فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

توابین و احرار

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

بعد از ظهر یک روز گرم مقابل مسجد محل یک نفر با لباس کردی توجه ام را به خود جلب کرد نزدیک که شدم با لبخند گفت منم حسن.از تعجب داشتم شاخ در میاوردم بله اون حسن بربر بود با صلابت و هیبت مثال زدنی گفتم این لباس و ریش و تیپ !با اون سابقه درخشان والله نوبره !
تا حالا کجا بودی ؟در حین صحبت متوجه اسلحه و دو قبضه نارنجک زیر لباس اش شدم و گفتم وای حسن اینها چیه تو که ………..تا اومد جواب بده سوال کردم الان که مست نیستی و یا ………. سراش را پایین انداخت و با دنیایی خجالت گفت تو که نمیزاری حرف بزنم حق داری هر چی بارم کنی .نه دیگه مست نیستم توبه کردم خدا خودش کمک کرد بعد از توبه عضو سازمان پیش مرگان کرد مسلمان شدم حالا فدایی اسلام و انقلاب و امام هستم امروز از دیواندره اومدم .مرخصی ام خیلی کمه “اونجا زیاد کار دارم فقط به تهران اومدم تا از همه محل حلالیت بگیرم خلاصه از کارهاش در سازمان و درگیریها و عملیاتها در غرب و جنوب گرفته تا معرفی اسم رفیق شهیداش که باعث توبه او شده بود گفت و با گریه و اندوه و غم چگونگی جمع اوری اجساد و تکه های بدن مطهر شان را تشریح کرد . حسن عوض شده بود خیلی از گذشته ابراز تنفر و انزجار میکرد رئوف و با احساس با ان حسن بربر سابق زمین تا اسمان تفاوت داشت یکجوری انگار تو این دنیا نبود و نور بالا میزد .پس از نماز مغرب و عشا با همه بچه ها با تشدید!خدا حافظی کرد و رفت این اخرین ملاقات من با شهید حسن اسدی معروف به حسن بربر بود.

بعد از اتمام جنگ با خبر شدیم که جسد پاک اش پودر و چیزی از آن باقی نمانده بود.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 1 نظر

سرکشی به محورها

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

درخرمشهر پنج یا شش محورداشتیم. شیخ شریف چهارمحور را سرکشی می کرد.با آن لباس روحانی می آمد و به بچه ها هم روحیه می داد. به بچه ها کمک می کرد.وقایع را دنبال وکمبود ها را برطرف می کرد.اگر اسلحه کم داشتند، می رفت مسجد جامع ومهمات می آورد.نیروکم داشتند، نیرو می آورد.
علت اینکه بچه های خرمشهر همه از شیخ خاطره ای دارند.این است که شیخ در همه ی محورهاحضور داشت. همه جا بود. همه جا بودنش را به این بود که هرجا عراق تحرک و فعالیت داشت حمله می کرد، شیخ شریف آنجا حضور فعال داشت و با تمام توان جلوی عراق را می گرفت. آن محوررا ازنظر نفرات، تجهیزات، مخصوصاً با حضورفعال خودش و شخنانش بچه ها را از نظر ورحی تقویت می کرد.

شیخ همیشه در حال دویدن بود. به هرمقری سرکشی می کرد، میگ فت(بچه ها شما کم وکسری ندارید؟)

اگر می گفتند نه، به طرف مقر بعدی حرکت می کرد.

تعداد مقرها زیادو شهرهم بزرگ بود. لذا شیخ شریف نمی توانست که 20دقیقه یا نمی ساعت در یک جا بماند. بچه ها می جنگید ند و مرتب جا به جا می شد ند. ایشان هم مرتب در خیابانهای شهر دور می زدند.

راوی:(شهلا حاجی شاه)

 نظر دهید »

کلید موتور و ساعتم را روی یخچال نهادم

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

زندگینامه شهید محمد فشنگ ساز به روایت مادر شهید

5 ‏ ساله بود که به بندر لنگه منتقل شدیم . تا مقطع راهنمایی ؛ پیشرفت ‏درسی بسیار خوبی داشت ؛ طوری که وقتی در کلاس اول راهنمایی درس ‏می خواند ، مدیر مدرسه پیشنهاد داد که سال دوم را جهشی بخواند و درکلاس سوم راهنمایی بنشیند . بعد هم مدرسه با آموزش و پرورش نامه نگاری کرد و با ‏موافقت آموزش و پرورش ، این موضوع عملی شد . ما هم برای اینکه محمد بتواند به صورت جهشی کلاس سوم ‏بنشیند ؛ به برازجان منتقل شدیم .

‏کلاس اول دبیرستان را در مدرسه ی شریعتی گذراند . شروع کلاس دوم دبیرستان او نیز مصادف شد با دوران انقلاب . در آن سال محمد دو تا تجدید آورده بود . او برای گذراندن دوره آموزشی به نیشابور رفته بود و نتوانست خودش را به امتحانات برساند . به مدرسه اش رفتم و جریان را میان گذاشتم و محمد به هر زحمتی بود ؛ آن سال را به شکل متفرقه گذراند . ‏ایشان کلاس سوم دبیرستان را هم به همین شکل گذراند . در آن موقع عضو سپاه پاسداران شده بود و آغازی بود برای فعالیت های او به طوری که درس را کنار نهاده بود .

کم کم برنامه رفتن به جبهه را مطرح کرد . تا یک روز نهایتأ از پدرش برای رفتن به جبهه اجازه گرفت . پدرش گفت : برادرت سرباز است . اگر تو هم بروی مادرت تنها می ماند ‏ و یک مقدار برای او بهانه آورد ولی او قبول نمی کرد و مصمم برای رفتن به جبهه بود . در همان شب سوار موتور شد و با دوستانش خداحافظی کرد . یادم است ؛ آمد پیش من و گفت : « مادر اگر صبح برای نماز صبح من را صدا می زنی تا امشب خانه بمانم و گرنه می روم در پایگاه کنار دوستانم می خوابم » . به او گفتم برای نماز صدایت می زنم . اما اگر می خواهی پیش دوستانت بروی باید از پدرت اجازه بگیری . از پدرش اجازه گرفت و رفت و بازگشت .

صبح برای نماز او را بیدار کردم ؛ چای و آش هم آماده کردم برای صبحانه . بعد که دوستانش آمدند ؛ برای صبحانه آنها را تعارف کردم ولی نپذیرفتند و گفتند در راه می خوریم . بعد خداحافظی کرد و رفت . دوباره برگشت و گفت : « می دانی چه شده » ؛ گفتم : نه ؛ گفت : ‏« از پدرم خداحافظی نزدم » . از پدرش خداحافظی زد و رفت . باز به درب حیاط که رسید دوباره برگشت و گفت : « مادر کلید موتور و ساعتم را روی یخچال نهادم اگر حسن جمعه ها آمد سفارش بده که موتور را روشن کند تا باطری آن نخوابد » . بعد خداحافظی زد و رفت .

5 ‏محرم رفت ؛ 28 ‏روز بعد یعنی 8 ‏صفر شهید شد . وقتی محمد شهید شد کسی چیزی به ما نگفت . تا اینکه خبر شهادت محمد را به پدرش دادند و گفتند که جسد او مفقود است .

« شهید محمد فشنگ ساز »
شهرستان بوشهر

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 336
  • 337
  • 338
  • ...
  • 339
  • ...
  • 340
  • 341
  • 342
  • ...
  • 343
  • ...
  • 344
  • 345
  • 346
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1677
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس