فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مراسم ازدواج یک شهید ؛ خاطــره ای از علیرضا زاکانى

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

سالهاى 58 و 59شاگرد او بودم. برایمان تفسیر و شرح حدیث مى‏گفت. اصلا یک آدم ویژه بود. صداى خوش، سیماى جذاب، قد رشید و بلند، در کنار هنرمندى در خطاطى و نقاشى از او فرد ممتازى ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در کنار آن فعالیت‏هاى فرهنگى را به صورت مستقیم ادامه مى‏داد و به عنوان معلم قرآن و حدیث در مساجد جنوب شهر تهران با شیوه‏اى نو فعالیت مى‏کرد.

اوایل تابستان سال 62 در گردان تخریب سیدالشهدا(ع) با شهید محمد بهرامى در کنار هم بودیم. فضاى معنوى حاکم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصى را فراهم کرده بود. حضور همزمان بنده با شهید بهرامى در عملیات والفجر چهار این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم.

شهید بهرامى ازخانواده‏اى مرفه بود. براى ازدواجش مهمانى مفصلى گرفته شد و حدود هشتصد نفر از بچه‏هاى گردان تخریب و بچه‏هاى رزمنده و بسیجى در جشن ازدواجش شرکت کردند اما درست چند روز بعد از مراسم عروسى به منطقه آمد و کارش را مجددا در گردان تخریب آغاز نمود.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

وقتى از او سوال کردم که اینها براى چیست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اینکه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم.

یادم هست قبل از عملیات خیبر به همراه یکى از دوستان به منزل شهید بهرامى رفتیم. چیزى که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایى از خودش را به عنوان شهید نقاشى کرده بود!

بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم. در پادگان دوکوهه مستقر بودیم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهید بهرامى به همراه عده‏اى از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروب‏ها در یکى از پاسگاههاى نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مى‏کردیم.

یکى از شبها که براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامى شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتى طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم. دیدم که لعن مى‏فرستد و پایش را به زمین مى‏زند.
شهیدعلیرضا زاکانى

پرسیدم چرا این کار را مى‏کنى؟ گفت: وقت ذکر خدا به یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با یاد همسرم است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا مى‏شود براى همین شیطان را لعنت کردم.

برایم خیلى جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادى داشت حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با یکى از گردانهاى تیپ سیدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فرداى اعزام بود که با موتور به مقر گردان برگشت.

او را دیدم، دست دورگردن من انداخت که باهم وداع کنیم. کنار گوش من گفت: «این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت! من شهید مى‏شوم و دیگر برنمى‏گردم. شما زحمت بکش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب چون ایشان خیلى براى من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم.»

همان طور که او گفته بود، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهیدى برگشت که از آنها تنها پلاک و مشتى استخوان به یادگار مانده بود.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »

شهادت سرباز عراقی در دفاع مقدس

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

کیف را در آوردیم و داخل آن را بازرسى کردم. یک عکس پسر بچه سه چهارساله، یک عکس دختر بچه دو ساله، یک عکس طلق شده از صدام، یک آدرس و شماره تلفن و دوبرگ کاغذ استنسیل که پشت و روى آن را با خودکار و به خط عربى نوشته بود.

چند روزى بود بهار بسیار کوتاه جنوب آغاز شده بود. گل‏هاى وحشى دشت‏هاى جنوب در پى اولین باران سر از خاک بیرون آورده و عمر کوتاه خود را شروع کرده بودند.

باران‏هاى مختصرى که هر از گاه صورت شقایق‏ها و لاله‏ها را نوازش مى‏داد، هواى آنجا را کاملا دلپذیر مى‏کرد.

یک روز صبح بعد از نماز و صرف صبحانه، هواى باطراوت را مناسب دیدم و با توجه به اینکه دو سه روزى بود از یگان‏ها سرکشى نکرده بودم، فرصت را مناسب دیدم و یکى از راننده‏ها را صدا زدم براى رفتن و سرکشى از یگان‏هاى یکم، دوم و سوم. راننده که ماشین را آورد، از منطقه زدیم بیرون و وارد جاده آسفالت شدیم. در مسیر بعد از یک صلوات، شروع کردم به خواندن آیه‏الکرسى. هنوز خواندنم تمام نشده بود که ناگهان ماشین از حرکت ایستاد!

از راننده پرسیدم: چرا توقف کردى؟! در حالى که وحشت‏زده بود با دست شى‏ءاى شبیه ماسوره مین ضدتانک را که در چند قدمى ماشین بود نشان داد.

در آن موقعیت قبل از هر کارى باید حال راننده، بهتر مى‏شد. پرسیدم: محمدرضا جان من چه مى‏خواندم؟! گفت: قرآن. گفتم: چه قسمتى از قرآن؟! گفت: نمى‏دانم.

با دست اشاره کردم به آیه‏الکرسى نزدیک آینه گفتم: به این اعتقاد دارى؟! گفت: حتما اعتقاد دارم. گفتم: پس چرا ترسیدى؟! سرش را پایین انداخت و معذرت‏خواهى کرد. گفتم: از خدا و آیه الکرسى معذرت بخواه!

لبخندى روى لبانش نشست و آرام شد.

مطمئن که شدم حالش خوب است، گفتم: از همان مسیرى که آمدى، کمى به عقب برگرد. از وسایلى که براى کنکاش مى‏توانستیم استفاده کنیم دسته جک بهترین وسیله بود. آن را برداشتیم و از ماشین پیاده شدم.

نزدیک شى‏ء که رسیدیم، بعد از کنار زدن کمى خاک، متوجه شدم آن قسمت نسبت به زمین‏هاى اطراف بالاتر است و این شى‏ء یک قمقمه است.

به راننده گفتم: دیدى به خیر گذشت؟! یک جنازه عراقى است که احتمالاً مربوط به عملیات فتح‏المبین است و دیگر قابل شناسایى نیست. برو ماشین را بیاور برویم.

ماشین که آورد، سوار شدیم. اما هنوز مسافت زیادى دور نشده بودیم که پرسید: جناب از کجا فهمیدید این یک جنازه است؟! و از کجا فهمیدید عراقى است؟!

در دل به هوش این سرباز هیجده، نوزده ساله آفرین گفتم. فرصت را مناسب دیدم گفتم: نگهدار! ما به خاطر جنابعالى مى‏خواهیم برویم و ببینیم جنازه کیست و چیست؟

در کنار من دو سرباز دیگر نیز هستند ولى افسوس که این دو سرباز نادان، بیچاره‏تر از آنند که بشود از راه منحرف بازشان داشت. به قدرى غرق در دریاى تبلیغات زهرآگین حزب بعث هستند که براى صدام (به تقلید از ایرانیان که براى آیت‏الله خمینى صلوات مى‏فرستند، صلوات مى‏فرستند.)

با خوشحالى نگه داشت و دسته جک را آورد که برویم به سمت جنازه. قبل از هر کارى قبله‏نما را از جیبم درآوردم و کنار محل کار گذاشتیم، دیدم جنازه کامل رو به قبله دراز کشیده است. با دیدن این صحنه حس کنجکاوى خودم هم بیشتر از قبل شد، خلاصه از همان قمقمه شروع به جستجو کردیم و چون زمین‏هاى آنجا رملى بود به مشکل خاصى برنخوردیم.

در فاصله کمى جنازه مشخص شد طبق پیش‏بینى جنازه کاملاً فرسوده شده بود و چیزى جز لباس و استخوان‏ها باقى نمانده بود. البته لباسها هم آنقدر پوسیده بود که با دست گذاشتن از هم متلاشى مى‏شد. روى شانه چپ جسد که به طرف بالا بود دو ستاره سفید نمایان بود و از جیب بلوزش یک کیف چرمى که نسبت به بقیه کمتر فرسوده شده بود!

کیف را در آوردیم و داخل آن را بازرسى کردم. یک عکس پسر بچه سه چهارساله، یک عکس دختر بچه دو ساله، یک عکس طلق شده 4 * 6 از صدام، یک آدرس و شماره تلفن و دوبرگ کاغذ استنسیل که پشت و روى آن را با خودکار و به خط عربى نوشته بود. به هر حال آن دو برگ کاغذ بزرگ که خیلى خیلى فشرده بود توجه مرا جلب کرد و به جزئیات دیگر توجهى نکردم، بعد از سرکشى به یگان‏ها نزدیک ظهر بود که برگشتیم.

در یکى از یگان‏ها، یک سرباز معاود عراقى بود که او را براى ترجمه برگ‏هاى پیدا شده احضار کردم.

تاریخ نامه که تاریخ میلادى بود و بعد از مطابقت با تاریخ هجرى شمسى تاریخ 3/1/61 حاصل شد و بعد کاغذها را چنین ترجمه کرد:

«به‏نام خداى متعال، همسرم… جان، هر چند مدت زندگى‏ام با تو کوتاه بود ولى در همین مدت کوتاه که همراه با انواع مشقات و در به درى‏ها بود، به دنیایى از محبت، تقوا و انسانیت رهنمونم بودى. تو بودى که مرا به صبر و شکیبایى دعوت مى‏کردى.

من این نامه را براى تو مى‏نویسم، چون مى‏دانم هرگز به دست تو نخواهد رسید. خدا نکند که برسد. عزیزم من آخرین شب عمر خود را مى‏گذرانم و فردا دیگر در این جهان نیستم، ولى عاقبت ندانستم که شهید مى‏میرم یا خسرالدنیا و الاخره… با آنکه مى‏دانم حق با على است، در صف لشکریان معاویه هستم و رهایى از اینها امکان‏پذیر نمى‏باشد. آنچنان تحت‏نظر مى‏باشم که آب بخورم، ده دقیقه بعد، مقدار آن، ایستاده یا نشسته و غیره به گوش فرماندهان بعثى مى‏رسد.

خلاصه با اینکه مى‏دانم این نوشته را کسى نخواهد خواند ولى براى آرامش روحى خودم همانند مولایم على که سر در چاه مى‏کرد و براى چاه درد دل مى‏نمود، مى‏نویسم و با خودم درد و دل مى‏کنم…

جانیانى که رهبر ما آیت‏الله صدر را به آسانى شهید کردند از کشتن من و تو و دو فرزندمان ابایى ندارند.

از دیشب، ایرانیان حمله بزرگى را آغاز کرده‏اند و دیشب کسى نخوابید من هم تا صبح به جز چند دقیقه‏اى بیدار بودم این چند دقیقه هم که پلک‏هایم برهم نشست خوابى دیدم که نتیجه آن رویائیست که چنین مطمئن مى‏گویم: فردا دیگر در این جهان پر محنت نخواهم بود.

من این نامه را براى تو مى‏نویسم، چون مى‏دانم هرگز به دست تو نخواهد رسید. خدا نکند که برسد. عزیزم من آخرین شب عمر خود را مى‏گذرانم و فردا دیگر در این جهان نیستم، ولى عاقبت ندانستم که شهید مى‏میرم یا خسرالدنیا و الاخره… با آنکه مى‏دانم حق با على است، در صف لشکریان معاویه هستم و رهایى از اینها امکان‏پذیر نمى‏باشد. آنچنان تحت‏نظر مى‏باشم که آب بخورم، ده دقیقه بعد، مقدار آن، ایستاده یا نشسته و غیره به گوش فرماندهان بعثى مى‏رسد

خواب دیدم، سیل عظیم از سوى شرق آمد و همه جا را فرا گرفت و من و سایرین همه غرق شدیم تو با پسر و دخترم بر بالاى یک بلندى ناظر غرق شدن من بودید و فریاد مى‏زدید…ولى سیل همه جا را فرا گرفته بود و هر لحظه بیشتر مى‏شد. هیچ کس قدرت فرار نداشت،چون به هر طرف که مى‏رفتم به سیل برخورد مى‏کردم. مى‏دیدم که کوهها و تپه‏ها هم در سیل شناورند و همه سلاح‏ها را آب برد. یکى مى‏گفت طوفان نوح است و یکى مى‏گفت دریاى نیل است، اما هیچ کدام نبود زیرا از طرف شرق سرازیر شده بود. این خواب مصداق کاملى بود از حمله ایرانیان.

از جلو خبرهاى موحشى مى‏آمد. چندین لشکر ما به کلى نابود شده بودند و یگانهاى جلو قادر به مقاومت نبودند. به هر حال بقیه خوابم فردا تعبیر خواهد شد. من هم فردا جزو کشته‏ها خواهم بود و کسى هم نخواهد ماند تا خبر مرگ مرا براى تو بیاورد؛ زیرا همه باید تاوان جنایت‏هاى بعثى‏ها را پس بدهیم. آیا یادت هست چند وقت پیش که به مرخصى آمدم از جنایت‏هاى بعثى‏ها برایت تعریف کردم؟!

یادت هست از زنده به گور کردن دختران بستان برایت گفتم؟!

یادت هست اعدام پسر بچه هشت ساله را برایت تعریف کردم؟!

خب مگر فرعون چه کرد؟ قوم عاد چه کرد؟ قوم لوط چه کرد؟ نمرود چه کرد؟ آیا بیش از این جنایت کردند؟!

اینها سخت به دنبال شیعه و سنى هستند. چه کسى سنى است که مقام بگیرد و چه کسى شیعه است تا سرکوب شود و مواظبش باشند.

بى‏شرم‏ها مى‏پرسند پیرو کدام فرقه تسنن هستیم. کدام فرقه تسنن قرآن خواندن را گناه مى‏داند؟ کدام فرقه تسنن کشتن اسیر را مجاز مى‏داند که جلوى چشم کودکان، به مادران و خواهران و حتى پدرانشان تجاوز شود. کدام آتشى در دنیا تا این اندازه بى‏بند و بار بوده است؟

اى خاک بر سر فرماندهان لشکر که مى‏دانند پرسنلشان چه فجایعى به بار مى‏آورند و آنها را رها مى‏کنند و مى‏روند بغداد که مدال افتخار بگیرند.

شاید دین اسلام بتواند جلوى هجوم انتقامى سربازان ایران را بگیرد. در بازپس‏گیرى بستان، همه چیز براى آنها روشن مى‏شود؛ همان دخترانى که برایت تعریف کردم، شنیدم که پیدایشان کرده‏اند و همه دنیا باخبر شده است، اى کاش همان روز اسامى انجام دهندگان این جنایت را در کنار آن دختران دفن مى‏کردم. افسوس که همیشه ترس و امید به آینده، انسان را از کار صحیح باز مى‏دارد.

به هر حال فردا یا پس فردا که صد در صد ایرانیان به ما خواهند رسید، اگر فرصتى پیدا کردم خودم را تسلیم ایشان خواهم کرد و همه آنچه را که دیده‏ام خواهم گفت، ولى افسوس که بعید مى‏دانم اسیر شوم.

اگر چنین شود خوابم به طور کامل تعبیر نخواهد شد. آرزوهایم به پایان رسیده و امیدى به زندگى ندارم اگر امید داشتم به طور حتم جرأت نوشتن این نوشته‏ها را نداشتم. اگر بیشتر از فردا زنده ماندم مجبورم این نوشته‏ها را معدوم کنم زیرا به هر حال به دست این خونخواران خواهد افتاد ولى من مى‏دانم بعد از مرگ دیگر پاى هیچ عراقى به اینجا نخواهد رسید و از افتادن آن هم به دست ایرانیان ابایى ندارم،چون مى‏دانم به خاطر تو و فرزندانم هم که شده از افشاى آن خوددارى مى‏کنند و یا لااقل طورى افشا مى‏کنند که رد پایى از من به دست بعثى‏ها ندهند.

اى کاش امکانات «حر ریاحى» در اختیارم بود تا هر چه سریع‏تر خود را از گرداب مخوف یزیدیان برهانم و خود را به جبهه حق برسانم.

در کنار من دو سرباز دیگر نیز هستند ولى افسوس که این دو سرباز نادان، بیچاره‏تر از آنند که بشود از راه منحرف بازشان داشت. به قدرى غرق در دریاى تبلیغات زهرآگین حزب بعث هستند که براى صدام (به تقلید از ایرانیان که براى آیت‏الله خمینى صلوات مى‏فرستند، صلوات مى‏فرستند.)

هر دو نماز مى‏خوانند ولى مى‏گویند اگر عکس حضرت صدام جلویمان نباشد کراهت دارد و بودن عکس ثواب نماز را چند برابر مى‏کند.»

نامه که تمام شد چشمانم را بستم. پهناى صورتم خیس اشک بود. یادم به این حدیث پیامبر اکرم(ص) افتاد که فرمودند:

«محبت على بن ابى‏طالب(ع) برائت و دورى از آتش دوزخ است.»

نثار شهدا و امام شهدا صلوات!

منبع:سایت فاتحان

 

 نظر دهید »

قایقی که در تاریکی آمد!

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تصمیم می‌گیرم و برای آخرین بار با لحن تهدید آمیز اخطار می‌کنم. این دفعه صدایی از قایق جواب می‌دهد: بستنی. کاملا گیج می‌شوم. یقین دارم که طرف، همین یک کلمه را از فارسی می‌داند

هنوز دو قدم از لبه شناور دور نشده‌ام که صدای سرکش یک قایق موتوری نزدیک می‌شود. همان طور که حدسش را می‌زدم قایق غذاست. برادر حق دوست هم که اسمش را قبلا زیاد شنیده‌ام. همراه بچه‌های غذا رسان آمده است. برادر یعقوبی بعد از پیاده شدن ما را با هم آشنا می‌کند. حق دوست با خنده دست می‌دهد و خوش و بش می‌کند.

لباس‌هایم را که از روی نرده‌ها برمی‌دارم آماده رفتن به سر پست می‌شوم. می‌شنوم که حق‌دوست از بسیجی‌ بودن بچه‌ها در این منطقه حساس چقدر ابراز خوشحالی می‌کند. همین طور که وسایلم را مرتب می‌کنم، گوشم به صحبت‌های حق‌دوست با یعقوبی و دیگر بچه‌هاست. حق‌دوست می‌گوید:

دیشب چند غواص عراقی تو این حوالی دیده شده‌اند خیلی مواظب باشید. سر پست نخوابید شیرمردها!

شنیده‌ام که 2 نفر هم دیشب شهید شده‌اند، اما او چیزی از این موضوع نمی‌گوید ما هم چیزی نمی‌پرسیم.

یعقوبی سرش را پایین می‌اندازد و برای لحظاتی چشمان کوچک و تورفته‌اش روی آبهای هور خیره می‌ماند.

بچه‌های مسئول غذا در این فاصله سهم غذای ما را داخل ظرفی که حمید روی شناور، نزدیک قایق گذاشته می‌ریزند. من خداحافظی می‌کنم و می‌روم که قبضه را از سخاوت تحویل بگیرم. دقایقی بعد حق‌دوست که با بچه‌ها وداع کرده، دستی هم برای من تکان می‌دهم و همراه قایق در میان همهمه شامگاهی نیزار ناپدید می‌شود.

خورشید در هور غرق شده و تا چند دقیقه دیگر، تاریکی، پرده بر روی تمام منطقه خواهد کشید چشم انداز غروب در افق خونین جلوه تازه‌تری دارد انگار زردی مایل به سرخ بر آن گوشه آسمان پاشیده‌اند.

هوا کاملا تاریک می‌شود و یک ساعت و نیم مدت نگهبانی من نیز به سر می‌رسد، بی آنکه اتفاق خاصی بیفتد.

سه ساعت بعد، شام خورده همه کنار سنگر بتونی می‌نشینیم. من، حمید و یعقوبی به دیواره سنگر تکیه داده‌ایم. سخاوت و حسین هم مقابل ما و پشت به آب نشسته‌اند. تنها سلاح‌مان هم که مخصوص رو در رویی نزدیک است، کلاشینکف است که بین ما و روی کف شناور افتاده است. بچه‌ها از هر در صحبت می‌کنند.

صدای قایق موتوری که بی شباهت به شیهه اسب هم نیست، فضای خاموش نیزار را به هم می‌ریزد این صدا هر بار که شبانه شنیده می‌شود، باعث نگرانی است؛ مخصوصا امشب که یک ساعت بیشتر تا ورود به لحظه‌های آغازین فردا نمانده و در این وقت شب، آمدن قایق موتوری چیزی است تقریبا غیرعادی، ولی عادت کرده‌ایم غرش آن را تا لحظه محو شدن دنبال کنیم. همه ساکت و نگران به همدیگر چشم دوخته‌ایم

ستاره‌های شفاف لرزان و قرص فروزان ماه تمام دور و بر ما را روشن کرده است؛ به طوری که موش‌های گربه سان هم که مرتب از آب بیرون پریده و باز با چالاکی و زبلی تمام فرو می‌روند به راحتی دید می‌شوند. این موش‌ها اوایل، باعث نگرانی بودند؛ نیمه شب‌ها با آن هیکل درشت از روی دست و صوت ما رژه می‌رفتند و خواب ما را می‌آشفتند اما حالا جزئی از زندگی ما هستند.

صدای قایق موتوری که بی شباهت به شیهه اسب هم نیست، فضای خاموش نیزار را به هم می‌ریزد این صدا هر بار که شبانه شنیده می‌شود، باعث نگرانی است؛ مخصوصا امشب که یک ساعت بیشتر تا ورود به لحظه‌های آغازین فردا نمانده و در این وقت شب، آمدن قایق موتوری چیزی است تقریبا غیرعادی، ولی عادت کرده‌ایم غرش آن را تا لحظه محو شدن دنبال کنیم. همه ساکت و نگران به همدیگر چشم دوخته‌ایم. ولی مثل این که این صدا امشب قصد محو شدن ندارد. هر لحظه نزدیکتر می‌شود.غیر از آبراهه‌ای که از چهار راه به سوی ما جدا می‌شود دو راه دیگر نیز هست. از کجا معلوم به طرف بالا نپیچد یا اینکه همین طور با سرعت مستقیم از چهار راه عبور نکند؟ ماهم در سکوت خود غرق این افکاریم. که یک مرتبه موتور قایق خاموش می‌شود.

این کاری است که قایق‌های ما هم حتی در روز، هنگام نزدیک شدن به مواضع دشمن انجام می‌دهند دیگر یقین می‌کنیم که قایق خودی نیست. با خاموش شدن صدای موتور باید مسیر قایق را از صدای ریز شکافته شدن آب تشخیص دهیم. در این سکوت و آرامش کار دشواری نیست. به راحتی می‌توانیم رسیدن قایق را به چهار راه بفهمیم. نفس در سینه‌هایمان حبس و نگاه‌ها به تاریکی قیرگون راهی که از چهار راه جدا می‌شود خیره شده است. تمام حواس را در گوشمان جمع کرده‌ایم تا جهت قایق را تشخیص دهیم. نمی‌دانم چرا دیگر از روشنایی مهتاب خبری نیست. شاید این هم از شانس بد ما است!

بالاخره از صدای ریز شکافته شدن آب و صدای نجوا گونه سرنشینان قایق یقین می‌کنیم که به طرف ما پیچیده است.
قایقی که در تاریکی آمد!

بچه‌ها به سرعت خودشان را داخل سنگر بتونی می‌اندازند من هم که نزدیکترین کس به تنها سلاحمان هستم، پس از بچه‌ها وارد سنگر می‌شوم. در حالی که سر و سینه‌ام بیرون از سنگر است، تفنگ را به سوی قایق نشانه می‌گیرم. شبح تیره‌ای از قایق در فاصله ده تا دوازده متری مقابل جایی که نی‌‌های بلند و انبوه آنجا را تاریکتر و خوفناک‌تر کرده، به سختی دیده می‌شود. انگار موش‌ها هم احساس خطر کرده‌ به سختی دیده می‌شوند. خبری از آنها نیست. در این لحظه یعقوبی هم سرش را از سنگر بیرون می‌آورد. و در حالی که دست چپش را روی شانه‌ام می‌گذارد، به دقت تیرگی شب را با چشمان تو رفته‌اش سوراخ می‌کند تا شاید ماهیت قایق را پیش از هر حادثه‌ای کشف کند. شبح‌ نزدیکتر می‌آید تا جایی که دیگر چند متری بیشتر با شناور فاصله ندارد. در یک چشم به هم زدن اسلحه را از ضامن خارج می‌کنم و بلند فریاد می‌کشم ایست!

همه منتظر جوابی از قایق هستیم، اما نتیجه ندارد.

ای… ی … ست! و گرنه شلیک می‌کنم.

انگشتم روی ماشه مردد است و بی صبرانه منتظر فرمان. یعقوبی از درون سنگر می‌گوید: معطلش نکن، بزن! یا لا…

تصمیم می‌گیرم و برای آخرین بار با لحن تهدید آمیز اخطار می‌کنم. این دفعه صدایی از قایق جواب می‌دهد:

- بستنی!

کاملا گیج می‌شوم. یقین دارم که طرف، همین یک کلمه را از فارسی می‌داند اما باز هم مردد هستم.

- اگر خودی هستی کلمه رمز را بگو… این آخرین اخطاره! دوباره می‌گوید:

- بستنی!

حالا دیگر قایق به قدری به شناور نزدیک شده که سرنشینان به راحتی دیده می‌شوند. یقینا اگر خودی نبودند، تا حالا کاری می‌کردند. من در میان سایه و روشن قایق دنبال چهره آشنایی می‌گردم که برادر یعقوبی با فریادی که شاید حسی از خوشحالی با خود دارد، می‌گوید:

- بابا بیاین بیرون، رفیقای خودمونن!

هاج و واج مانده‌ایم که یکی از درون قایق که حالا دیگر کاملا به شناور تکیه داده می‌گوید:

- چه خبر این قدر ایست می‌دین؟ انگار همین دیروز اومدین اینجا؟! گفتم که بستنی

بچه‌ها از سنگر خارج می‌شوند. حمید که انگار کمی ترسیده و عصبانی هم به نظر می‌رسد، با دلخوری می‌گوید: شما همیشه اینجوری وارد می‌شین؟ کشتین ما رو!

- باور کنین نمی‌خواستیم اذیتتون کنیم. برادر حق دوست گفته بود امشب براتون بستنی بیاریم. ما هم گفتیم یه جوری بیاییم که فقط یه خورده بترسین، همین!

بعد از نشان دادن ناراحتی‌‌ام سعی می‌کنم زورکی هم که شده، لبخندی بزنم. در همین حال می‌گویم:

- ولی اگر فقط یه ذره دیگه طول کشیده بود، الان هیچ کدوم زنده نبودین البته ما ها هم از غصه می‌مردیم.

تازه یاد بستنی‌ها می‌افتم و سری به آنها می‌زنم. از شدت گرما آب شده‌اند برادر یعقوبی یک بستنی لیوانی تعارفم می‌کنم. می‌گیرم طعم شیرین و مطلوب بستنی همه چیز را از یادمان می‌برد. سه لیوان هم به تعداد سرنشینان قایق بر می‌دارم و به آنها می‌دهم. زیر چشمی نگاهی به صورت حمید می‌اندازم که زیر نور آبی و سفید مهتاب، رنگ مخصوصی گرفته. در حالی که با لیوان‌های خالی شده بستنی دوباره سکوت و آرامش به نیزار برگشته است و موش‌ها و ماهی‌ها هم جست و خیز را از سر گرفته‌اند. قرص ماه در آن دورها تا گلو در نیزار فرور رفته و مثل شناگر ناشی که تا چند لحظه دیگر غرق خواهد شد، پریده رنگ و مبهوت می‌نماید.

دوستان بسیجی موتور قایق را روشن می‌کنند و پس از آن خداحافظی می‌روند. این بار هم بی اختیار صدای موتور را دنبال می‌کنیم اما با آرامش خاطر.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 253
  • 254
  • 255
  • ...
  • 256
  • ...
  • 257
  • 258
  • 259
  • ...
  • 260
  • ...
  • 261
  • 262
  • 263
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زهرا دشتي تختمشلو
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 856
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس