آخرین لبخند فرمانده
به نام خدا
نند تا فرمانده را روی برانکار بگذارند. اما فرمانده دستش را بالا آورد، تکانی به خودش داد و گفت: صبر کنید می خواهم آخرین لحظات عمرم را روی خاک جبهه سپری کنم. این آرزو را از من نگیرید، دوست دارم بدنم تا آخرین لحظه خاک جبهه را حس کند. اشهد می خواند که ناگهان چهره اش نورانی شد. تا کنون عروج شهیدی را این قدر از نزدیک ندیده بودم، صورتش سفید و نورانی، لبانش متبسم و چشمانش بسته شد انگار که خواب باشد. بچه های امداد، پیکر پاک شهید را با ذکر ا…اکبر، بلند کردند و روی برانکار گذاشتند و رفتند. خاطرات آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. آن شب هیچ یک از بچه ها لقمه نانی بر لب نگذاشت. از آن زمان به بعد موقع افطار یا سحری بشقاب، قاشق و لیوان چای مخصوصی به یاد فرمانده گوشه سفره می گذاشتیم. گاهی اوقات برادر حمید که همشهری فرمانده بود سعی می کرد حال و هوای سنگر را با گفتن لطیفه یا خاطره ای عوض کند اما وقتی نگاه غمگین ما را می دید، سکوت می کرد. هنگام سحر که می شد، سحری مختصری می خوردیم و همگی از سنگر بیرون می رفتیم و هر یک به گوشه ای پناه می بردیم و به یاد فرمانده گریه می کردیم. وقتی خوب تخلیه می شدیم برای این که کسی متوجه گریه کردنمان نشود وضو می گرفتیم، یعنی ما برای وضو گرفتن بیرون رفته ایم. سپس وارد سنگر می شدیم و به یاد فرمانده عزیزمان قرآن را باز می کردیم و هر کدام به ترتیب قسمتی از جزء قرآن را می خواندیم و پس از پایان هر جزء صلوات و فاتحه ای به یاد فرمانده می فرستادیم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان