فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

پسری که در آغوش پدر شهید شد

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

گویی این 2 دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیده‌اند. با پیگیری بچه‌ها متوجه شدیم این‌ها بالاتر از 2 دوست، که پدر و پسر بودند.

از راهیان نور که پرسیدم گفت الان در منطقه هستم. حس خوبی است؛ در زمان و مکانی حرف زدن که تو را تشویق می‌کند با تمام احساست حرف بزنی. صدایش گرفته بود. از همان‌ها که جا مانده قافله هستند و به دنبال رسیدن به نردبان شهادت، در پی روایتگری می‌روند.

غالب کسانی که آن جا می‌آیند تحت تأثیر قرار می‌گیرند. «علی شیروی» دلیل تأثیرگذاری را این‌گونه برشمرد: «یکی به این دلیل که مشهد شهداست. در روایات داریم وقتی زمینی محل عبادت واقع می‌شود به محیط پیرامونش واکنش نشان می‌دهد.».

تمام ذرات عالم بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند و طبق مبانی که مرحوم علامه طباطبایی دارند اگر پَر کاهی ته چاهی حرکت بکند، بر کهکشان‌ها اثر می‌گذارد. بنابراین تمام ذرات عالم به هم پیوسته هستند و یک روح مجرد دارند و آن هم روح انسان کامل، امام زمان (عج) است.

دیگر اینکه شهدا اینجا حضور دارند. این مناطق محل شهادت آن‌ها بوده و قطعاً الان هم این جا هستند. زمین و ذرات عالم از عبادات آن‌ها تأثیر گرفته و تأثیر می‌گذارند. «».

کسانی که این جا می‌آیند از احساسشان نسبت به شلمچه، طلاییه و شرهانی می‌گویند. همان مناطقی که رزمندگان، مقتدرانه و مظلومانه شهید شده‌اند.

علی شیروی، 40 سال دارد و 10 سالی می‌شود روایت دفاع مقدس می‌کند. یادداشت‌هایی که زائرین در ضریح شلمچه و یادمان طلاییه گذاشته و گفته بودند: «ما نمی‌دانیم چه کسی ما را این جا آورده، ما نمی‌خواستیم بیاییم. جاذبه‌ای داشت که ما را به این جا کشاند. در این مناطق خودمان را گم کرده‌ایم و تغییر پیدا کردیم.» دیده بود.

برایمان از جنگ روایت کرد: «یکی از بچه‌های تفحص تعریف می‌کرد؛ تپه‌ای در منطقه شرهانی قرار داشت که رفتن به روی آن سخت به نظر می‌رسید. ما بر روی این تپه چند شهید پیدا کردیم.».

وقتی از روی پلاک‌هایشان آن‌ها را شناسایی کردیم به خانواده‌شان اطلاع دادیم. بچه‌های شناسایی از ما پرسیدند وضعیت این دو شهید چگونه است؟ گفتیم انگار این دو دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیده‌اند. با پیگیری بچه‌ها متوجه شدیم این‌ها بالاتر از دو دوست، که پدر و پسر بودند

وقتی از روی پلاک‌هایشان آن‌ها را شناسایی کردیم به خانواده‌شان اطلاع دادیم. بچه‌های شناسایی از ما پرسیدند وضعیت این دو شهید چگونه است؟ گفتیم انگار این دو دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیده‌اند. با پیگیری بچه‌ها متوجه شدیم این‌ها بالاتر از دو دوست، که پدر و پسر بودند.

پدر و پسر شهید، اهل گیلان بودند. برادر این پسر از ما خواست که او را به منطقه ببریم. برایمان تعریف کرد که ما 3 نفر بودیم. من، پدر و برادرم. شبی که قرار بود عملیات شود همدیگر را توصیه می‌کردیم یکی‌مان بماند و بقیه بروند. پدرم گفت من که حتماً باید بروم. برادرم که از من کوچک‌تر بود گفت من هم می‌روم تا کنار پدر باشم. چون او توان چندانی ندارد.

آن‌ها رفتند. به شهادت که رسیدند ما خبر نداشتیم. من در یک گردان دیگر بودم. بعدها رفقا این گونه به ما گفتند که برادر شما مجروح شد و از سرش خون می‌ریخت. پدرت او را در آغوش گرفته بود. ما در حال عقب نشینی بودیم و نمی‌توانستیم شهدا را به عقب بیاوریم و ظاهراً این‌ها در آغوش یکدیگر به شهادت رسیده‌اند. «».

در همین منطقه که در آن تفحص صورت گرفت، شهدای دیگری را پیدا کرده بودند که هر کدام برای خودش ماجرایی دارد. به گفته علی شیروی، این‌ها مجروح شده و در محاصره بودند؛ اما تسلیم نشده و با تشنگی و گرسنگی به شهادت رسیدند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

اولین سحری زندگی در جبهه

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آن‌هایی که مسوولیت‌های حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند

حجت کردی جانباز شیمیایی 30 درصد اعصاب و روان با نقل خاطراتی از ماه مبارک رمضان در جبهه گفت:

- اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آن‌هایی که مسوولیت‌های حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیاناً در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم.

در آن زمان به خاطر اینکه با سن پایین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متأثر شدم. در همین افکار غوطه‌ور بودم و با گلایه به خدا می‌گفتم خدایا اینجا هم … که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سخنی گفته شد احساس شادی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامه‌ای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم.

اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولاً داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار می‌شدم و اکنون که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد هنوز هم در حسرت آن روزها می‌سوزم چرا که در جبهه شیمیایی شده‌ام و امروز توان روزه گرفتن ندارم

- در همان شب، اولین سحری زندگی‌ام را با صدای شلیک توپ‌ها و موشک‌اندازها برای دفاع از میهن آغاز کردم. سحری‌مان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یک لیوان چای بود. معمولاً در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمی‌یافتیم به گونه‌ای که روزهایی متمادی پیش می‌آمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت مجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علت که فکر می‌کرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع می‌شویم بیشترین حملات را به مواضع ما می‌کرد.

- اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولاً داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار می‌شدم و اکنون که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد هنوز هم در حسرت آن روزها می‌سوزم چرا که در جبهه شیمیایی شده‌ام و امروز توان روزه گرفتن ندارم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

من و علی و جنگ

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند….

حکم فرماندهی این تیپ به نام علی که لایق‌ترین فرد برای به دوش کشیدن این مسئولیت بود، زده شد. کادر تشکیلاتی تیپ را خودش انتخاب کرد. علی به عمد از بچه‌هایی دعوت به همکاری کرد که مجرب و جنگ دیده بودند و همگی در سوریه و لبنان دوشادوش هم مبارزه کرده بودند. خیلی‌ها فقط به عشق خود علی همکاری را پذیرفتند. آن‌ها می‌دانستند که در کنار او آرامش دارند و می‌توانند با خیال راحت به انجام عملیات بپردازند.

قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتی صحبت رفتن به غرب پیش آمد. خانواده علی تصمیم گرفتند پیش از آن، مراسم عروسی علی را برگزار کنند. از دفتر امام (ره) برای خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد. روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعی‌ام شود و غصه دار شود.

علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند.

چند روز بعد از مراسم عروسی، بعضی از دوستان بسیار نزدیک را با همسرانشان به چلوکبابی دعوت کرد تا شام عروسی‌اش را که دوستان بسیار اصرار کرده بودند، بدهد.

هنوز از مجروحیتی که در جنگ برداشته بودم در خانه استراحت می‌کردم و بستری بودم که علی به سراغم آمد. خیال کردم برای عیادت آمده است، اما گفت: استراحت بسه، بلند شو. از حالا جانشین تیپ هستی و باید تو کار ساخت اون بهم کمک کنی.

از همان لحظه دست به کار شدیم. تا زمان عملیات بعدی که قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) درگیر آن شود، زمان بسیار کمی داشتیم. امکانات فوق‌العاده کم بود و مشکلات فوق‌العاده زیاد. ما برای جمع کردن چند متر موکت، چادر و یا اسلحه به شدت در تنگنا بودیم، چه رسد به باقی مسائل مثل غذا، ظروف و …

شب و روزمان را نمی‌فهمیدیم. قسم می‌خورم که فقط بین راه‌ها می‌توانستیم کمی بخوابیم.

روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعی‌ام شود و غصه دار شود

نیروهای تیپ سیدالشهدا (ع) بیشتر از بسیجی‌هایی بودند که در پادگان امام حسین (ع) جمع کردیم. آن‌ها هر لحظه در انتظار ورود فرمانده تیپ بودند تا با فرمان او عازم محل مأموریت شوند. محل استقرار ما پادگان الله اکبر در اسلام آباد غرب بود.

یک بار شخصی تنومند و چهارشانه را به عنوان فرمانده تیپ روی دست بلند کردند و شعار دادند که: «صلی علی محمد، یار امام خوش آمد» تصور نیروها این بود که فرمانده تیپ طبعاً از شجاع‌ترین، کارآمدترین و ورزیده‌ترین فرد جنگ دیده است و به حسب ظاهر هم هیکلی تنومند دارد. آن شخص چندین بار تکرار کرد که او فقط مسئول انتظامات پادگان است تا رهایش کردند. بالاخره خود علی آمد. او سوار بر یک ریو وارد پادگان شد. بچه‌ها دور ماشینش جمع شدند. علی بلندگوی دستی را گرفت و مقداری درباره وضعیت کلی حاکم بر مناطق جنگی، هدف از گردهمایی نیروها و تشکیل تیپ برای بچه‌ها صحبت کرد، بعد گفت: خُب، اسم من علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع) هستم. حاضر بشید تا به طرف سومار حرکت کنیم.

نیروها به هیجان آمدند با شور و حال خاصی به ترتیب سازمان دهی انجام شده سوار اتوبوس شدند و حرکت کردیم.
من و علی و جنگ

شب اول که به محل پادگان الله اکبر رسیدیم، حدود دوازده نیمه شب بود. با وجود آن که پادگان شش کیلومتر بیشتر با شهر اسلام آباد فاصله نداشت، فاقد هرگونه امکانات بود. حتی یک خط تلفن هم برای برقراری تماس‌های ضروری نداشت. پادگان تنها سه چیز داشت…

1- سه آسایشگاه متمرکز که وسعت کمی داشتند و در همه‌شان قفل بود.

2- یک حسینیه هم برای اقامه نماز و مراسم.

3- چند باب سرویس.

معمولاً وقتی یک واحد رزمی برای مأموریت به جایی فرستاده می‌شود، پیش از آن واحدهای آماده و پشتیبانی، مهندسی و اطلاعات، لوازم اولیه و تدارکاتی را در محل به وجود می‌آوردند. بعد نیروها وارد محل می‌شوند؛ اما در سپاه برعکس دیگر واحدهای نظامی عمل می‌شد. اول نیروها برای انجام مأموریت فرستاده می‌شدند، سپس امکانات، پشت سر آن‌ها به حرکت درمی آمد. این بود که وقتی ما رسیدیم، با این که بسیار خسته بودیم. چیزی آماده نبود و در آسایشگاه‌ها هم قفل بود. ناچار به طرف جایی که محل انبار نان خشک ارتش بود رفتیم و در آن جا به استراحت پرداختیم. بقیه هم که حدود دو گردان بودند، در حسینیه به صورت سرپا خوابیدند.

صبح روز بعد، با فرمان علی قفل آسایشگاه‌ها را شکستیم و نیروها را در آن جا، جا دادیم. از لحاظ مواد غذایی مشکل داشتیم. به ناچار، نان خشک‌های کپک زده را تمیز کرده و خوردیم.

سه روز گذشت تا بالاخره مایحتاج اولیه رسید و تیپ سرو سامانی پیدا کرد. نیروهای بسیجی تحت آموزش قرار گرفتند. علی هر جا لازم می‌دید، برای مسئولان گروهان و دسته‌ها صحبت می‌کرد و معمولاً این جملات در صحبت‌هایش شنیده می‌شد:

حفظ جان این بچه‌ها که از خانواده‌شان دور مانده‌اند به دست من و شما سپرده شده است. اگر یک مو از سر آن‌ها کم شود، من و شما مقصریم. هر چند که آن‌ها برای جهاد پا به این جا گذاشته‌اند، اما قرار نیست جانشان بیهوده از دست برود.

سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاه نیامد. به خصوص آن که علی بی هیچ واهمه‌ای، هر جا که لازم می‌دید با صراحت تمام حرفش را می‌زد و حتی پرخاش می‌کرد و این برخوردها، زمینه ساز استعفای او در مراحل بعد شد

علی با همه‌ی قرارگاه‌هایی که مسئول پشتیبانی تیپ بودند در ارتباط مستقیم و دائمی بود؛ اما آن طور که انتظار داشت، قرارگاه‌ها با او هماهنگ نبودند. شاید آن‌ها مسائل دیگری را در اولویت قرار می‌دادند، اما از نظر علی مسائل تیپ تازه تشکیل یافته سیدالشهدا (ع) که قرار بود به زودی وارد عملیات شود در اولویت بود. سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاه نیامد. به خصوص آن که علی بی هیچ واهمه‌ای، هر جا که لازم می‌دید با صراحت تمام حرفش را می‌زد و حتی پرخاش می‌کرد و این برخوردها، زمینه ساز استعفای او در مراحل بعد شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 263
  • 264
  • 265
  • ...
  • 266
  • ...
  • 267
  • 268
  • 269
  • ...
  • 270
  • ...
  • 271
  • 272
  • 273
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • متین
  • نورفشان
  • نویسنده محمدی
  • خادم المهدی

آمار

  • امروز: 103
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1460
  • 1 ماه قبل: 5028
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس