فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

من، سید و بلم

30 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

…سكان را به سمت راست كشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،كشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها كمك كردم بلم تا استتار كامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه كردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یك قدمی ما رد می شدند. …امروز ، دومین روزی بود كه راه را گم كرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم

…سكان را به سمت راست كشید وبا گرفتن نی ها در دستانش ، بلم را به داخل نیزار،كشید.من نیز در ادامه، با استفاده از نی ها كمك كردم بلم تا استتار كامل به درون نی ها فرو برود.آرام به هم نگاه كردیم.گشتی های عراقی در قایقی ، از یك قدمی ما رد می شدند.

…امروز ، دومین روزی بود كه راه را گم كرده ایم و در آبراه ها به دنبال نیروهای خودی می گردیم.

چقدر این آب راه ها به هم شبیهند.

گرسنگی امانمان را بریده است. چیزی نمانده تا خستگی از پا درمان بیاورد. از همه بد تر، اینكه با كوچكترین صدای صحبت ،یا صدای قایق موتوری ، باید با سرعت بین نی ها استتار شویم تا دیده نشویم.

تشنگی بر ما غلبه كرده بود.آب جزیره ، بوی بدی می داد و تا عمق نیم متری گرم ؛ قوطی كنسروی را كه در بلم داشتیم ، با كف دست ، مسدود كردیم و تا حد ممكن در آب فرو بردیم ووقتی از آب پر شد، باز دربش رو گرفته و برای خوردن ،بالا می آوردیم. وقت خوردن، باید یك نفس می نوشیدیم ؛ نفس آخر، گر چه با اشمئزاز بود اما تشنگی را از بین برده بودیم…

سید گفت: نمازمونو بخونیم بعد…ناهار

گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز…چولان با سالاد فصل.

نی های نازك را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن كه كمی شیرین بود را با مرارت خوردیم.

آفتاب وسط آسمون به ما می خندید…

نماز عجیبی بود توسلی به بی بی فاطمه ی زهرا (س) كردیم …گفتم : بیا نذر كنیم تا اگه راهو پیدا كردیم،هزار تا آیت الكرسی بخونیم…

…سید گفت: ناهار چی میل دارید قربان؟؟
من، سید و بلم

گفتم : بی زحمت كوبیده با یه برگ اضافه…ببخشید ، گوجه هم بزارین.

سید گفت: نوشابه ، چی میل دارین؟ گفتم : من با لیموناد بیشتر حال می كنم…

خندیدیم . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : ناهارو بخوریم؟

و پریدم لای نی ها داخل آب، از وسط نی ها،نی های تازه رسته ای را جدا كردم و تعدادی از آنها را به داخل بلم انداختم.

گفتم: امروز غذای مخصوص سر آشپز…چولان با سالاد فصل.

نی های نازك را مثل موز پوست گرفتیم و نرمی وسط آن كه كمی شیرین بود را با مرارت خوردیم.

آفتاب وسط آسمون به ما می خندید…

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نورفشان
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 450
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1460
  • 1 ماه قبل: 5028
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ ( از خاطرات شهید عبدالهی ) (5.00)
  • وصيت نامه شهيد عبدالله غلامي (5.00)
  • دهشت‌زده و تعجب‌زده (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس