فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهیدی که نمی‌خواست پیدایش کنیم

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ با بیل وارد گودال شدم؛ هر چه که از گودال خارج می‌کردم، دوباره برمی‌گشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمی‌خواهد برگردد! او می‌خواهد گمنام بماند».

پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمنده‌ها به شهرهایشان بازگشتند، عده‌ای همچنان در بیایان‌های تفتیده جنوب ماندند. کارهای ناتمامی مانده بود که آنها را به خود می‌کشید. یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانواده‌هایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشت‌شان نشسته‌اند. مطلبی که در ادامه می‌خوانید، خاطره‌ یکی از جستجوگران نور به روایت کتاب «شهید گمنام» است.

* شهیدی که نمی‌خواست پیدایش کنیم

هوا صاف بود؛ مشغول جستجو بودم؛ داخل گودال یک پوتین دیدم؛ متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم؛ قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد؛ خاک‌ها حالت رملی و نرم داشت؛ شروع کردم به خارج کردن خاک‌ها؛ هر چه خاک‌ها را بیرون می‌ریختم بی فایده بود؛ خاکها به داخل گودال برمی‌گشت!

ناگهان هوا بارانی شد؛ آن‌قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم؛ به نزدیک اسکان عشایر رفتم؛ کمی صبر کردم؛ باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم؛ تا آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد؛ باران دوباره با شدت شروع شد؛ مثل اینکه این باران نمی‌خواست قطع شود؛ دوباره به زیر سقف برگشتم؛ همه خاک‌هایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت؛ گفتم: این که از آسمان می‌بارد سنگ که نیست! می‌روم و زیر باران کار می‌کنم اما بی‌فایده بود.

هر چه که از گودال خارج می‌کردم، دوباره برمی‌گشت؛ یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود؛ «او نمی‌خواهد برگردد! او می‌خواهد گمنام بماند». سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود.

* شهید گمنام گفت: «بیل را بردار و برو!»

شبیه این ماجرا یک بار دیگر برای بچه‌های تفحص پیش آمد؛ در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم؛ نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد؛ با بیل خاک‌ها را بیرون می‌ریخت؛ هر بیل خاک را که بیرون می‌ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی‌گشت! نزدیک اذان مغرب بود؛ مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم».

صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم؛ به محض رسیدن به سراغ بیل رفت؛ بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد!

ـ آقا مرتضی کجا می‌ری!؟

ـ دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو!

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 536
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس