فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای سفره حضرت ابوالفضل در دوران اسارت

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

مسعودگفت: امروز سفره حضرت ابوالفضل را باز نمی‌کنیم انشاءالله می‌مونه برای بعد.بچه‌ها رادیوی یکی از سربازان عراقی را کش رفته و نامش را گذاشته بودندسفره حضرت ابوالفضل(ع)!
دوران اسارت در کنار همه سختی‌ها و مرارت های خاص خود خاطرات تلخ و شیرین فراوانی در خود دارد که این دوران را به یاد ماندنی می کند. مطلب زیر یکی از این خاطرات است که از نظرتان می گذرد.

***

هر دو نفر را به یک آسایشگاه فرستادند. من و عبدالرضا هم به آسایشگاه پنج، سی نفری بود. وقتی وارد آنجا شدیم نزدیک بود از تعجب چشم‌هایم چهار تا شود و از خودم صدای انسان‌های ما قبل درآورم! انگار به قهوه‌خانه آمده بودیم! دود، همه جا را گرفته بود. از رو سر خیلی‌ها عین اگزوز تراکتور دود بلند می‌شد.

پنج، شش نفر با زیر پیراهن و پنج، شش نفر هم با بدن لخت نشسته بودند و داشتند پاسور بازی می‌کردند. تلویزیون هم روشن بود و سه، چهار نفر جلوی آن نشسته بودند. یک دفعه یکی داد زد: فلان فلان شده چرا داری جر می‌زنی؟

گفتم: یا خدا عجب جایی آمدیم!

لحظه‌ای نگاه همه‌شان به طرف ما دو نفر چرخید. عین تمساح گرسنه نگاهمان کردند. رفتیم و گوشه‌ای نشستیم. چند نفر از اردبیلی‌ها و شهرستان‌های دیگر دوره‌مان کردند و ما را به حرف گرفتند. یکی از بچه‌های اردبیل اسکندر بود؛ گفت: نصف بیشتر اسرای آسایشگاه عرب هستن و خیلی‌ها هم دستشون تو دست عراقی‌هاست. بیشتر بچه‌ها در عملیات مرصاد اسیر شدن. فقط چند نفر بچه حزب‌الهی داریم و خیلی اذیت می‌شیم. گاهی وقت‌ها بعضی‌ها با تیغ به بچه‌ها حمله می‌کنن. بهتره مواظب خودتون باشید.

نماز ظهر و عصر را نخوانده بودم. بلند شدم و وضو گرفتم، طوری نگاهم می‌کردند که انگار داشتم کار خلافی می‌کردم. احساس کردم وضعیت مناسب نیست. به عبدالرضا گفتم: پاشو تو هم بخوان.

موقع نماز، هر آن منتظر بودم یکی با تیغ روی سر و صورتم خط بیاندازد و از ریخت و قیافه بیفتم. الحمدالله به خیر گذشت. شاید هم دلشان به حالمان سوخت. دوباره آمدند و کنارمان نشستند.

یکی‌شان گفت: کجا اسیر شدید؟

گفتم: عملیات خیبر اسیر شدیم. آن وقت شانزده سالمان بود.

یکی دیگر گفت: نماز هم می‌خوانید؟

گفتم: آره.

یک دفعه برگشت و به یکی که ورق‌بازی می‌کرد، گفت: خاک بر سر مادر مرده‌ات. اینا را می‌بینی. نصف سن تو را دارن ولی روحیه را حال می‌کنی؟!

انگار با خودش حرف زده باشد. گفت: ماشاءالله … ماشاءالله.

بینشان یکی بود که چهار چشمی ما را نگاه می‌کرد. شاید فکر می‌کرد ما ایرانی نیستیم. گفت: خمینی … .

صلوات فرستادم ولی عبدالرضا ماتش برده بود. زدم توی پهلویش و او هم با من صلوات فرستاد. دور و بری‌ها کر و لال شدند و دیگر چیزی نگفتند.

بچه‌های اردبیل برای ما کنار خودشان جا درست کردند. ساعت ده چراغ را خاموش کردند. ناگهان یکی گفت: یک بوس بده ببینم!

فکر کنم، می‌خواستند ما را بترسانند. حرف‌هایی می‌زدند که تا به آن روز نشنیده بودم و برایم تازگی داشت، یکی سوت زد. یکی هم خروپف کرد. از آن زیر خاکی‌ها بودند. صدای خنده که بلند شد، یکی گفت: خفه می‌شین یا بلند شوم؟

ماست‌ها را کیسه کردند ولی صدای ریز خنده‌ای را شنیدم. وقتی به پهلو چرخیدم دیدم چشم‌های عبدالرضا گرد شده و نزدیک است بزند بیرون گفت: عبدالرحمان این جا دیگه کجاست، عجب غلطی کردیم این جا آمدیم.

نماز صبح بیدار شدم. عبدالرضا را هم بیدار کردم. سه، چهار نفر دیگر هم بلند شده بودند. وقتی وضو می‌گرفتیم، یکی همان طور که سر جایش دراز کشیده بود، به یکی از بچه‌ها گفت: آهای قرتی. تا دو تا حزب الهی دیدی نمازخون شدی. آره جون خودت تا پات برسه ایران می‌گیرن اعدامت می‌کنند.

وسط نماز سرفه کردند و سوت زدند. دلقک‌های بانمکی بودند. فکر می‌کردند چون یک خورده قاتی دارند، آنها را در ایران اعدام می‌کنند.

برای آمار بیرون رفتیم. گفتند چون تازه وارد هستیم، جلوتر از همه بشینیم. نشستیم دو، سه نفر عراقی، بین‌شان یک افسر هم بود، به طرفمان آمدند. مسئول آسایشگاه برپا داد، بلند شدیم؛ داد زد: خبردار.

یک دفعه همه پا کوبیدند و شروع کردن شعار دادن به نفع بعثی‌ها.

سرم را به عقب چرخاندم و نگاهشان کردم عبدالرضا گفت: اینا دیگه کی‌اند؟

مسئول آسایشگاه گفت: بشینیم. نشستیم و او دوباره برپا داد و مثل دفعه اول کارشان را تکرار کردند. افسر گفت: اسرای جدید کجا هستند؟ ما را نشان دادند. ایستاد جلو من و گفت: چرا شعار نمی‌دهی؟

گفتم: کدوم شعار؟

گفت: همین که اینا می‌گویند.

گفتم: نمی‌گویم.

ما دو نفر را آن قدر زدند که خون دماغ و دهانمان قاتی شد. افسر هی تکرار کرد بگوییم. افتادیم تو جوی آب و ادراری که از آسایشگاه بیرون می‌آمد ولمان کردند و رفتند. به آسایشگاه برگشتیم خون دماغم قطع نمی‌شد. سرم را بالا گرفته بودم تا خون قطع شود. عبدالرضا آه و ناله می‌کرد و گاه گاه بین آخ و اوخ می‌گفت: مادر … ها عبدالرحمان بیا ما هم بگیم و گرنه می‌کشندها … ها؟

آسایشگاه در سکوت کامل بود یکی از بچه‌های اردبیل برایم دستمال آورد. اسکندر رو به جمع گفت: هیچ کدوم شرف ندارید.

یکی گفت: بشین بابا.

دیگری گفت: اگه نگیم می‌کشند.

اسکندر گفت: مثل اینا مرد باشین. غیرتتون کجا رفته دیگه کم مونده مادرتون را هم فحش بدهند.

آسایشگاه دوباره در سکوت فرو رفت و همه به صورت همدیگر نگاه کردند. عبدالرضا وقتی دید اوضاع تا حدودی به نفع ما فرق کرده، گفت: راست می‌گه آدم باید مرد باشد.

بعد از خوردن صبحانه به حیاط رفتیم. فهمیدم عراقی‌ها بقیه‌ی دوستانمان را نیز در آسایشگاه‌های دیگر زده‌اند. یوسفعلی از آن آدم‌های عشقی بود. هر طور می‌خواست رفتار می‌کرد وقتی موصل دو بودیم مهر را جلویش می‌انداخت و می‌گفت: دارم به زور نماز می‌خونم؛ واجباً قربتاً الی‌الله.

ولی در این جا برای نماز صبح، اذان داده و صحبت کرده بود گفته بود: ما نوکر امام هستیم. در موصل دو بچه‌ها کتک می‌خورند و نمی‌ذارن کسی به مسئولین توهین کنه، ولی شما در اینجا ورق بازی می‌کنید.

تو حیاط، بچه‌های اردبیل و شهرستان‌های نزدیک دورمان جمع شدند. طور دیگری به ما نگاه می‌کردند. یکی از رهبران اسرا دور از چشم جاسوس‌ها و سربازان عراقی با بنایی صحبت کرده بود. بنایی می‌گفت: اسرای اینجا دید دیگری از اسارت دارند. لخت می‌خوابند و فحش می‌دهند. باید مواظب خودمون باشیم ولی انگار خدا ما را وسیله قرار داده تا اینها را سرعقل بیاوریم. بعضی از اینها به منافقین علاقه نشان دادند و طوری که توجه شدم انگار قراره باز هم منافقین برای تبلیغات به اردوگاه بیایند.

وقتی برای ناهار آمار گرفتند، از تعداد آنها که شعار دادند، کاسته شد. در آمار غروب هم همین اتفاق افتاد و صبح وقتی خبردار دادند فقط سه چهار نفر شعار دادند.

بعثی‌ها مانده بودند چه کنند. قیافه‌شان داد می‌زد از دست‌مان عصبانی شده‌اند. قبل از صبحانه آمدند سراغمان و همه‌مان را به یک اتاق چهاردرچهار متر بردند و درش را بستند. از پنجره بیرون را نگاه کردیم.

یک دفعه اسرای آسایشگاه‌ها، ظرف‌ها را به همدیگر کوبیدند و گفتند اگر ما را آزاد نکنند اعتصاب می‌کنند و صبحانه نمی‌خورند.

عراقی‌ها آمدند در را باز کردند. به آسایشگاه‌ها برگشتیم. سر و صداها خوابید ولی بعد از خوردن صبحانه دوباره ما را جدا کردند.

بچه‌ها خواستند بیایند جلوی پنجره ولی دو نفر از سربازان عراقی آنجا بودند و نمی‌گذاشتند کسی نزدیک شود. ظهر ناهارمان را آوردند و شب را آنجا ماندیم. صبح در را باز کردند. گفتند: همگی برویم و وسایل‌مان را برداریم. بیست نفرمان را جمع کردند تا از آن اردوگاه ببرند. وقتی به طرف در خروجی می‌رفتیم، صدای الله‌اکبر بچه‌ها را شنیدیم. آمده بودند پشت پنجره‌ها و تکبیر می‌گفتند. چند نفری از آنها داد می‌زدند: درود بر خمینی… برادرها خدانگهدارتان…

ما را سوار ایفا کردند و به موصل یک بردند. خیلی زود همه‌مان را تقسیم کردند و این بار هرکدام از ما را به یک آسایشگاه فرستادند. وضعیت بچه‌ها در موصل یک بهتر ازموصل سه بود. مسئول آسایشگاهی که من آنجا رفتم، یک ارتشی بود به نام مسعود و حدود ده سال از اسارتش می‌گذشت.

مسعودگفت: امروز سفره حضرت ابوالفضل را باز نمی‌کنیم. انشاءالله می‌مونه برای بعد.

بچه‌ها رادیوی یکی از سربازان عراقی را کش رفته و نامش را گذاشته بودند سفره حضرت ابوالفضل(ع)!

سرباز عراقی بالای ایوان طبقه اول نگهبانی می‌دهد و رادیواش را هم می‌گذارد کف ایوان. سه نفرازبچه‌های رزمی‌کار رو گردن هم سوار شده و در یک فرصت مناسب رادیو را برمی‌دارند.

سرباز عراقی از ترس چیزی به کسی نگفته بود. اگر می‌گفت اسرا رادیو را کش رفته‌اند، پدرش را درمی‌آوردند و تبعید می‌شد به جبهه.

خبرگزاری بسیج

 نظر دهید »

روایت یک اسیر عراقی از جنگ ایران و عراق

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

ایرانی ها روز و شب واحدهای ما را گلوله باران می کردند
بعد از سه روز واحد ما را به طرف بهمن‌شیر حرکت دادند و در آنجا مستقر شدیم. بعد از چند روز تازه فهمیدیم که جنگ اصلی اینجاست و نیروهای شما(ایرانی) در تمام روز و شب واحدهای ما را گلوله باران کرده و شجاعانه دفاع می‌کنند. درگیری این منطقه بسیار شدید بود.

در کنار خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان اسلام؛ اسرای عراقی نیز در این نبرد نابرابر دارای خاطرات و ناگفته هایی هستند که شنیدنی است. روایت زیر مطلبی از این خاطرات است که درکتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» بیان شده است.

ما از سمت جاده اهواز ـ خرمشهر هجوم آورده و داخل خرمشهر شدیم. در طول مسیری که می‌آمدیم هیچ نشانی از نیروهای شما(ایرانی)نبود.

وقتی که به این جاده رسیدیم دو مینی‌بوس کنار جاده چپ کرده‌ بودند که تعدادی از مسافرهای آن کشته شده بودند. واحد ما از جاده عبور کرد و داخل خرمشهر شدیم. اول فکر می‌کردیم که صدای انفجار توپخانه و تانکی که به گوشمان می‌رسد از طرف نیروهای شما است ولی وقتی که وارد خرمشهر شدیم هیچ خبری نبود بلکه این انفجارها از واحدهای زرهی خودمان بود.

ما وارد خیابان‌های خرمشهر شدیم ولی تا آن لحظه دستور پیاده شدن و استقرار به ما نداده بودند. با همه این احوال بسیاری از افراد پیاده شدند و به داخل خانه‌ها و مغازه‌ها هجوم بردند و با لگد و قنداق تفنگ و با شکستن قفل‌ها داخل خانه‌ها و مغازه‌ها شده و اموال آنها را به تاراج بردند.

بسیاری از لباس‌های زنانه و مردانه مغازه‌ها را در خیابان‌ها پراکنده کردند و در این حال خوشحالی و سرور زیادی داشتند. هنوز صدای شلیک گلوله‌های توپ و خمپاره متوقف نشده بود.

عده‌ای از نیروهای خودمان که در شهر و در خانه‌ها بودند بر اثر همین انفجارها کشته شدند و عده‌ای هم زیر آوارها ماندند که هیچ کس نتوانست آنها را پیدا کند.

باید بگویم که عده‌ای از سربازان ما از این منظره تاراج و ویرانی شهر متاثر شده بودند. حتی چند نفر هم گریه می‌کردند و وقتی افراد ما لباس‌های بچگانه و اسباب‌بازی کودکان را می‌آوردند این تاثر بیشتر می‌شد.

ما خانه‌هایی را دیدیم که لباس‌های شسته شده‌ای را روی پشت بام‌های آنها از بند آویخته بودند تا خشک بشود. این نشان می‌داد که مردم با دست خالی شهر را ترک کرده‌اند. من داخل خانه‌ای شده، دیدم که یک گوسفند در گوشه حیاط بسته شده که نه آب داشت و نه علوفه. من آن گوسفند را باز کردم و او به طرف در دوید و بیرون رفت.

حرکت کردیم و به نزدیک مسجد جامع خرمشهر رسیدیم. در آنجا بود که با مقاومت شدیدی از طرف نیروهای شما مواجه شدیم. با اینکه مقاومت منظم نبود ولی بسیار کوبنده و قهرمانانه بود. آنها چند نفر شخصی بودند که ضربات کوبنده‌ای به ما زدند و بعد هم رفتند.

بیشتر از آن نتوانستند مقاومت کنند، چرا که تعداد ما به چند لشکر می‌رسید. بعد از آن ما به طرف رودخانه آمدیم و در کنار نهر مستقر شدیم.

در آنجا افراد اسیر را دیدم که دسته دسته آنها را با کامیون‌ها و با پای پیاده به طرف شلمچه می‌بردند. این افراد همگی شخصی بودند و حتی زن و بچه هم در میانشان دیده می‌شد.

بعد از سه روز واحد ما از رودخانه عبور کرد و به آن طرف آب رفتیم. آنجا هیچ خبری از نیروهای شما نبود. ما بدون سنگر و بی‌آنکه یک گلوله به طرف ما شلیک شود، آسوده می‌خوردیم و می‌خوابیدیم.

افراد صحبت می‌کردند و می‌گفتند: ما تاکنون چنین جنگی ندیده بودیم. تصور ما از جنگ چیز دیگری بود ولی مثل اینکه ایرانی‌ها اصلاً نیرو ندارند که در مقابل ما جنگ کنند و این جنگ یک طرفه است. واقعا هم همین طور بود، زیرا ما خودمان را برای یک مصادف بزرگ با نیروهای شما آماده کرده بودیم ولی وقتی که با این اوضاع و احوال رو به رو شدیم خیلی برایمان تعجب داشت.

بعد از سه روز واحد ما را به طرف بهمن‌شیر حرکت دادند و در آنجا مستقر شدیم. بعد از چند روز تازه فهمیدیم که جنگ اصلی اینجاست و نیروهای شما(ایرانی) در تمام روز و شب واحدهای ما را گلوله باران کرده و شجاعانه دفاع می‌کنند. درگیری این منطقه بسیار شدید بود.

نیروهای شما برای از بین بردن ما واقعا جدیت می‌کردند خیلی هم شجاع بودند. آنها هر شب به ما کمین می‌زدند و تلفات وارد می‌کردند. من حتی چند نفر آنها را دیدم که با موتورسیکلت می‌آیند و می‌روند. توپخانه و تانک هم در این موضع بود که واقعا ما را بیچاره کرده بود. تازه فهمیدیم که گلوله توپ و خمپاره وقتی به طرف آدم شلیک می‌شود چه ترسی دارد. بیچاره مردم خرمشهر که انفجار آن همه گلوله سنگین را از طرف ما تحمل کردند.

ما هر قدر که در خرمشهر آسوده و راحت بودیم اما در عوض در این جبهه لحظه‌ای آرام نداشتیم. تعداد ما در این موضع تقریبا به استعداد یک لشکر بود ولی افراد شما خیلی کم بودند، شاید به یک تیپ هم نمی‌رسیدند.

یک شب نیروهای شما حمله‌ای روی موضع ما را داشتند که تا صبح طول کشید. وقتی که هوا روشن شد نیروهای شما عقب نشستند و فرمانده به ما دستور داد که برویم کنار کارخانه شیر پاستوریزه و جنازه چند نفر از افراد خودمان را بیاوریم.

من به اتفاق چند نفر از سربازها به طرف کارخانه رفتیم. چند جنازه آنجا بود که آوردیم. جنازه یکی از سربازهای شما هم آنجا افتاده بود که جراحت‌هایش را پانسمان کرده بودند.

همه آن جنازه‌ها را به واحد خودمان آوردیم. ما قرار گذاشته بودیم که بگوییم این ایرانی زخمی بود و ما او را برای مداوا آورده‌ایم.

وقتی که به واحد رسیدیم فرمانده تیپ ما را دید و بعد از این که متوجه شهید شما شد، به ما اهانت کرد و گفت:«این ایرانی آتش پرست را از موقع ما بیرون ببرید!»

من به اتفاق یکی از سربازها به نام «سید‌هاشم» شهید شما را به کناری آوردیم. قصد داشتیم که هر طور که هست او را دفن کنیم. بعد از پیدا کردن یک محل مناسب و کندن یک گور، آماده شدیم که جنازه را داخل آن بگذاریم.

این سرباز با اینکه لاغر و نحیف بود اما زخم‌های زیادی داشت. با اینکه یک طرف صورت او را با سرنیزه بریده بودند اما آنقدر چهره‌اش زیبا و نورانی بود که من از دلم نیامد او را همین طور دفن کنم و خاک روی صورت زیبای او بریزم.

به همین خاطر یک نایلون بزرگ آوردم و به اتفاق سید هاشم جنازه سرباز شهید را داخل آن پیچیده و دفن کردیم. بعد از پرکردن قبر روی یک سنگ با گچ نوشتم که این شهید ایرانی است و در تاریخ فلان به شهادت رسیده است.

بعد از چند روز نیروهای شما حمله‌ای کردند که ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم. من به سید هاشم پیشنهاد کردم در همین جا بمانیم تا نیروهای ایرانی سربرسند، ولی در سمت راست ما یک واحد کماندویی بود که متوجه ما بودند و ما نمی‌توانستیم خودمان را اسیر کنیم. بنابراین با یک نفربر به عقب برگشتیم.

ما آن جنازه را به طور کامل دفن کردیم و فکر می‌کنم که نیروهای شما آن را پیدا کرده باشند چون جای خیلی مشخص و خوبی دفن شده بود.

ما تا شروع عملیات حصر آبادان در این منطقه ماندیم و تا روزی که با حمله وسیع نیروهای شما محاصره آبادان شکسته شد و ما هم ساعت ده صبح در حالی که از سه طرف محاصره شده بودیم به اسارت نیروهای ایرانی در آمدیم.

من و یکی از دوستانم به نام «حسین» جلوی چشم نیروهای خودمان به طرف شما آمدیم و اتفاقا حالا هم با هم هستیم.

می‌خواهم نکته کوچک و پراهمیتی را برای شما نقل کنم تا بدانید که جنگیدن با نیروهای اسلامی و غارت اموال ملت مسلمان چه عواقبی دارد: یک روز به مرخصی رفته بودم. یکی از دوستان پدرم به من نصیحت کرد که از اموال ایرانی‌ها چیزی بر ندارم.

او خیلی روی این مورد تکیه داشت. من وقتی علت را از او پرسیدم گفت: «پسرم یک گردنبند طلا از خرمشهر آورده بود که آن را به عروسم هدیه کرد.

آن گردنبند بود تا اینکه چند روز بعد عروسم دیوانه شد و الان ما از بدی حال او روز خوش نداریم.

دوست پدرم از من هم پرسید: این نیروهای ایرانی چه وقت به عراق خواهند رسید؟ من به او نوید دادم که انشاء‌الله به زودی لشکریان اسلام خواهند آمد.

نویسنده :مرتضی سرهنگی

 نظر دهید »

شهادت برای شاد کردن یک بچه یتیم!

25 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

دوران کودکی را به تازگی پشت سر گذاشته بود؛ 13 ساله بود که همراه با عده ای از دوستان و همکلاسی های خود به جلسات مذهبی- سیاسی راه پیدا کرد. …
شهید پروانه شماعی زاده جهادگر و امدادگری بود، که از کودکی تا زمان شهادت، در عرصه های متفاوت، با بصیرت و استقامتی غیر قابل وصف، زندگی کرد. در این مختصر، گذری داریم بر گوشه هایی از زندگی این بانوی ایرانی.

دوران کودکی را به تازگی پشت سر گذاشته بود؛ 13 ساله بود که همراه با عده ای از دوستان و همکلاسی های خود به جلسات مذهبی- سیاسی راه پیدا کرد. به خاطر شغل پدر به (( سرپل ذهاب)) مهاجرت کردند و پروانه آنجا هم به فعالیت خود ادامه داد. تا جایی که مدیران و معلمانش به او تذکر دادند که در مدرسه فعالیت های سیاسی نداشته باشد. اما او در مخالفت با رژیم با استدلال با آن ها بحث کرد. مشاجره پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگردانش آموزان نیز با او همراه شدند و مدرسه را به تعطیلی و تحصن کشاندند.

با تشکلیل نهضت سوادآموزی، اولین دورۀ تدریس سوادآموزی را در زادگاهش برپا کرد و در حالی که تنها 15 سال داشت، معلم روستای ((دارتوت))شد. اما بصیرت و استقامت وی مختص دوران نوجوانی نبود. با آغاز جنگ، از روز پنجم مهرماه سال 1359 در درمانگاه شهید نجمی در پارک شهر سر پل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد و بدین ترتیب، علاوه بر حضور در صحنه های سیاسی و فرهنگی، در مقام امداد گر نیز به فعالیت پرداخت.

حالا دیگر خانواده اش در شهر جنگ زده سرپل ذهاب نبودند. آن ها به خاطر حملۀ دشمن، فرصت نکرده بودند هیچ وسیله ای برای زندگی با خودشان ببرند. اما پروانه همچنان در آن جا بود. نیروهای عراقی پیشروی کرده و به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرارشد مجروحان به پناهگاه زیر زمینی منتقل شوند. پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانه هایشان برگردند.

دختران و زنان امدادگر و پرستار، مشغول جمع آوری وسایل شخصی شان بودند اما آرامش پروانه آن ها با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل، مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود. یکی از آنها به اوگفت: پروانه! مگر دستور رانشنیده ای؟ باید به عقب بگردیم. هیچ می دانی اسیرشدن به دست عراقی ها و تحمل شکنجه های آن ها کار هر کسی نیست! به فکرخودت وخانواده ات باش! پروانه گفت: این ها را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمی توانم! و بعد چند فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت:حاضر نیستم به هیچ قیمتی شهر را ترک کنم!

هفتم شهریور ماه سال1360، علی اصغر از او خواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش وبسیجی بود. داوطلبانه آمده بود جبهه، اعزامی از اسدآباد همدان. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند، از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند، برای 2ساعت با هم محرم شوند. علی اصغر تدریس را رها کرده بود و می گفت قصد دارد تا پایان جنگ،سنگردفاع ازاسلام وانقلاب را ترک نکند. آنچه او می گفت، همان آرمان و اعتقاد پروانه بود. قرار شد با هم ازدواج کنند اما پیش از پروانه، «شهادت»، خود را به عقد دائم علی اصغر در آورد.

نحوه شهادت

عازم خانه دخترکی کوچک شد که چند وقت پیش سرپرست خانواده اش را از دست داده بود. چهار روز به عید نوروز سال1367 مانده بود. هدایایی برایش خریده بود. اما، غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر پروانه را به آرزویش رساند. …

شهیده پروانه شماعی زاده در وصیت نامه خود نوشت:

«شهادت مرگ سعادت آمیزی است که آغاز زندگی پربار و جدیدی را نوید می دهد. خوش به حال آنان که به این سعادت عظیم نایل می شوند. انسان یک بار بیشتر به دنیا نمی آید و به یک بار بیشتر نمی میرد. چه بهتر، این مردن در راه الله باشد. چنین انسانی خود را ذره ای متصل به ابدیتی بی پایان، به عظمتی با شکوه می یابد.»

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 301
  • 302
  • 303
  • ...
  • 304
  • ...
  • 305
  • 306
  • 307
  • ...
  • 308
  • ...
  • 309
  • 310
  • 311
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 2
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس