فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

تير آخر

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

“يا علي برادرها اين هم خرمشهر. از حالا شما هستيد و غيرت‌تان. با يك يا حسين وارد خرمشهر شده‌ايم. يا علي ي ي …". همه جا آتش بود و گلوله. مصطفي كه فاصله‌اي دويست متري را يك نفس رو به خرمشهر دويده بود. در پشت كپه‌اي خاك پناه گرفت.

كوله را كه تنها يك موشك آرپي‌جي در آن باقي مانده بود، از روي شانه برداشت. زخم تركشي كه چند ماه قبل مجروحش كرده بود، تير كشيد. آخرين موشك را توي آرپي‌جي جا زد. نفس عميقي كشيد. دهان و ريه‌هايش پر شد از بوي باروت و بوي دود. دمي پلك‌ها را بر هم نهاد. از انفجارهاي پر شمار دور و نزديك، احساس مي‌كرد. هر دقيقه هزار گلوله و تركش از بالاي سرش عبور مي‌كند. لحظه‌اي گردن كشيد. از آنجا، نخل‌ها و خانه‌هاي خرمشهر را بهتر مي‌توانست ببيند. باز هم شنيد كسي مي‌گفت: “به ياري خدا تا چند ساعت ديگر مسجد جامع، دوباره مقر سپاه اسلام است". سربرگرداند رو به نيروهاي پشت سرش. بچه‌ها، از ميان آتش انفجارها و گلوله‌ها، قدم به قدم مشغول پيشروي بودند. “يا علي… نگاه به اين آتش پر حجم‌شان نكنيد. دشمن كارش تمام است. اين نفس‌هاي آخرش است. ما بايد با مقاومت و خون خودمان، دل امام عزيز را شاد كنيم. وطن فروش‌ها هم كور خوانده‌اند. خرمشهر، شهر عشق است. تا ساعتي ديگر خونين شهر را آزاد مي‌كنيم…".

خمپاره‌اي در همان نزديكي منفجر شد هر چند نمي‌دانست چه كسي با آن صداي رسايش به نيروها روحيه مي‌دهد و بچه‌ها را به پيشروي و مقاومت بيشتر مي‌خواند، اما مطمئن بود. همة بچه‌ها براي ورود به خونين شهر، لحظه شماري مي‌كنند. در جواب منادي توي دلش گفت: “من هم لحظة اعزام قول داده‌ام تا فتح خرمشهر، پا به پاي شما باشم". همان زمان به خاطرش رسيد پيش از اعزام، كسي به طعنه گفته بود: “مصطفي با دست خالي مي‌خواهي بروي خرمشهر را فتح بكني؟". گلولة تير مستقيم تفنگ صد و شش، با صداي همراه و همزمانش، از بالاي سرش گذشت. دوباره از بوي باروت و بوي دوده نفس كشيد. آرپي‌جي مسلح را روي شانه قرار داد. رگبار گلوله‌ها، همانطور بي‌وقفه از بالاي سر و اطرافش، فش فش كنان مي‌گذشت. اگر مي‌خواست صبر كند تا گلوله‌هاي دشمن تمام شود، هرگز فرصت شليك تير آخر را پيدا نمي‌كرد. تصميم نهايي‌اش را گرفته بود. بدون هراس و با تبسمي بر لب و با دقت، جبهة مقابل را نگاه كرد. جيپ عراقي، با تفنگ صد و شش، براي شليك بعدي از پشت خاكريز بالا آمده بود. آرپي‌جي را روبه هدف نشانه رفت. همة حواسش به حركت جيپ بود و اينكه نبايد فرصت را از دست بدهد. ماشه را فشرد با رها شدن موشك، شكمش سوخت. اما تا زمان اصابت تيرش به هدف، هيچ پلكي هم نزد. وقتي انفجار و زبانه آتش موشك از روي جيپ صد و شش به آسمان برخاست. با خود گفت: “يك قدم به خرمشهر نزديك‌تر شديم". نگاهش افتاد به خوني كه از شكمش بيرون مي‌زد. دست گذاشت روي شكمش و با خود گفت: “زخم اين تير هم مانند زخم آن تركش عمليات قبل، يك روز خوب مي‌شود. اما زخم زبان آن منافق، هرگز خوب نخواهد شد.” كم‌كم چشم‌هايش سياهي رفت. روي كپة خاك رو به خونين شهر افتاد. همة سعي و تلاشش اين بود تا وقتي رمقي در بدن دارد. نگاهش رو به شهر عشقش باشد. از تماشاي دود و آتشي كه از جيپ دشمن برمي‌خواست، خوشحال بود كه آخرين تيرش به خطا نرفته است. دمي بعد دوباره چشم‌هايش سياهي رفت. حرف‌هاي درهم برهم اطرافيانش را به سختي مي‌شنيد: “كسي اين برادر را مي‌شناسد؟! يكي جواب داد: “نزديك يک ساعت است خون‌ريزي دارد. كمك‌هاي اوليه هم كفايت نكرده با اين حجم آتش، كاري هم نمي‌توانيم برايش بكنيم". مصطفي كاملا به هوش آمده بود. فكر كرد مي‌تواند يك سنگر جلوتر برود تا چند قدم بيشتر به خرمشهر نزديك باشد. همينكه سر برداشت، با تيري كه در پيشانيش نشست، خودش را بر فراز مسجد جامع ديد.

محمد فشنگ گذاري خشاب بعدي را شروع كرد و گفت: “البته لرزيدن دو نوع داريم. يك جورش بخاطر احساس سرماست. نوع دومش هم مي‌تواند از سر ترس باشد.” همان دم، بسيجي ميانسالي از سنگر بيرون آمد و تيري هوايي شليك كرد. مقدم بي‌اراده از جايش پريد. محمد با خنده گفت: “مثلا همين ترس و لرزي از اين نوع كه گاهي آدم را تا اين حد مي‌لرزاند!". مقدم به روي خودش نياورد و پرسيد: “آقاي هواشناس مي‌تواني هواي منطقه را هم مثل هواي تهران حدث بزني؟". محمد خشاب پر شدة بعدي را هم گذاشت توي كوله. چفيه را از روي زمين برداشت و توي هوا تكاند و انداخت روي شانه‌اش و جواب داد: ” همينطور كه مي‌بيني فعلا صاف و آرام است. اما تا ساعتي ديگر، گرد و خاكي و همراه با بارش تير و تركش". مقدم روبروي محمد نشست و خيره شد به چهرة او و گفت: “آتش يا تركش؟". محمد با نگاه عميقي به چهرة مقدم دست گذاشت روي قلب خودش و جواب داد: “تركش". پس از يك ساعت راهپيمايي در تاريكي، آرامش نيمه شبي به هم خورده بود. همه جا غرق در آتش و انفجار و تركش بود. گلوله‌اي در همان حوالي منفجر شد. زوزة تركش‌هاي ريز و درشت كه افتاد. مقدم از جا برخاست و از پشت دود و گرد و خاك، كسي را افتاده ديد. قدمي به عقب برگشت. خم شد و چهرة محمد را شناخت كه از درد به خود مي‌پيچيد و دست روي قلب گذاشته بود و از لاي انگشت‌هايش خون بيرون مي‌زد.

 نظر دهید »

پخش موسیقی عربی در خط مقدم

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پاسی از شب گذشته بود. در سنگر مخابرات به خواب رفته بودم. در عالم خواب و بیداری صدای مشکوکی را شنیدم. به خودم تکانی دادم تا صدا را بهتر بشنوم. مثل اینکه بلندگو موسیقی عربی پخش می‌کرد.

ایجاد جنگ روانی و برهم زدن تعادل روانی از شگرد های جنگ بین ایران و عراق است که توسط هر دو طرف علیه یکدیگر انجام می گرفت . مطلب زیر یکی از این جنگ های روانی است.

***

در موقعیت عقبه خودی به سر می‌بردیم. سنگرهای نفرات و امکانات به طور پراکنده در اطراف موقعیت ساخته شده بود.

ارتباط سنگرها توسط تلفن صحرایی با هماهنگی سنگر مخابرات انجام می‌شد. در وسط موقعیت، دکلی قرار داشت که بلندگوی تبلیغات بر روی آن نصب شده بود. پخش سرودهای حماسی، اخبار، مناجات و اذان از جمله وظایف نیروهای تبلیغات بود. نگهبان سنگر مخابرات ساعتی مانده به اذان صبح به وسیله تلفن صحرایی نیروی تبلیغات را بیدار می‌کرد. با پخش مناجات یا قرآن بچه‌هایی که مایل بودند، برای ادای نماز شب بیدار می‌شدند. پاسی از شب گذشته بود. در سنگر مخابرات به خواب رفته بودم. در عالم خواب و بیداری صدای مشکوکی را شنیدم. به خودم تکانی دادم تا صدا را بهتر بشنوم. مثل اینکه بلندگو، موسیقی عربی پخش می‌کرد.

خودم را جمع‌ و‌ جور کردم و نیم‌خیز شدم. به اطراف سنگر نگاهی انداختم. نگهبان دستگاه‌های مخابراتی آنجا نبود. با خود گفتم: جل‌الخالق، نکند عراقی‌ها مقر را تصرف کرده‌اند. اگر این طوره، چرا صدای تیراندازی نمی‌آید. شاید هم ما را دور زده‌اند. تو فکر بودم که با اسلحه بیرون بروم یا نه. یک مرتبه صدای بلندگو قطع شد.

پوتین‌هایم را پوشیدم. در حال خارج شدن از سنگر، یک نفر جلویم سبز شد. نگهبان مخابرات بود. قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: ناراحت نباش. با همین سیم‌چین ترتیب آنها را دادم. با تعجب گفتم: با سیم‌چین؟ کی؟ کجا؟

گفت: چند دقیقه‌ای بود که موج رادیوی عربی با موج خودمان قاطی شده بود؛ هر چه به سنگر تبلیغات زنگ زدم، کسی گوشی را برنداشت. دیدم دکل نزدیکتر از سنگر آنهاست. بالای آن رفتم و با سیم‌چین بلندگو را قطع کردم.

نویسنده :محسن سیوندیان

 نظر دهید »

شهیدی که نمی‌خواست پیدایش کنیم

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ با بیل وارد گودال شدم؛ هر چه که از گودال خارج می‌کردم، دوباره برمی‌گشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمی‌خواهد برگردد! او می‌خواهد گمنام بماند».

پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمنده‌ها به شهرهایشان بازگشتند، عده‌ای همچنان در بیایان‌های تفتیده جنوب ماندند. کارهای ناتمامی مانده بود که آنها را به خود می‌کشید. یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانواده‌هایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشت‌شان نشسته‌اند. مطلبی که در ادامه می‌خوانید، خاطره‌ یکی از جستجوگران نور به روایت کتاب «شهید گمنام» است.

* شهیدی که نمی‌خواست پیدایش کنیم

هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم؛ قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد؛ خاک‌ها حالت رملی و نرم داشت؛ شروع کردم به خارج کردن خاک‌ها؛ هر چه خاک‌ها را بیرون می‌ریختم بی فایده بود؛ خاکها به داخل گودال برمی‌گشت!

ناگهان هوا بارانی شد؛ آن‌قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم؛ به نزدیک اسکان عشایر رفتم؛ کمی صبر کردم؛ باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم؛ تا آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد؛ باران دوباره با شدت شروع شد؛ مثل اینکه این باران نمی‌خواست قطع شود؛ دوباره به زیر سقف برگشتم؛ همه خاک‌هایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت؛ گفتم: این که از آسمان می‌بارد سنگ که نیست! می‌روم و زیر باران کار می‌کنم اما بی‌فایده بود.

هر چه که از گودال خارج می‌کردم، دوباره برمی‌گشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمی‌خواهد برگردد! او می‌خواهد گمنام بماند». سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود.

* شهید گمنام گفت: «بیل را بردار و برو!»

شبیه این ماجرا یک بار دیگر برای بچه‌های تفحص پیش آمد؛ در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم؛ نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد؛ با بیل خاک‌ها را بیرون می‌ریخت؛ هر بیل خاک را که بیرون می‌ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی‌گشت! نزدیک اذان مغرب بود؛ مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم».

صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم؛ به محض رسیدن به سراغ بیل رفت؛ بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد!

ـ آقا مرتضی کجا می‌ری!؟

ـ دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو!

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 317
  • 318
  • 319
  • ...
  • 320
  • ...
  • 321
  • 322
  • 323
  • ...
  • 324
  • ...
  • 325
  • 326
  • 327
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1729
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس