فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

آخرین لبخند فرمانده

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

نند تا فرمانده را روی برانکار بگذارند. اما فرمانده دستش را بالا آورد، تکانی به خودش داد و گفت: صبر کنید می خواهم آخرین لحظات عمرم را روی خاک جبهه سپری کنم. این آرزو را از من نگیرید، دوست دارم بدنم تا آخرین لحظه خاک جبهه را حس کند. اشهد می خواند که ناگهان چهره اش نورانی شد. تا کنون عروج شهیدی را این قدر از نزدیک ندیده بودم، صورتش سفید و نورانی، لبانش متبسم و چشمانش بسته شد انگار که خواب باشد. بچه های امداد، پیکر پاک شهید را با ذکر ا…اکبر، بلند کردند و روی برانکار گذاشتند و رفتند. خاطرات آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. آن شب هیچ یک از بچه ها لقمه نانی بر لب نگذاشت. از آن زمان به بعد موقع افطار یا سحری بشقاب، قاشق و لیوان چای مخصوصی به یاد فرمانده گوشه سفره می گذاشتیم. گاهی اوقات برادر حمید که همشهری فرمانده بود سعی می کرد حال و هوای سنگر را با گفتن لطیفه یا خاطره ای عوض کند اما وقتی نگاه غمگین ما را می دید، سکوت می کرد. هنگام سحر که می شد، سحری مختصری می خوردیم و همگی از سنگر بیرون می رفتیم و هر یک به گوشه ای پناه می بردیم و به یاد فرمانده گریه می کردیم. وقتی خوب تخلیه می شدیم برای این که کسی متوجه گریه کردنمان نشود وضو می گرفتیم، یعنی ما برای وضو گرفتن بیرون رفته ایم. سپس وارد سنگر می شدیم و به یاد فرمانده عزیزمان قرآن را باز می کردیم و هر کدام به ترتیب قسمتی از جزء قرآن را می خواندیم و پس از پایان هر جزء صلوات و فاتحه ای به یاد فرمانده می فرستادیم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان

 نظر دهید »

یک خبر تلخ برای معاون گردان

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در عملیات «كربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمی‌دانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت ««شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كرده‌اید»

در عملیات «كربلای 5» برادر و همسر خواهر معاون گردان در اولین ساعات عملیات به شهادت رسیده بودند و نمی‌دانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم؛ او به طرف ما آمد، لبخندی زد و گفت «شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كرده‌اید».

یكی از بخش‌های قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین كه روایتگر لحظه‌های به یادماندنی زندگی به سبك دفاع مقدس است.
شنیده‌ام برادر و داماد ما را شهید كرده‌اید

برای بار اول بود كه به جبهه می‌رفتم. موقع اعزام دو دل بودم، نمی‌دانم چرا. مثل كسی كه حرفی بزند و بعد پشیمان بشود، فكر می‌كردم برای ثبت‌نام زود تصمیم‌ گرفته‌ام. با خودم قضیه را سبك و سنگین می‌كردم كه چشمم افتاد به یك نوجوان. گویا عذر او را خواسته بودند و قرار نبود ببرندش. مثل ابر بهاری گریه می‌كرد. با دیدن این صحنه بود كه به خودم آمدم و برای رفتن آماده شدم.
حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یك جوری با ننه‌ام كنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه كرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم»

آمدیم منطقه و خوردیم به عملیات «كربلای 5» [19دی سال 65 ـ شلمچه، شرق بصره]؛ دو گروهان شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم. شب پیش در همان خط، عملیات شده بود اما بچه‌ها نتوانسته بودند سنگرهای دشمن را بشكنند. یك گروهان هم در پشت خط بود. برادرِ معاون گردان ما با شوهر خواهرش همراه‌مان بودند و در اولین ساعات بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسیدند.

همه نگران بودند كه چطور این خبر را به گوش او كه در خط دوم بود برسانند. نزدیك عصر بود كه آمد. طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت «شنیده‌ام داماد و برادرم را در نبودن ما شهید كرده‌اید» حالا برادرم مسئله‌ای نیست، یك جوری با ننه‌ام كنار می‌آیم، اما جواب بچه‌های خواهرم را چی بدهم؟‌ بعد اضافه كرد «ناراحت نباشید، آنها از ما جلو زدند و ما عقب مانده‌ایم».

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 1 نظر

وقتی خبر شهادتم به مادرم رسید

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

قرار بود من به مدت یک شبانه روز به منطقه بیایم و اوضاع و شرایط را با دیگر برادران بررسی کنیم. قرار بود پلی که روی مسیر جاده نصب شده بود منهدم کنیم. در طول مسیر مقداری که با گردان حرکت کردیم خستگی بر ما غالب شد ایستادیم ،من از خستگی خوابم برده بود تا جایی که ناگهان حس کردم مرا نایلون پیچ کرده اند. ابتدا خیال کردم که مرده ام. با خود گفتم: من کی شهید شدم که خودم متوجه نشدم.

این دفعه اغلب مهمانان برنامه «شب خاطره حوزه هنری» بچه های گردان حبیب و خانواده هایشان بودند و البته جوانان در این میان حضوری چشمگیر و بانشاط داشتند.

یکی از همین جوانان دیروز آقای حاجی زاده از فرماندهان گردان حبیب بن مظاهر است که خاطرات ایشان را با هم می خوانیم :

ما در عملیات والفجر 8 درتیپ موشکی درسپاه بودیم و برای پیگیری بعضی از امور برای مدت یک شبانه روز به منطقه عملیاتی آبادان و فاو آمده بودیم. در آنجا بود که با شهید چمران که تخصص موشکی خود را در خارج از کشور دیده بود و در آن زمان به کمک گردان حبیب آمده بود با وی آشنا شدیم.

قرار بود من به مدت یک شبانه روز به منطقه بیایم و اوضاع و شرایط را با دیگر برادران بررسی کنیم. وقتی به گردان ملحق شدیم، آبی و فلاکسی و لباسی و سلاحی گرفتیم و طبق روال با گردان حرکت کردیم. قرار بود پلی که روی مسیر جاده نصب شده بود منهدم کنیم. در طول مسیر دقایقی را متوقف می شدیم تا گردان خستگی بگیرد و منظم شود. مقداری که با گردان حرکت کردیم خستگی بر ما غالب شد این بود که من از خستگی خوابم برده بود تا جایی که ناگهان حس کردم مرا نایلون پیچ کرده اند. ابتدا خیال کردم که مرده ام. با خود گفتم: من کی شهید شدم که خودم متوجه نشدم. قدرت حرکت نداشتم. سه چهارنفر که دور و برما بودند دیدم که نایلون را از روی ما کشیدند فهمیدم که قطره های باران برای اینکه خیسمان نکند بچه ها رویمان را با نایلون پوشانده بودند تا خیس نشویم. خلاصه با گردان به راه افتادیم و به نقطه درگیری رسیدیم. حاشیه جاده پر از آب و گل بود. پوتین هایمان از سنگینی هرکدام به 7-8 کیلو رسیده بود. در عرض جاده دشمن خاکریزهایی را زده بود که مانع از ورود ما بشوند. ما باید از این منطقه سریع عبور می کردیم. شرایط بدی بود به طوری که ما مجبور شدیم با 84 شهید به عقب برگردیم. فرماندهان گردان تصمیم گرفتند و گفتند فقط مجروحان را به پشت جبهه منتقل کنید. از آنجایی که من دراین گردان مهمان بودم و رسم مهمان این است که اوامر دوستان را اجرا کند این بود که ما مجروحان را به عقب منتقل کردیم. و شب را به صبح رساندیم. نماز صبح را که خواندیم در یک سایت موشکی جمع شدیم و می خواستیم بدانیم که پیشروی ادامه دارد یا اینکه باید به عقب برگردیم، گفتند باید جلو برویم. ما آماده شدیم. یکی از برادران که مسئول تیپ مهندسی بود گفت: چون اسامی شما رد نشده احتمال دارد که اسم شما با اسامی شهدا رد شده باشد بهتر است که به خانواده اطلاع بدهید تا نگران نباشند. دقیقا صبح بعد همان روز برادران به درخانه ما مراجعه می کنند و خبر شهادت مرا به خانواده ام می دهند. پدرم که مرد دنیادیده ای است زیاد بی تابی نمی کند و به مادرم می گوید که اتفاقی نیفتاده او دیشب اینجا بود ولی مادرم نمی پذیرد و… خلاصه این بود که چندساعت بعد من رسیدم، خانواده خوشحال شدند و ما هم بعد از مدتی کلی عزیز شدیم و چندسالی طول کشید تا اسم ما از اسامی شهدا بیرون کشیده شد ولی هنوز هم خودم را یکی از اعضای کوچک گردان حبیب می دانم.

عملیات تقریبا به اواسط کار رسیده بود. روی خاکریز نشسته بودم و به میدان مینی که پاکسازی شده بود، نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک لنگه پوتین افتاده وسط میدان. آمدم و پوتین را برداشتم و گفتم حتما این پوتین صاحبی داشته. گشتم یک تعدادی از استخوان های پا و… یک جمجمه هم پیدا کردم. توسط همین یک لنگه پوتین جسد متلاشی شده سه شهید را پیدا کردم.

***

آقای صادقی مشاور فرماندهان لشگر 27 محمدرسول الله(ص) و از اعضای گردان مالک اشتر است که خاطرات شنیدنی برای خوانندگان با خود آورده است. با هم صحبت های ایشان را می خوانیم:

اولین خاطره من برمی گردد به عملیات کربلای5 . عملیات تقریبا به اواسط کار رسیده بود. روی خاکریز نشسته بودم و به میدان مینی که پاکسازی شده بود، نگاه می کردم. یک دفعه دیدم یک لنگه پوتین افتاده وسط میدان. آمدم و پوتین را برداشتم و گفتم حتما این پوتین صاحبی داشته. گشتم یک تعدادی از استخوان های پا و… یک جمجمه هم پیدا کردم. توسط همین یک لنگه پوتین جسد متلاشی شده سه شهید را پیدا کردم. هر سه یک پلاک داشتند و آن هم از لشکر 77 خراسان بود. دوباره که جستجو کردم جمجمه دیگری پیدا کردم. درست زیر جمجمه نایلونی را پیداکردم که درون آن کاغذی نوشته بود که …. اعزامی از پایگاه مالک اشتر آدرس خ خراسان، جنب پمپ بنزین، کوچه… پلاک… بعدها گشتم و آدرس را پیدا کردم و وسایل را تحویل دادم.
وقتی خبر شهادتم به مادرم رسید

یکی دیگر از خاطراتم برمی گردد به سال59 وقتی از تهران برای اولین بار حدود دوهزارنفر اعزام شدیم برای اهواز. آقای غفاری آن زمان آمدند و در نمازجمعه اعلام کردند که من قول دادم دوهزار چریک را با خود به اهواز ببرم. این شد که ما هم چون دوران سربازی را گذرانده بودیم آمدیم و اعزام شدیم به اهواز. در پادگان دوکوهه یک قطار بود که مهمات را به جبهه می برد. منافقین «گرا» داده بودند و دشمن قطار مهمات را زده بود بعد خمپاره و نارنجک هایی که از قطار به بیرون پرت شده بود یک تعدادی منفجر شده بود و تعدادی هم سالم مانده بود. تعدادی از بچه هایی که اعزام شده بودند هیچ آشنایی با این ادوات جنگی نداشتند. حتی اسم و شکل ادوات جنگی را هم نمی دانستند. ما از دوکوهه حرکت کردیم به سمت اهواز. در اهواز شهر تقریبا خالی از سکنه بود. ما دوسه روزی در شهر بودیم تا مسلح شویم. به تک تک نیروها تفنگ ام یک دادند. وقتی ما می گوییم ما در این جنگ با دست خالی با چهارده- پانزده لشکر تا دندان مسلح جنگیدیم- این شوخی نیست.

یکی دیگر از مسائلی که در جبهه وجود داشت بحث اجساد شهدا بود که معمولا بعد از عملیات اجساد شهدای زیادی در منطقه مانده بودند. وقتی بعدها برای تفحص اجساد شهدا رفتیم دراین تفحص ها به چیزهای جالبی برمی خوردیم. مثلا کتاب جبر و مثلثاتی بود که در کوله پشتی یکی از شهدا پیدا کرده بودیم و مقداری کاغذ و خودکار.

نکته دیگر، دشمن در خرمشهر بلایی به سر خانواده های مسلمان شیعی درآوردند که گفتن آن عرق شرم را بر پیشانی می نشاند. به قول شهیدی که می گفت: «بسیاری سردادند تا ما سرافراز باشیم. بسیاری دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهیم. پا دادند تا ما پایدار بمانیم.» درخرمشهر ابتدا جنگ در بیابان بود اما بعدها به داخل شهر و خیابان و بعد هم خانه به خانه کشیده شد. در یکی از این خانه ها دختری حدود بیست- بیست و دوساله افتاده بود و یک دست او را از مچ قطع کرده بودند ، این ناشی از آن بود که دست او را بریده و زیورآلات او را با خود برده بودند. بین بستان و سوسنگرد روستایی است وقتی نیروهای دشمن وارد این روستا شدند نزدیک چهل نفر از زنان و دختران روستا را زنده زنده به خاک سپردند. اینها جزو حقایق جنگ بود. در هویزه شهید علم الهدای و دوستانشان آنجا گیرافتاده بودند دشمن با تانک روی بدن آنها آمد.

به قول شهیدی که می گفت: «بسیاری سردادند تا ما سرافراز باشیم. بسیاری دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهیم. پا دادند تا ما پایدار بمانیم.»

اینها یکی از هزاران اتفاقی است که در زمان جنگ بر مردم شهرهای مرزی ما گذشته بود.خاطره دیگری که برایتان عنوان می کنم از کسانی است که گمنام آمدند و گمنام هم شهید شدند.دوتا برادرکه اهل خرمشهر بودند و برای تحصیل به آمریکا رفته بودند وقتی خبر سقوط خرمشهر را شنیده بودند همه چیز را رها کرده بودند و به خرمشهر آمده بودند و دوشادوش برادران رزمنده جنگیدند و گمنام هم شهید شدند. وقتی ما شهدا را دفن می کردیم دوباره دشمن خمپاره می زد و جنازه ها بالا می آمدند شب ها سگ ها به جنازه ها حمله می کردند و آنها را تکه و پاره می کردند.

منبع:سایت فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 252
  • 253
  • 254
  • ...
  • 255
  • ...
  • 256
  • 257
  • 258
  • ...
  • 259
  • ...
  • 260
  • 261
  • 262
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 630
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس