فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ابتکارات شهید مقدم

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در پایان عملیات رمضان که اتفاقاً دچار جراحات زیادی هم شده بودم، شهید خرازی یک جلسه ای گرفت و چند نفر از بچه های آرپی جی زن و پیاده را جمع کرد و گفت ما تعدادی توپ از دشمن به غنیمت گرفته ایم و می خواهیم استفاده کنیم اما کادر لازم را نداریم…

در اتاق کار فرمانده توپخانه و موشکی نیروی زمینی سپاه پاسداران، عکس شش نفر از پیشکسوتان توپخانه سپاه در کنار هم بر دیوار جاخوش کرده است. سردار مقدم، سومین نفر از این جمع است که به کاروان شهدا پیوسته و آن سه تن دیگر در انتظار وصال هستند. آنچه می خوانید گفت وگو با سردار سرتیپ دوم پاسدار محمود چهارباغی است که توسط روابط عمومی نیروی زمینی تهیه و در آستانه چهلمین روز شهادت سردار شهید مهندس حسن تهرانی مقدم منتشر شده تا ابعاد وجودی این دانشمند فرزانه و رزمنده مجاهد و گمنام هرچه بیشتر شناخته شود.

برای شروع از نحوه آشنایی خود با شهید مقدم بگویید.

- با سلام و درود به روان همه شهدا مخصوصاً شهید بزرگوار سردار حسن مقدم، مؤسس توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.

در پایان عملیات رمضان که اتفاقاً دچار جراحات زیادی هم شده بودم، شهید خرازی یک جلسه ای گرفت و چند نفر از بچه های آرپی جی زن و پیاده را جمع کرد و گفت؛ شما خیلی وقت است که در جبهه هستید و برد سلاحتان کوتاه است. ما تعدادی توپ از دشمن به غنیمت گرفته ایم و می خواهیم استفاده کنیم اما کادر لازم را نداریم. شما بروید و آموزش توپخانه ببینید تا در عملیات بعدی از اینها استفاده کنیم.انگار این صحبت های شهید خرازی همین دیروز بود.

تقریباً مجموعه ای 20نفره بودیم که برادر شهید مقدم هم در بین ما بود. رفتیم در انرژی اتمی آبادان و مشغول آموزش شدیم. آنجا بود که با حسن مقدم آشنا شدم و گفتند ایشان فرمانده توپخانه سپاه است و می خواهند بیایند بازدید. آموزشمان تمام شد و اولین عملیات، عملیات محرم بود که ما در توپخانه بودیم و شهید مقدم هم فرماندهی توپخانه را برعهده داشت.

یک تیم قوی داشت. حسن بلافاصله توپهایی را که از دشمن غنیمت گرفته شده بود، بخصوص در عملیات فتح المبین که تعداد آنها زیاد بود، با حکمی که گرفته سازماندهی و توپخانه را راه اندازی کرد

حتماً فرمانده جوانی بودند؟

- بله. سن دقیقشان را نمی دانم اما می شود گفت ما نوجوانان بودیم و ایشان جوان، نسبت به ما جاافتاده تر بود.

یک تیم قوی داشت. حسن بلافاصله توپهایی را که از دشمن غنیمت گرفته شده بود، بخصوص در عملیات فتح المبین که تعداد آنها زیاد بود، با حکمی که گرفته سازماندهی و توپخانه را راه اندازی کرد.

ایشان به سراغ شهید حسن شفیع زاده می رود و به عنوان جانشین خودش به کارگیری می کند. افراد دیگری مانند سردار زهدی و شهید یزدانی را به تیم خودشان اضافه می کنند و سازماندهی توپهای غنیمتی را شروع می کنند. انصافاً هم سازماندهی خیلی خوبی انجام می دهند. بلافاصله از نیروهای مستعد در سراسر کشور جمعی را درست می کند و آموزش توپخانه در انرژی اتمی را راه اندازی می کند که بعدها گسترش پیدا کرده و تبدیل به دانشکده توپخانه می شود.
سردار سرتیپ دوم پاسدار محمود چهارباغی

اگرچه ایشان برای عموم شخصیتی ناشناخته بود اما در همین مدت کوتاه، مباحثی که درباره ایشان مطرح شده حاکی است که وی فردی پیشرو و صاحب تفکرات و اندیشه های بلند بوده است.

- شهید حسن مقدم همیشه چندین سال جلوتر از زمان خودش فکر و حرکت می کرد و بقیه را هم دنبال خودش می کشید. امروز موفقیت هایی که در ساخت توپ و گلوله توپ، راکت اندازها و راکت ها و موشک های مختلف در جمهوری اسلامی داریم، بی شک بخش عمده ای از آن مدیون تفکرات و پیگیری ها و زحمات شبانه روزی شهید حسن مقدم است.

آقای مقدم همه جانبه فکر می کرد. بچه های وزارت دفاع، در صنایع گوناگون از شهادت ایشان داغدار شدند چون از نزدیک با آنها کار می کرد. صنعت را می آورد پشت سر افکار خودش.

زمانی که در جمهوری اسلامی هیچ کس به ذهنش هم خطور نمی کرد که ما بتوانیم توپ بسازیم، ایشان می گفت صنعت ما باید بتواند توپ بسازد و آنقدر پیگیری کرد تا بالاخره جوانان ایرانی موفق به این کار شدند و توپ ساختند.

همان اوایل که آمدم توپخانه، مقدم به من گفت ما یک گلوله هایی برای توپ 130 ساخته ایم که بردش 35 کیلومتر است. در صورتی که برد گلوله های رایج این توپ 27 کیلومتر بیشتر نبود. به من گفت برو و این گلوله را تست کن.ما گلوله ها را بردیم و نزدیک جاده آبادان- اهواز تست کردیم و اتفاقاً جواب هم داد. حسن مقدم هم در دیدگاه بود و مراقبت می کرد.

مقدم از ابتدا دنبال تحقیقات و نوآوری بود و این زمانی بود که کسی اصلا در این وادی ها نبود.

در عملیات خیبر یکی از مهندسین موشکی ساخته بود و قرار بود مقدم موشک را بیاورد طلائیه و شلیک کند. اولین موشکی بود که ساخته بودیم. مقدم و چند نفر دیگر از جمله شهید حسن قاضی و سردار آقایی و اعتصامی و تعدادی دیگر رفتند برای شلیک موشک. داستان مفصلی دارد. دشمن آمد در منطقه و درگیر شدند و حسن قاضی همان جا به شهادت رسید. از همان جا شروع کار موشکی حسن مقدم بود.

امروز موفقیت هایی که در ساخت توپ و گلوله توپ، راکت اندازها و راکت ها و موشک های مختلف در جمهوری اسلامی داریم، بی شک بخش عمده ای از آن مدیون تفکرات و پیگیری ها و زحمات شبانه روزی شهید حسن مقدم است

حسن اهل عمل بود. جوان ها را آورد پای کار، صنعت را آورد پای کار، آموزش را از طریق راه اندازی دانشکده توپخانه پیگیری کرد. بخش تحقیقات را در کنار دانشگاه امام حسین(ع) راه انداخت و پیوند دهنده همه اینها هم خودش بود تا ما موشکی و توپخانه قوی داشته باشیم.

من نفر می شناسم که مقدم رفته بود در خانه اش و گفته بود تو باید بیایی و در کار موشکی مشغول شوی. افرادی را متخصص بودند و تدین داشتند این طور پیدا می کرد و تک تک می رفت سراغشان، چون می دانست نخبه هستند.

از کارهای مقدم کمتر کسی مطلع است و شاید تعداد این افراد به اندازه انگشتان دست هم نباشد. پیشرفت ها و ابتکارات حسن مقدم در دنیای موشکی، برگ های برنده ما در آینده خواهد بود.
ابتکارات شهید مقدم

ظاهراً یک ارتباط و علاقه خاصی میان ایشان و مقام معظم رهبری وجود داشته است.

- شهید مقدم فوق العاده نسبت به ولایت حساس بود. بچه هایی هم که با او کار می کردند همین طور بودند. حسن مرید بی چون و چرای حضرت آقا بود. فرامین ایشان را به هر نحو ممکن که می شد، می خواست اجرایی کند. همیشه می گفت؛ ما اگر ولایی هستیم باید فرامین آقا را اجرایی کنیم تا مشت آقا همیشه بالا باشد و هر وقت لازم شد بر سر دشمن فرود بیاید.

ولایت مداری را عملا پیگیری می کرد و خیلی اهل اینکه حالا حرف بزند و شعار بدهد نبود. دستاوردهای ما امروز محصول همین ولایت مداری است. اینکه می بینید دشمن از توان موشکی ما در هراس است و معادلات جهانی را تغییر داده است، اینها محصول همان ولایت مداری است.

خب از آن طرف هم که دیگر همه دیدند. حضرت آقا هم در مراسم تشییع پیکر سردار مقدم و یارانش حاضر شدند و هم آن پیام نورانی و بلند را صادر کردند و چند روز بعد هم به منزل ایشان رفتند و با خانواده شهید دیدار کردند که مجموع اینها نشانگر یک ارتباط صمیمانه است.

روحیات اخلاقی ایشان چطور بود؟

یک اخلاقی داشت که اگر یک بار او را می دیدی، شیفته اش می شدی. آنقدر جاذبه داشت که اگر بپرسید یک نفر با اخلاق محمدی و اسلامی نام ببر، می گویم حسن مقدم. البته این حرف فقط برای من نیست، بزرگان سپاه به این موضوع اذعان دارند.

هر وقت برای شهدای توپخانه یادواره ای بود، اولین سخنرانی که به ذهنمان می رسید سردار مقدم بود و او هم با جان و دل می پذیرفت. چون عاشق شهدا بود و شهدای توپخانه را خیلی دوست داشت. عاقبت خودش هم به صف شهدا پیوست. انصافاً حقش هم همین بود

حسن در همه کارها پرتلاش و پرجنب وجوش بود. در کار ورزش عالی بود. تمام قله های مرتفع کشور را فتح کرده بود. کوهنورد حرفه ای بود. فوتبالیست خوبی هم بود. در منطقه هر وقت فرصتی پیش می آمد، می گفت توپ را بردارید برویم فوتبال.

هر وقت برای شهدای توپخانه یادواره ای بود، اولین سخنرانی که به ذهنمان می رسید سردار مقدم بود و او هم با جان و دل می پذیرفت. چون عاشق شهدا بود و شهدای توپخانه را خیلی دوست داشت. عاقبت خودش هم به صف شهدا پیوست. انصافاً حقش هم همین بود. حق حسن این نبود که در بستر از دنیا برود. با آن سابقه ای که ما در این 30 سال از ایشان دیدیم، لیاقتش فقط شهادت بود.

 نظر دهید »

من، سید و بلم

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

…سكان را به سمت راست كشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،كشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها كمك كردم بلم تا استتار كامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه كردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یك قدمی ما رد می شدند. …امروز ، دومین روزی بود كه راه را گم كرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم

…سكان را به سمت راست كشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،كشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها كمك كردم بلم تا استتار كامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه كردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یك قدمی ما رد می شدند.

…امروز ، دومین روزی بود كه راه را گم كرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم.

چقدر این آب راه ها به هم شبیهند.

گرسنگی امانمان را بریده است. چیزی نمانده تا خستگی از پا درمان بیاورد. از همه بد تر، اینكه با كوچكترین صدای صحبت ،یا صدای قایق موتوری ، باید با سرعت بین نی ها استتار شویم تا دیده نشویم.

تشنگی بر ما غلبه كرده بود.آب جزیره ، بوی بدی می داد و تا عمق نیم متری گرم ؛ قوطی كنسروی را كه در بلم داشتیم ، با كف دست ، مسدود كردیم و تا حد ممكن در آب فرو بردیم ووقتی از آب پر شد، باز دربش رو گرفته و برای خوردن ،بالا می آوردیم. وقت خوردن، باید یك نفس می نوشیدیم ؛ نفس آخر، گر چه با اشمئزاز بود اما تشنگی را از بین برده بودیم…

سید گفت: نمازمونو بخونیم بعد…ناهار

گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز…چولان با سالاد فصل.

نی های نازك را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن كه كمی شیرین بود را با مرارت خوردیم.

آفتاب وسط آسمون به ما می خندید…

نماز عجیبی بود توسلی به بی بی فاطمه ی زهرا (س) كردیم …گفتم : بیا نذر كنیم تا اگه راهو پیدا كردیم،هزار تا آیت الكرسی بخونیم…

…سید گفت: ناهار چی میل دارید قربان؟؟
من، سید و بلم

گفتم : بی زحمت كوبیده با یه برگ اضافه…ببخشید ، گوجه هم بزارین.

سید گفت: نوشابه ، چی میل دارین؟ گفتم : من با لیموناد بیشتر حال می كنم…

خندیدیم . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : ناهارو بخوریم؟

و پریدم لای نی ها داخل آب، از وسط نی ها،نی های تازه رسته ای را جدا كردم و تعدادی از آنها را به داخل بلم انداختم.

گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز…چولان با سالاد فصل.

نی های نازك را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن كه كمی شیرین بود را با مرارت خوردیم.

آفتاب وسط آسمون به ما می خندید…

 نظر دهید »

لحظه شهادت یک شهید مسیحی

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم و…

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه…»

باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟»

مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک الصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه…»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند…»

گفتم: «یعنی خودت هم نمازتو نخوندی؟»

- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.

- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده…

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه….»

بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»

- بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه…

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و می‌رفت گوشه‌ای، مشغول خوردن می‌شد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها یک‌جا می‌دیدمش. اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا این‌که برود کمین.

یک‌بار یکی از بچه‌های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می‌ترسه! توی دژبانی بیش‌تر بهش حال می‌ده…»

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه…

باور نکردم و گفتم: تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه

فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی‌ها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش‌های بورش پاک می‌کنه.

دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «می‌خواهم بروم کمین.»

حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب‌های کمین تکمیله…»

- کیارش هستم حاج ‌آقا!

- ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.

- خواهش می‌کنم حاج آقا! حالا نمی‌شه یه جوری ما را هم جا بدی؟

حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی می‌کنم…»

- لطف می‌کنی حاجی…

شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم می‌ری سنگر کمین آقا جواد؟!»

- آره، چه‌طور مگه؟

منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی هاست؟!»

- آره، توی محدوده اوناست. چه‌طور مگه؟!

- هیچی همین‌طوری…

تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.

آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما…»

- شرمنده حاجی! مزاحمت شدم. دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید!

- خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟خوش اومدی.
منطقه هور

- حاجی! غرض از مزاحمت، می‌خواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین، می‌خوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم.

حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که این‌جا بود می‌گفت توی گردان، دنبالش حرفایی می‌زنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی می‌خوای باهاش بری کمین؟»

- می‌خوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا می‌شه که من با اون بیست‌وچهار ساعت تنها باشم؟

- والله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید می‌دونم بهش اجازه بدم بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه.

- باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا می‌خونه. من فکر می‌کردم اونم نمی‌آد.

- پس تو هم شنیدی؟مگه نه؟

- آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم.

- من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی باشه، اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه. نمی‌آد بی‌نمازی کنه که توی گردان تابلو بشه، درست نمیگم؟

- چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم. واسه همین مطمئنم، این یه لمی تو کارش هست که این‌طوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط.

- از حفاظت خبرشو گرفتم، میگن سالمه. ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چه‌طور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت.

- خوب بالاخره چی می‌گی حاجی؟ می‌فرستیش کمین یا نه؟

- باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه. من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمی‌دم بره کمین.

- هر طور صلاحه حاجی. پس من منتظر خبرش باشم؟ فقط اگه خواستی بفرستیش با من بفرستش، باشه؟

- ببینم چی میشه.

حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگی‌اش که موقع ورود همه، تمام قد می‌ایستاد، جلوی پایم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش!»

که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟ اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟ یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟ - نه تا حالا نخوندم…

طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟

- شرمنده می‌کنی حاجی!

رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم: «مخلص بچه‌های بالا هم هستیم، داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.»

دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشم‌های زاغش را از توی چشم‌هام دزدید و گفت: «اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.»

رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟!»

- عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.

من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی گفتم و از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه‌طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.

وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم‌کم داشتم نا امید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!»

اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»

- یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟

- نه تا حالا نخوندم…

لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند

طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟

همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ی دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.

ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم زهرا(س) را صدا می‌زدم. چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم.

آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 232
  • 233
  • 234
  • ...
  • 235
  • ...
  • 236
  • 237
  • 238
  • ...
  • 239
  • ...
  • 240
  • 241
  • 242
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1380
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس