فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مرگ قسطی در عراق

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه شدند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت عظیمی رسیدند. من و عده‌ دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند ….

آقابالا رمضانی را از روزهای اسارت گفته و خواهید خواند قصه، افسانه و یا قسمتی از یک فیلم ترسناک نخواهد بود، این نوشته خاطرات یکی از سربازان حضرت روح الله است که از روزهای سخت اسارتش و شکنجه هایی که توسط منافقین شده است گفته که واقعا اگر نبود عشق به خدا نمی‌شد زیر این عذاب‌ها لحظه‌ای تحمل کرد و سری را فاش نکرد.

*ما عده‌ای از برادران ارتشی بودیم که ماموریت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهدای عملیات‌های گذشته را داشتیم. در محور پیرانشهر در منطقه آلواتان بود که افراد کومله یکی از تانک‌های ما را زدند، در همان هنگام که می‌خواستم خودم را از تانک بیرون بیندازم کتف راستم هدف تیر آن کوردلان قرار گرفت و به همین صورت به اسارت افراد وحشی و خونخوار حزب کومله درآمدم.

اینکه می‌گویم وحشی و خونخوار، غلو نیست. برایتان توضیح می‌دهم اعمالی را که اینها با اسیرانشان داشتند یک گرگ درنده گرسنه با شکارش ندارد. شما هر حیوان وحشی را که در نظر بگیرید پس از یک شکار و شکم سیری، آرام می‌شود و تا مدتی به کسی کاری ندارد اما باور کنید این از خدا بی‌خبران کارهایی می‌کردند که فکر می‌کنم صهیونیست‌ها هم از این اعمال شرمشان بیاید.

حدود یک سال و چندی که در دست آنها اسیر بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتی شکنجه شدم. شما شکنجه‌هایی را که در زمان شاه ملعون توسط ساواک انجام می‌گرفت شنیده‌اید اما انگار هر چه تمدن‌ها پیشرفت می‌کند و ادعاهای آزادی، در بوق‌های تبلیغاتی گوش مردم دنیا را کَر می‌کند، نوع شکنجه‌ها و فشارها و قلدری‌ها و بی‌رحمی‌ها هم پیشرفت می‌کند. همان اول اسارت که به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنه‌های هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ کردند و برادران دیگر را هم نعل کوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی می‌کردند. بعد از ۱۸ روز قرار شد ما را به سبک دموکراتیک و آزادانه!! محاکمه و دادگاهی کنند.

یادم می‌آید در یکی از عملیات‌ها تعدادی اسیر عراقی را از جبهه‌ گیلان غرب آورده بودند، یکی از برادران، کمپوتی را که تازه باز نموده بود به یکی از اسرا که ابراز تشنگی کرد، داد و رویش را هم بوسید. آن اسیر مات و مبهوت مانده بود و از این حرکت نمی‌دانست باید تشکر کند یا از شرمندگی بمیرد. از این نمونه‌ها شاید بسیار دیده و حتما شنیده‌اید. نه اینکه بخواهم رفتارها را مقایسه کنم چون اصلا قابل قیاس نیست ولی حد ایثار و گذشت را از یک طرف و کمال خشونت و بی رحمی و شقاوت را از طرف دیگر دیدن، خود مشخصه حقانیت هدف و مسیر است. بدوش گرفتن مجروح اسیر عراقی کجا و نعل زدن به پاشنه پا به خاطر فرار احتمالی کجا.

روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را که همان اوایل انقلاب فرار کرده بود شناختم و محاکمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محکومین مشخص بود – دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حکم هم مشخص، عده‌ای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محکوم شدیم. حکم ما که اعداممان قسطی بود به صورت کشیدن ناخن‌ها، بریدن گوشت‌های بازو و پاها، زدن توسط کابل، نوشتن شمارهای انقلابی! توسط هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت و … و تمامی اینها بی چون و جرا اجراء می‌شد. که آثارش بخوبی به بدنم مشخص است.

یک بار که ناخن‌هایم را می‌کشیدند طاقتم تمام شده بود و دیگر می‌خواستم اعتراف کنم و هر چه که می‌دانستم بگویم، اما یکی از برادران سپاهی که با هم بودیم به نام برادر سعید وکیلی، می‌گفت ما فقط به خاطر خدا آمده‌ایم خود داوطلب شده‌ایم که بیاییم پس بیا شرمنده خدا و خلق او نشویم و لب به اعتراف باز نکنیم. سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه کرد، آب سردی بود که بر آتش بی طاقتم ریخته شد، پس از آن جریان بود که سه تا دیگر از ناخن‌هایم را کشیدند و با نمک مرهم گذاشتند و پس از اینکه مقدار زیادی با کابل زدند باز برای به درد آوردن بیشتر بدنم در حضور دیگر برادران، مرا برهنه در دیگ پر از آب نمک انداختند و بیش از نیم ساعت وادارم کردند که در آن بمانم و سپس برای عبرت دیگر برادران، مرا در سلولی عمومی انداختند.

فکر می‌کردند من معدن تمامی اسرار ایران هستم. لذا از شکنجه بیشتری هم برخوردار می‌شدم. البته بعد از هر شکنجه مدتی به مداوایم می‌پرداختند آن هم نه به خاطر خود من و یا دیگران بلکه به خاطر اینکه یک مقداری از پوستم ترمیم شود تا بتوانند مجددا شیوه تازه‌تری را اعمال کنند. شاید فکر کنید این چیزها را برای جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزیز می‌گویم اما اینها همه حقیقت محض است و دنیا باید از این همه پستی و رذالت و کثافتی که دامنگیرش شده شرم نماید و منادیان دروغین حقوق بشر بفهمند که در این منجلاب بیش از هر کسی خودشان غوطه ور و مورد تمسخر بشریتند. اینها را که می‌گویم تنها برای سندیت در تاریخ آینده‌گان است. دنیا بشنود که پای گرفتن اعتراف از یک اسیر، به وسیله تیغ موکت بری سینه‌‌اش را بریده و کلیه‌اش را در می‌آوردند.

و این شکنجه‌ها تنها برای من نبود هر که مقاومت بیشتری داشت شکنجه‌اش بیشتر بود و این اصلی از اصول حیوانیشان شده بود و اصل دیگر اینکه مردان باید بجنگند و زنان اعتراف بگیرند. هر چه بیشتر فکر کنی که اساسا اعتقاد اینان بر چه مبنایی است کمتر به نتیجه می‌رسی، آیا مارکسیستند؟ آیا نازیست‌ یا فاشیستند؟ یا چنگیز و آتیلا و دیگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار داده‌اند؟ من شاهد جنایاتی بودم که گفتنش نیز مشمئز کننده و شرم آور است…

مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را کومله نیز اجرا می‌کرد با این تفاوت که قربانی‌ها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان بردند پس از مراسم، آن عفریته گفت: باید برایم قربانی کنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانی‌ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه‌های بسیج اصفهان را که همه جوان بودند، آوردند و تک تک از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر می‌زدند و آنها شادی و هلهله می‌کردند. ولی آن بی انصاف باز هم تقاضای قربانی کرد. مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه شدند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت عظیمی رسیدند. من و عده‌ دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند ولی شنیدیم تا پایان مراسم عروسی ۱۶ نفر دیگر را هم در طی مراحل مختلف قربانی هوسرانی شیطانی خود کرده بودند. ننگ و نفرین ابدی بر شما که اگر تنها قانون جنگل را هم مبنای خود قرار می‌دادید اینچنین حکم نمی‌کردید.

بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود که می‌خواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان کُرد آن منطقه کوتاه کنیم چرا که به قول حضرت امام «آنها کردستان را به فساد کشاندند و مردم کردستان را به طرز وحشتناکی اذیت و آزار کردند، آنان اموال مردم را غارت کردند و همه را کشتند.» اگر انسان از شنیدن این حرف که آنها می‌خواستند حاکمیت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غیور کردستان که ذخایر انقلابند حکومت کنند، برخود بلرزد و در دم جان بسپرد هیچ جای شگفتی نخواهد بود چونکه ما در این مدت چیزهایی را دیدیم که حتی شنیدنش هم ممکن است برای شما سنگین باشد. یک نمونه را برایتان عرض می‌کنم.

قبلا اسمی از برادر سعید وکیلی برده بودم. ماجرائی را که بر سر این برادر آورده شده است نقل می‌کنم. همان طور که در بالا هم گفتم تنها برای ثبت در تاریخ و اعلام آن به تمام دنیاست که این صحبت‌هار ا می‌گویم. شاید که بشنوند و من باب دلخوشی تنها همین یک عمل را محکوم کنند. از مقاوم ترین افراد، سعید وکیلی، سرگرد محمد علی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوا نیروز بودند که اغلب اوقات اینها زیر شکنجه بودند. سعید ۷۵ روز زیر شکنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل کوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری می‌بردند. پس از دادگاهی شدن محکوم به شکنجه مرگ شد بلکه اعتراف کند. اولین کاری که کردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و پس از چند روز که کمی بهبودی یافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.

همانطور که گفتم این بهداری بردن و معالجه کردن هایشان به خاطر این بود که مدت بیشتری بتوانند شکنجه کنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شکنجه بود به این معنی که مدتی می‌گذرد تا پوست‌های نو جانشین سوخته‌ شده و آن وقت همان پوست‌های تازه را می‌کندند که درد و سوزندگی‌اش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع می‌شود و تازه آن وقت نوبت آب نمک است که با همان جراحات داخل دیگ آب نمک می‌اندازند که وصفش گذشت. تمام این مراحل را سعید وکیلی با استقامتی وصف‌ناپذیر تحمل کرد و لب به سخن نگشود.

او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه می‌کرد. استقامت این جوان آن بی‌رحم‌ها را بیشتر جری می‌کرد. انگار مسابقه‌ای بود بین تمام مردانگی، با تمامی نامردی‌ها و شقاوت‌ها، هر چند که سعید را با سنگدلی هر چه تمام‌تر به شهادت رساندند اما در این مسابقه تنها سعید بود که تاج افتخار پیروزی را بر سر گذاشته و بر بال ملائک به ملاء اعلی پیوست.

تنها به آخرین قسمت از زندگی سعید وکیلی می‌پردازم که اگر سراسر زندگی‌اش هم درسی نباشد همان اواخر دنیایی از ایثار و گذشت، مروت، و مردانگی، استقامت و شجاعت را به تمام ما آموخت و نمودی از عشق و ایمان را جلوه‌گر ساخت. او که دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید که خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگی‌ام تنها برای تو باشد و بس…

خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محکوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز کردند و پس از آنکه با نمک مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش که زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاکر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان که حتی از جسد بی‌جانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما که هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و بدنش را …

الله اکبر… لااله الا الله … اینکار تنها برای او نبود رسمی شده بود برای هر کس زیر شکنجه جان می‌سپرد البته ناگفته نماند مقداری را هم برای امام جمعه ارومیه فرستادند. درود به روان پاک تمامی شهیدان بالاخص شهید سعید وکیلی.

*قبل از آزادی ما، دو تن از خلبانان هوانیروز در آن حوالی که ما بودیم مشغول گشت زنی بودند. افراد کومله با لباس مبدل به آنها علامت می‌دادند و آنها نیز بر زمین می‌نشینند افراد کومله یکی از خلبان ها را دستگیر می‌کند و خلبان دیگر که طی درگیری زخمی هم می‌شود به پایگاه برگشته و گزارش ما وقع را می دهد. بعد از چندین روز هواپیماهای شناسائی منطقه را شناسایی می‌کنند و برادران رزمنده طی یک عملیات آن منطقه را آزاد و در نتیجه ما نیز آزاد شدیم. آن موقعی که عملیات صورت می‌گرفت و افراد کومله فراری و متواری می‌شدند من بیهوش بودم و در هواپیما بود که به هوش آمدم و فهمیدم آزاد شده‌ام. به علت جراحات بسیار سنگینی که داشتم امکان معالجه‌ام در تهران نبود بعد از ۲۴ ساعت به وسیله بنیاد شهید به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده دیگری از برادرانی که آنها نیز در این عملیات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت کمی گذشت تا الحمدالله بهبودی حاصل شد و برگشتم ولی برادرانی بودند که هر دو دست و هر دو پایشان ناقص شده بود و یا چشمهایشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.

موقعی که آزاد به خانه برگشتم کسی را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهید نواب صفوی توسط ایادی استعمار شهید شده بود و مادرم همان موقع که شنیده بود بدست کومله اسیر شده‌ام سکته می‌کند و تا به بیمارستان می‌رسد به رحمت ایزدی می‌پیوندد. در این مدت که اسیر بودم برادرم که خلبان بود به شهادت می‌رسد که جنازه‌اش هم پیدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچه‌هایش به شهادت رسیدند. و یکی دیگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامی اسیر است. تنها من مانده‌ام و یکی دو نفر دیگر از افراد خانواده که خودم هم الان در خدمت ملت قهرمان منتظر اعلام حمله هستم تا به یاری خداوند همراه دیگر رزمندگان راه قدس را از کربلا باز کنیم انشاء‌الله باشد که خداوند لیاقت شهادت را نصیب بنده حقیر خودش بفرماید.

والسلام علیکم و علی عباد‌الله الصالحین

 نظر دهید »

شهید اسارت‏

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

عده ‏اى با همه ابزار شکنجه با اشاره افسر به اسرا هجوم آوردند نمى‏دانم چقد زدند ولى همان می دانم که همه نقش بر زمین شده بودیم و هماره یا حسین و یا زهرا و اللَّه اکبر و … فریاد می کشیدیم. بدن ها ناى حرکتى نداشت، مجروحین هم کتک می ‏خوردند فقط می دانستیم که شهادتین زمزمه می ‏کنیم، اشهد ان‏ لااله الااللَّه و اشهد ان محمداً رسول ا… و اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولى اللَّه … «هوالرّؤف»
چند روزى از اسارت می‏گذشت، فصل جدیدى آغاز شده بود رزمندگان دیروز اسیران امروزند و لحظه لحظه‏ هاى اسارت سخت‏تر یی شد، از همه فشارها و خستگی ها و گرسنگی‏ ها و تشنگى‏هاى شب عملیات و پس از آن که بگذریم آلام اسارت و برخوردهاى غیرانسانى و ناجوانمردانه عراقى‏ ها همگان را متحیر کرده بود، شکنجه‏ هاى جسمانى و رروانى و انواع تبلیغات سوء و تحقیر و توهین بیداد مى‏کرد در محکمه مجازات اسرا جز شلاق حاکم نبود اوایل اسارت جهنمى را ایجاد کرده بودند که آدمى آرزوى مرگ مى‏کرد، تاریکخانه اربیل و سلولهاى استخبارات بغداد و ناصریه با همه شکنجه‏هاى مخوف و وحشتناکش به کمک منافقین و همه محدودیت‏ ها و ممنوعیت‏هاى شدیدش که حتى اسرا را از نعمت آب و هوا و حقوق اولیه ‏ى زنده ماندن محروم مى‏کرد خود حکایاتى جداگانه را مى‏طلبند، روزها و شب‏هایمان چون شام تار بى‏فرق شده بود آنچه هرگز از اسرا جدایى نداشت شلاق و شکنجه بود و ایجاد انواع فشارها و لاغیر، مجروحین جنگ تحمل مصائبى مضاعف را به بلنداى روح مقاوم خویش هموار مى‏کردند هزاران درد و جز توکل و توسل ما را درمانى نبود و کس آرامش دل ریشمان نمى‏داد جز ذکر قدسى آن مهربان، در تنهایى اسارت با هم تنگناها و وحشى‏گرى‏هاى ناجوانمردانه عراقى‏ها فقط خدا آرامش‏مان مى‏داد، اگر خاطرات تلخ آن ایام را رقم زنیم کتابى است مستقل با حوادث و وقایع بى‏شمارش.

آرى ناگفتنی هاى اسارت را به تصویر عینى درآوردن کارى صعب و مشکل است اسارت هر گوشه‏اش جلوه‏هاى درد و بلا را تداعى مى‏کرد چرا که البلاء للولا، هر روز پردردتر از روز قبل مرگى تدریجى به همراه داشت و ارمغانى جز شکنجه را بر اسیران حمل نمى‏کردند، هماره شلاق‏ها بر ابدان نحیف مى‏رقصیدند و حاکمان ظلم جز منطق کتک ‏کارى و تأسى از قوام نابکار ضد علوى عشقى در سر نداشتند، دنیاى اسارت با همه عوالم فرق می‏کرد یاد اسارت کاروانیان جامانده از قافله سالار عشق حسین ۷ بن على ۷ تداعى مى‏شد، کبودى ابدان اسراى کربلاى حسین در دلها غوغا مى‏کرد. درونى آتشین به آه دل زینب همنوا و همناله مى‏شد و فقط مى‏سوخت و مى‏ساخت. اسرا را برهنه بر روى شن‏هاى داغ تابستان عراق در رمادیه داخل محوطه اردوگاه به حالت سجده نشاندند. شلاق به دستان و باتوم به دستان در مستى غرور حیوانى خود قهقهه‏ هاى شیطانى سر مى‏دادند و گه گاهى افسران با همه قساوتهاى جلاد گونه و ناجوانمردانگى کلامى به تحقیر و تمسخر مى‏راندند و بر پیروزى ظاهریشان بر اسیر گرفتنمان فخر مى‏فروختند و با چوبدستى‏شان اشاره بر کوفتن شلاق بر ابدان و سر و روى اسرا مى‏کردند که آدمى به یاد چوب‏خیزان یزیدیان در محفل کاروان اسراى کربلا مى‏افتاد.

عده ‏اى با همه ابزار شکنجه با اشاره افسر به اسرا هجوم آوردند نمى‏دانم چقد زدند ولى همان مى‏دانم که همه نقش بر زمین شده بودیم و هماره یا حسین و یا زهرا و اللَّه اکبر و … فریاد مى‏کشیدیم. بدنها ناى حرکتى نداشت، مجروحین هم کتک مى‏خوردند فقط مى‏دانستیم که شهادتین زمزمه مى‏کنیم، اشهد ان‏ لااله الااللَّه و اشهد ان محمداً رسول ا… و اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولى اللَّه …. فضایى معنوى ایجاد کرده بود، کارگران و خدمه‏ ها هم در شکنجه شریک شده بودند و هر کس با هر چیزى که در دست داشت حواله مى‏کرد. لحظاتى بعد با کوله بارى از وسایل و تجهیزات مخصوص اسارت با کتک کارى روانه آسایشگاه همان کردند. تشنگى و بى‏رمقى و شکنجه ‏ها و همه عذاب‏ ها اسرا را خسته کرده بود چند دقیقه ‏اى که در آسایشگاه جاى گرفته بودیم چندین بار دژبان هاى عراقى بى‏بهانه و با بهانه‏ هاى مختلف کتک کاریمان مى‏کردند، یکى از اسرا به نام آقا مرتضى که از بچه‏ هاى بسیجى گیلانى و اندکى هم در جبهه مجروح گردیده بود در گوشه آسایشگاه قرار داشت، عراقى‏ها چند بارى به سراغش رفتند همان طور که همه کتک مى‏خوردیم، آقا مرتضى هم کتک مى‏خورد او فریاد مى‏کشید و جملاتى از جمله یا زهرا (س)، یا حسین ۷، اللَّه اکبر، خمینى رهبر، مؤمنین جهاد بنمایید در راه خدا، مرگ بر صدام، مرگ بر آمریکا و … مى‏گفت، لحظاتى بعد، پس از خروج عراقى‏ها از آسایشگاه به کنار آقا مرتضى رفتم و بغلش کردم و او را بوسیدم و به ایشان گفتم: «عزیزم قدرى تحمل کن، توکل بر خدا کن، او آرام سرش را تکان مى‏داد و لحظاتى چند نگذشته بود که براى چندمین بار در آسایشگاه باز شد و دو نفر با لباس بهیار نظامى وارد آسایشگاه شدند در حالى که آمپولى نیز در دست داشتند ظالمانه به کنار آقا مرتضى رفتند دست و پایش را محکم نگهداشتند و سپس آمپولى را به زور به او تزریق کردند. حال خدا مى‏داند آمپول چى بود و چه مایه‏اى در آن وجود داشت ولى همین دیدیم پس از لحظاتى کوتاه آقا مرتضى آرام دراز کشیده و نقش بر زمین و آرام آرام به لقاءاللَّه پیوسته است. پیش خود گفتم:

یوسفا در حسن رویت‏ مانده‏ ام‏

واشگفتا خود به حیرت مانده‏ ام‏

عالمى مجنون کردار تو است‏

صد زلیخا مست دیدار تو است‏

آقا مرتضى مانده بود و اسراى آسایشگاه، همان همرزمان دیروز جبهه و هم اسارتى‏هاى امروز که در دست اجنبى‏هاى از خدا بى‏خبر ناى نفس کشیدن را ندارند، خدایا سکوتى مرگبار همه اسرا را در خود غرق نموده بود آقا مرتضى نه تکبیرى مى‏گفت و نه فریاد و کلامى از او صادر مى‏گشت نگاه معصومانه ولى غرق در کینه دشمن شدت غم جانکاه این فقدان را مضاعف مى‏نمود، بى‏انتظار نبود که هر کس آینده نه چندان دورش را چنین ترسم بنماید، در این درد، همگان مات و مبهوت به جنازه مطهر شهید آقا مرتضى خیره شده بودیم که عراقى‏ها جنازه عزیز شهیدمان بسیجى قهرمان را داخل پتو پیچیدند و از اردوگاه خارج کردند و گفتند که پشت خاکریزهاى اطراف کمپ اسرا دفن کردیم.

آرى چنین شد که آقا مرتضى همچون آقاى مظلومان تاریخ آقا موسى ابن جعفر ۷ با هزار درد و شکنجه و غربت به شهادت رسید.

البته بی ‏جهت نیست که بگوییم چندین مورد اسیرانى که اینچنین در دار غربت و اسارت به شهادت رسیدند و بر ما آلامى مضاعف به ارمغان آوردند و از آن موارد محمد آقا از گیلان و احمد آقا از خراسان و … را که همه خاطراتى دردناک بر سینه ما حک کرده‏اند یادآور شویم و یاد زنده آنها را در پیروى از فرامین اسلام و مستحکم ماندن بر خط توحید و ولایت پاس بداریم.

سائل «آزاده، عیسى مراد>>

 نظر دهید »

دندان مصنوعی

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

قبلش با دسته مسواک سفید یک چیزی شبیه دندون، بهتر بگم یه دندون مصنوعی درست کرده بود، آماده، با ریشه. خلاصه پلاستیک آب شده قهوه ای رنگ را ریخت توی قالبی که درست کرده بود- البته روی قالب – بعدش به آرومی و با ظرافت خاص خودش دندون رو فرو کرد توی اون و گذاشت تا خودشو گرفت

یادمه یه دفعه یکی از دندونهای « کمال عزیزی » افتاد بود و جاش خالی بود. یک روز دیدم که کمال داره با یک دسته مسواک سفید ور میره . تعجب کردم و کنجکاو؛ چون میشناختم چه مخیه. خلاصه رفت کمی گِل درست کرد و گذاشت روی لثه خودش جایی که دندونش خالی بود. بعدش توی جای خالی گِل رو چرب کرد و با کمی دیگه گل پر کرد تا حالت لثه اش دستش بیاد.

****

یادمه یه دفعه یکی از دندونهای « کمال عزیزی » افتاد بود و جاش خالی بود. یک روز دیدم که کمال داره با یک دسته مسواک سفید ور میره . تعجب کردم و کنجکاو؛ چون میشناختم چه مخیه.

خلاصه رفت کمی گِل درست کرد و گذاشت روی لثه خودش جایی که دندونش خالی بود. بعدش توی جای خالی گِل رو چرب کرد و با کمی دیگه گل پر کرد تا حالت لثه اش دستش بیاد. بعد کمی درب دبه روغن که قهوه ای رنگ بود توی قوطی رب گوجه خورد کرد و گذاشت کنار علاء الدین تا یواش یواش آب بشه.

قبلش با دسته مسواک سفید یک چیزی شبیه دندون، بهتر بگم یه دندون مصنوعی درست کرده بود، آماده، با ریشه. خلاصه پلاستیک آب شده قهوه ای رنگ را ریخت توی قالبی که درست کرده بود- البته روی قالب – بعدش به آرومی و با ظرافت خاص خودش دندون رو فرو کرد توی اون و گذاشت تا خودشو گرفت بعدش با تیغ اصلاح ( خود تراش) یا مکینه یا حلاقه عراقیها( البته بنده عربی ام خوب نیست ) کمی اضافه هاشو زد تا اینکه یه چیزی مثه یک تک دست دندون مصنوعی شد.( منظور یک دندان تکی) و گذاشت روی لثه اش .

خدا شاهده اگه دقت نمیکردی نمیتونستی دندونی که درست کرده بود را تشخیص بدی . فقط رنگش از لثه کمی تیره تر بود.

راوی: آزاده مهدی وطنخواهان اصفهانی، وبلاگ آزادگان اصفهان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 219
  • 220
  • 221
  • ...
  • 222
  • ...
  • 223
  • 224
  • 225
  • ...
  • 226
  • ...
  • 227
  • 228
  • 229
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 127
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس