ماجرای سفره حضرت ابوالفضل در دوران اسارت
به نام خدا
مسعودگفت: امروز سفره حضرت ابوالفضل را باز نمیکنیم انشاءالله میمونه برای بعد.بچهها رادیوی یکی از سربازان عراقی را کش رفته و نامش را گذاشته بودندسفره حضرت ابوالفضل(ع)!
دوران اسارت در کنار همه سختیها و مرارت های خاص خود خاطرات تلخ و شیرین فراوانی در خود دارد که این دوران را به یاد ماندنی می کند. مطلب زیر یکی از این خاطرات است که از نظرتان می گذرد.
***
هر دو نفر را به یک آسایشگاه فرستادند. من و عبدالرضا هم به آسایشگاه پنج، سی نفری بود. وقتی وارد آنجا شدیم نزدیک بود از تعجب چشمهایم چهار تا شود و از خودم صدای انسانهای ما قبل درآورم! انگار به قهوهخانه آمده بودیم! دود، همه جا را گرفته بود. از رو سر خیلیها عین اگزوز تراکتور دود بلند میشد.
پنج، شش نفر با زیر پیراهن و پنج، شش نفر هم با بدن لخت نشسته بودند و داشتند پاسور بازی میکردند. تلویزیون هم روشن بود و سه، چهار نفر جلوی آن نشسته بودند. یک دفعه یکی داد زد: فلان فلان شده چرا داری جر میزنی؟
گفتم: یا خدا عجب جایی آمدیم!
لحظهای نگاه همهشان به طرف ما دو نفر چرخید. عین تمساح گرسنه نگاهمان کردند. رفتیم و گوشهای نشستیم. چند نفر از اردبیلیها و شهرستانهای دیگر دورهمان کردند و ما را به حرف گرفتند. یکی از بچههای اردبیل اسکندر بود؛ گفت: نصف بیشتر اسرای آسایشگاه عرب هستن و خیلیها هم دستشون تو دست عراقیهاست. بیشتر بچهها در عملیات مرصاد اسیر شدن. فقط چند نفر بچه حزبالهی داریم و خیلی اذیت میشیم. گاهی وقتها بعضیها با تیغ به بچهها حمله میکنن. بهتره مواظب خودتون باشید.
نماز ظهر و عصر را نخوانده بودم. بلند شدم و وضو گرفتم، طوری نگاهم میکردند که انگار داشتم کار خلافی میکردم. احساس کردم وضعیت مناسب نیست. به عبدالرضا گفتم: پاشو تو هم بخوان.
موقع نماز، هر آن منتظر بودم یکی با تیغ روی سر و صورتم خط بیاندازد و از ریخت و قیافه بیفتم. الحمدالله به خیر گذشت. شاید هم دلشان به حالمان سوخت. دوباره آمدند و کنارمان نشستند.
یکیشان گفت: کجا اسیر شدید؟
گفتم: عملیات خیبر اسیر شدیم. آن وقت شانزده سالمان بود.
یکی دیگر گفت: نماز هم میخوانید؟
گفتم: آره.
یک دفعه برگشت و به یکی که ورقبازی میکرد، گفت: خاک بر سر مادر مردهات. اینا را میبینی. نصف سن تو را دارن ولی روحیه را حال میکنی؟!
انگار با خودش حرف زده باشد. گفت: ماشاءالله … ماشاءالله.
بینشان یکی بود که چهار چشمی ما را نگاه میکرد. شاید فکر میکرد ما ایرانی نیستیم. گفت: خمینی … .
صلوات فرستادم ولی عبدالرضا ماتش برده بود. زدم توی پهلویش و او هم با من صلوات فرستاد. دور و بریها کر و لال شدند و دیگر چیزی نگفتند.
بچههای اردبیل برای ما کنار خودشان جا درست کردند. ساعت ده چراغ را خاموش کردند. ناگهان یکی گفت: یک بوس بده ببینم!
فکر کنم، میخواستند ما را بترسانند. حرفهایی میزدند که تا به آن روز نشنیده بودم و برایم تازگی داشت، یکی سوت زد. یکی هم خروپف کرد. از آن زیر خاکیها بودند. صدای خنده که بلند شد، یکی گفت: خفه میشین یا بلند شوم؟
ماستها را کیسه کردند ولی صدای ریز خندهای را شنیدم. وقتی به پهلو چرخیدم دیدم چشمهای عبدالرضا گرد شده و نزدیک است بزند بیرون گفت: عبدالرحمان این جا دیگه کجاست، عجب غلطی کردیم این جا آمدیم.
نماز صبح بیدار شدم. عبدالرضا را هم بیدار کردم. سه، چهار نفر دیگر هم بلند شده بودند. وقتی وضو میگرفتیم، یکی همان طور که سر جایش دراز کشیده بود، به یکی از بچهها گفت: آهای قرتی. تا دو تا حزب الهی دیدی نمازخون شدی. آره جون خودت تا پات برسه ایران میگیرن اعدامت میکنند.
وسط نماز سرفه کردند و سوت زدند. دلقکهای بانمکی بودند. فکر میکردند چون یک خورده قاتی دارند، آنها را در ایران اعدام میکنند.
برای آمار بیرون رفتیم. گفتند چون تازه وارد هستیم، جلوتر از همه بشینیم. نشستیم دو، سه نفر عراقی، بینشان یک افسر هم بود، به طرفمان آمدند. مسئول آسایشگاه برپا داد، بلند شدیم؛ داد زد: خبردار.
یک دفعه همه پا کوبیدند و شروع کردن شعار دادن به نفع بعثیها.
سرم را به عقب چرخاندم و نگاهشان کردم عبدالرضا گفت: اینا دیگه کیاند؟
مسئول آسایشگاه گفت: بشینیم. نشستیم و او دوباره برپا داد و مثل دفعه اول کارشان را تکرار کردند. افسر گفت: اسرای جدید کجا هستند؟ ما را نشان دادند. ایستاد جلو من و گفت: چرا شعار نمیدهی؟
گفتم: کدوم شعار؟
گفت: همین که اینا میگویند.
گفتم: نمیگویم.
ما دو نفر را آن قدر زدند که خون دماغ و دهانمان قاتی شد. افسر هی تکرار کرد بگوییم. افتادیم تو جوی آب و ادراری که از آسایشگاه بیرون میآمد ولمان کردند و رفتند. به آسایشگاه برگشتیم خون دماغم قطع نمیشد. سرم را بالا گرفته بودم تا خون قطع شود. عبدالرضا آه و ناله میکرد و گاه گاه بین آخ و اوخ میگفت: مادر … ها عبدالرحمان بیا ما هم بگیم و گرنه میکشندها … ها؟
آسایشگاه در سکوت کامل بود یکی از بچههای اردبیل برایم دستمال آورد. اسکندر رو به جمع گفت: هیچ کدوم شرف ندارید.
یکی گفت: بشین بابا.
دیگری گفت: اگه نگیم میکشند.
اسکندر گفت: مثل اینا مرد باشین. غیرتتون کجا رفته دیگه کم مونده مادرتون را هم فحش بدهند.
آسایشگاه دوباره در سکوت فرو رفت و همه به صورت همدیگر نگاه کردند. عبدالرضا وقتی دید اوضاع تا حدودی به نفع ما فرق کرده، گفت: راست میگه آدم باید مرد باشد.
بعد از خوردن صبحانه به حیاط رفتیم. فهمیدم عراقیها بقیهی دوستانمان را نیز در آسایشگاههای دیگر زدهاند. یوسفعلی از آن آدمهای عشقی بود. هر طور میخواست رفتار میکرد وقتی موصل دو بودیم مهر را جلویش میانداخت و میگفت: دارم به زور نماز میخونم؛ واجباً قربتاً الیالله.
ولی در این جا برای نماز صبح، اذان داده و صحبت کرده بود گفته بود: ما نوکر امام هستیم. در موصل دو بچهها کتک میخورند و نمیذارن کسی به مسئولین توهین کنه، ولی شما در اینجا ورق بازی میکنید.
تو حیاط، بچههای اردبیل و شهرستانهای نزدیک دورمان جمع شدند. طور دیگری به ما نگاه میکردند. یکی از رهبران اسرا دور از چشم جاسوسها و سربازان عراقی با بنایی صحبت کرده بود. بنایی میگفت: اسرای اینجا دید دیگری از اسارت دارند. لخت میخوابند و فحش میدهند. باید مواظب خودمون باشیم ولی انگار خدا ما را وسیله قرار داده تا اینها را سرعقل بیاوریم. بعضی از اینها به منافقین علاقه نشان دادند و طوری که توجه شدم انگار قراره باز هم منافقین برای تبلیغات به اردوگاه بیایند.
وقتی برای ناهار آمار گرفتند، از تعداد آنها که شعار دادند، کاسته شد. در آمار غروب هم همین اتفاق افتاد و صبح وقتی خبردار دادند فقط سه چهار نفر شعار دادند.
بعثیها مانده بودند چه کنند. قیافهشان داد میزد از دستمان عصبانی شدهاند. قبل از صبحانه آمدند سراغمان و همهمان را به یک اتاق چهاردرچهار متر بردند و درش را بستند. از پنجره بیرون را نگاه کردیم.
یک دفعه اسرای آسایشگاهها، ظرفها را به همدیگر کوبیدند و گفتند اگر ما را آزاد نکنند اعتصاب میکنند و صبحانه نمیخورند.
عراقیها آمدند در را باز کردند. به آسایشگاهها برگشتیم. سر و صداها خوابید ولی بعد از خوردن صبحانه دوباره ما را جدا کردند.
بچهها خواستند بیایند جلوی پنجره ولی دو نفر از سربازان عراقی آنجا بودند و نمیگذاشتند کسی نزدیک شود. ظهر ناهارمان را آوردند و شب را آنجا ماندیم. صبح در را باز کردند. گفتند: همگی برویم و وسایلمان را برداریم. بیست نفرمان را جمع کردند تا از آن اردوگاه ببرند. وقتی به طرف در خروجی میرفتیم، صدای اللهاکبر بچهها را شنیدیم. آمده بودند پشت پنجرهها و تکبیر میگفتند. چند نفری از آنها داد میزدند: درود بر خمینی… برادرها خدانگهدارتان…
ما را سوار ایفا کردند و به موصل یک بردند. خیلی زود همهمان را تقسیم کردند و این بار هرکدام از ما را به یک آسایشگاه فرستادند. وضعیت بچهها در موصل یک بهتر ازموصل سه بود. مسئول آسایشگاهی که من آنجا رفتم، یک ارتشی بود به نام مسعود و حدود ده سال از اسارتش میگذشت.
مسعودگفت: امروز سفره حضرت ابوالفضل را باز نمیکنیم. انشاءالله میمونه برای بعد.
بچهها رادیوی یکی از سربازان عراقی را کش رفته و نامش را گذاشته بودند سفره حضرت ابوالفضل(ع)!
سرباز عراقی بالای ایوان طبقه اول نگهبانی میدهد و رادیواش را هم میگذارد کف ایوان. سه نفرازبچههای رزمیکار رو گردن هم سوار شده و در یک فرصت مناسب رادیو را برمیدارند.
سرباز عراقی از ترس چیزی به کسی نگفته بود. اگر میگفت اسرا رادیو را کش رفتهاند، پدرش را درمیآوردند و تبعید میشد به جبهه.
خبرگزاری بسیج