحت‌باش برای صرف صبحانه‌ای که داخل بقچه‌ها داشتیم، بعد از خوردن صبحانه دوباره درس داشتیم و این بار آموزش جزء سی قرآن مجید. کلاس‌های درس ملا‌کبری برای بچه‌هایی به سن ما واقعاً کارآمد بود.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • فائزه ابوالقاسمی
  • نور الدین

آمار

  • امروز: 1131
  • دیروز: 2223
  • 7 روز قبل: 3264
  • 1 ماه قبل: 9646
  • کل بازدیدها: 241077

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس