فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نوروز خاطره انگیز دفاع مقدس

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

با فرارسیدن هر بهاری در این هشت سال خانواده هایی بودند که تنها قاب عکس پدر یا برادر شهیدشان زینت بخش سفره هفت سین شان می شد. عده ای از خانواده های ایرانی نیز در بیمارستان در کنار جانبازان خویش سال نو را به یکدیگر تبریک می گفتند و یا در کنار قبور شهدای تازه پر کشیده و این سنت زیبا از آن پس باقی ماند و ما هر ساله شاهد حضور مردم و خانواده شهدا در گلزار شهدای سراسر کشور در هنگامه تحویل سال هستیم.

با آغاز تجاوز گسترده رژیم بعث عراق به ایران در شهریور 59، ملت ایران با هدایتهای رهبر بزرگ انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) برای دفاع از سرزمین خویش و اعتلای اسلام به سوی جبهه ها رهسپار شد. تاریخ هشت سال دفاع مقدس ایران سرشار از پیروزیها، شکستها، غمها و شادیهای بسیاری است که جشن آغاز سال نو یکی از این شادیها در دل سخت ترین و بحرانی ترین شرایط یعنی جنگ، رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد. در هشت سال دفاع مقدس، هشت بهار بر مردم ایران گذشت که طی این سالها بسیاری از رزمندگان در کنار خانواده نبودند و در جبهه ها سال را نو می کردند و یا با فرارسیدن هر بهاری در این هشت سال خانواده هایی بودند که تنها قاب عکس پدر یا برادر شهیدشان زینت بخش سفره هفت سین شان می شد. عده ای از خانواده های ایرانی نیز در بیمارستان در کنار جانبازان خویش سال نو را به یکدیگر تبریک می گفتند و یا در کنار قبور شهدای تازه پر کشیده خود سفره هفت سینی ساده از سنبل و سیب و گلاب و سبزه و…. پهن می کردند و این سنت زیبا از آن پس باقی ماند و ما هر ساله شاهد حضور مردم و خانواده شهدا در گلزار شهدای سراسر کشور در هنگامه تحویل سال هستیم که مردم به برکت این مکان مقدس برای خود و خانواده و کشور و جهان آرزوی خویش را بر زبان می آورند و در حق یکدیگر به درگاه خداوند سبحان دعا می کنند. در جبهه نوروز و ایام عید که می شد- در شرایط عادی جبهه و جنگ – تا پنج روز از صبحگاه خبری نبود. عیدی بچه ها، سکه های یک تا پنجاه ریالی و اسکناس های صد تا هزار ریالی متبرک به دست امام(ره) بود؛ همچنین پولهایی که یادگاری نوشته خود بچه ها یا فرماندهان بود.غذاهای این ایام بهترین غذاها بود و پذیرایی با میوه و شیرینی در همه جا دایر. در کنار همه این نعمتها، مراسم جشن و سرور بود؛ تئاترها و نمایشنامه های نشاط آور که بچه ها خود تهیه و اجرا می کردند و نمایش فیلمهای سینمایی که زحمت تدارک آنها را نیروهای واحد تبلیغات می کشیدند. در این ایام بچه ها راه می افتادند برای عرض تبریک از محل فرماندهان شروع می کردند و بعد به سنگرهای مجاور می رفتند در حالی که همه با هم می گفتند: برادرا، برادرا عید شما مبارک.

عیدی دادن در جبهه نوعی عیدی دادن هم بین خود بچه ها معمول بود، که بعضی خودشان طلب می کردند و نوعش را معین، چنان که یکی از دیگری عبارت ‘کتب علیکم القتال’ را می نوشت و در پاکتی تقدیمش می کرد که تا سرحد شهادت نصب العین همرزمش بود

اهل سنگر هم جواب می دادند، یا به شوخی چیزی می گفتند و از میهمانان دعوت می کردند به داخل سنگر آنها بروند و پذیرایی بشوند. هفت سین جبهه سنت ‘هفت سین’ چیدن در سفره شب عید را بعضی حفظ کرده بودند منتها با صبغه جنگی آن. مثل هفت سین گردان تخریب لشکر 27 که عبارت بود از:1- مین سوسکی2 - مین سبدی 3- سیم تله 4- سیم چین 5- سیم خاردار 6- سرنیزه 7- سی چهارC4)) نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس، سوزن اسلحه، سیمینوف، سمبه و سنگر را هم به عنوان مواردی از هفت سین ذکر کرده اند که در واحدهای دیگر معمول بوده است. آغاز سال نو و جشن نوروز با دید و بازدید و تبریک و تهنیت و عیدی دادن و عیدی گرفتنها کم و بیش در منطقه نیز جریان داشت، منتها با همان رنگ و روی منطقه ای. موقع تحویل سال، بعضی سفره هفت سین می انداختند، که سین های آن بسته به نوع رسته بچه ها توفیر می کرد. در تخریب که بیشتر با مین سروکار داشتند به نحوی بود و در زرهی به نحو دیگر، و به همین ترتیب بود در سایر واحدها. اگر موقع نوروز و حلول سال نو بعد از عملیات بود، قضیه صورت دیگری داشت. عکس شهدای عملیات را سرسفره می چیدند، به سرلوله تفنگ ها پرچم سرخ می زدند، وصیت نامه یا نوار صدای دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره می گذاشتند، جای شهدا و مفقودالاثرها را خالی می کردند… بعد که دلهای داغدار جمع می شدند، برادرانی که جراحت سطحی تری داشتند و می توانستند روی پای خود بایستند می آمدند و با حضور فرمانده، روحانی و طلبه گردان شروع می کردند به نوحه خوانی و راه انداختن سینه زنی، سپس دعای توسل، که با سوز و گدازی خاص برگزار می شد و شب عید و تازگی زخم گویی بیشتر کبابشان می کرد.
نوروز خاطره انگیز دفاع مقدس

لحظه آغاز سال نو، بعضی ها که در خط بودند با شلیک گلوله ای به سمت دشمن ابراز احساسات می کردند. ناهار روز عید هم بچه ها با چلوکباب و نوشابه پذیرایی می شدند. سکه هایی که به دست امام متبرک شده بود و معمولا حاجی بخشی آنها را توزیع می کرد هم جای خود را داشت؛ همچنین بود آنچه که از تبلیغات گردان می رسید، از قبیل پیام رئیس جمهور، نخست وزیر، اسکناسهای صد ریالی و مثل آن. عیدی دادن در جبهه نوعی عیدی دادن هم بین خود بچه ها معمول بود، که بعضی خودشان طلب می کردند و نوعش را معین، چنان که یکی از دیگری عبارت ‘کتب علیکم القتال’ را می نوشت و در پاکتی تقدیمش می کرد که تا سرحد شهادت نصب العین همرزمش بود. دید و بازدید از گردانهای همجوار و رفتن سراغ فرماندهان و روبوسی با آنها هم از جمله سنتهای حسنه ای بود که در ایام سال نو به ندرت ترک می شد.

بچه هایی بودند که چهار، پنج سال سابقه حضور در منطقه داشتند و همین امر ایجاب می کرد که مثل خانه خود، نسبت به آغاز بهار و جشن نوروز بی توجه نباشند. سنگر تکانی مراسم نوروز در جبهه به هر نحو ممکن اجرا می شد. تهیه شیرینی و کمپوت و میوه از شهر و آوردن آن به خط اول و خواندن شعر و شوخی و وقت خوش کردن با یکدیگر، گستردن سفره عید و نوکردن زیرانداز و لو در تبدیل گونی به پتو، برگزاری مراسم عید حتی در ساختمان نیمه مخروبه در شهری خالی از سکنه و بدون برق و آب و تزئین در و دیوار و تهیه تنگ ماهی و انداختن قورباغه درون آب! و بالاخره دست برداشتن از دفاع و دست به قبضه سلاح نبردن مگر از روی ناچاری و به ناگزیر و چیدن گل و گیاه صحرایی و آوردن باغ و بهار به سنگر و سوله و ریختن اشک در فراق یاران یکدل از دیگر آداب عید نوروز در میان رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس بود

یاد باد آن روزگاران یاد باد

منبع : تبیان

 نظر دهید »

حکایت های کوتاه از آسمانیان

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

آنها که برده بودندش عقب،می گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسی اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگیر. مجروحی را هم آورده بودند عقب،که می گفت: ماسک نداشته،و نمی داند ماسک روی صورتش از کجا آمده؟

با صبا درچمن لاله سحر می گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من وتو محرم این راز نه ایم از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
جبهه

آسمان جای بالا و بلندی است،وسیع است، ابری که نباشد،آبی و قشنگ است.هرچند خدا همه جا هست،دست های دعامان را به سمت آسمان می گیریم.دریا هم با همه عظمتش،رنگ آسمان را به خودش می گیرد؛شاید به همین هاست که چیزهای خوب را به آسمان منتسب می کنند البته آسمان هم با همه بزرگی اش،می داند که اگر بخواهد خودش رابه کسی نسبت دهد، برای بزرگ شدن، باید سراغ آنهایی را بگیرد که زمینی بودند،ولی زمین گیرنه، به «قالوا بلی»که در ازل بر زبانشان جاری شده بود،پایبند بودند.اگرهم آسمانی شان می نامیم، باید دانست که ضعف وناتوانی واژه ها و حرف هاست که درخور آنها چیزی ندارد؛همان ها که گوشه ای از حکایتشان را می شنوی.
خبری از بقیه نیست

ده صبح بود که سروکله خدایاری و شعبانی پیدا شد.بچه های گردان ستار که برگشتند، خبرشهادت چند نفر را آوردند:کرابی، نوراللهی، عامری وعابدینی…

دانش پور ورأفتی هم اسیر شده بودند بقیه…. از بقیه خبری نبود؛نه پلاکی، نه نشانی. بچه ها اسم اروند را به همین خاطر گذاشته بودند:«بهشت شهدای گمنام».
زیرآب هم،ذکر!

بچه های گردان را برده بودیم آموزش غواصی. نی های غواصی را برای تنفس توی دهانشان کردند وزدند به آب.ما هم توی قایق بودیم. صدا می آمد.خیلی عجیب بود. دقت کردم. سرم را نزدیک بردم. دیدم از توی نی هاصدای ذکر می آید،زیرآب هم ول کن نبودند.
یک بیت شعرناب

«آقا به جان مادرت،آن مادرغم پرورت ، ما را نرانی ازدرت!» هادی همین یک شعر را بیشتربلد نبود،ولی یک جوری می خواند که همه مان را به هم می ریخت. حالا،هروقت می روم پیش هادی می نشینم، سرم را می گذارم روی قبر،دلم می خواهد هادی یک باردیگر برایم بخواند:«آقا!به جان مادرت،آن مادرغم پرورت،ما را نرانی از درت!».

یکی دو روز قبل از عملیات، حضور وغیاب کردند.اسم هر کسی را می خواندند، می گفت: الله.بعضی ها می گفتند: شهید. بعضی ها می گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بودیم ،می گفتیم حاضر. توی دلم می گفتم: چه از خودراضی، خودشان را از حالا شهید می دانند! از حمله که برگشتیم، به خط شدیم .از تعجب داشتم شاخ در می آوردم؛آنهایی که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بودیم حاضر،حاضر بودیم؛بقیه هم رفته بودند
زیارت عاشورا

جنازه اش را پیدا نکردیم. بعد از یکی دو روز،آب آوردش. آوردش کنار همان نهری که آنجا، هرروز زیارت عاشورا می خواند.
وصیت نامه

پستچی را هم آوردند مسجد. روز سومش بود.پستچی نامه را داد به پدرش؛خودش از نامه زودتر رسیده بود. پدرش نامه را بوسید،باز کرد و همان جا خواند، برای همه.

«شما را به نماز اول وقت،اهمیت دادن به مسائل شرعی و حفظ ارزش های انقلاب و پیروی از امام و خدمت به انقلاب توصیه وسفارش می کنم.خداحاف1 حمید آزاد».

هیچ کس توی مسجد نبود که گریه نکند.
آخرین نگاه

گذاشته بودنش توی قبر.کفن را باز کردند. مادرش آمد. نفسی کشید،گفت: پسرم تو رو قسم می دم به علی اکبر امام حسین(ع) یه بار دیگه چشماتو بازکن! چشم هایش بازشد،یا بازشان کرد. مادرش او را دید. دوباره چشم هایش بسته شد،یا بستشان. همه دیدند که علی اکبر امام حسین(ع) کار خودش را کرد.
برانکارد

آفتاب تازه داشت طلوع می کرد. سوار موتورشد.بدون بی سیم چی،با یک برانکارد می رفت طرف خط. همان روز برگشت، روی یک برانکارد. آفتاب غروب کرده بود.
جبهه
دیگر شرمنده نیستند!

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛بچه های یک روستا بودند. فرمانده شان که یک سپاهی از اهالی همان روستا بود، شهید شد. همه شان پکر بودند. می گفتند:شرمشان می شود،بدون حسن برگردند روستا. همان شب بچه ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده اهالی روستا نمی شدند.
بدرقه معلم

مسجد را گذاشته بودند روی سرشان بچه ها. رضا،کوچولو های محله را جمع کرده بود و برایشان کلاس های جور واجور می گذاشت.سید باقر،خادم مسجد،گفت:باز این شیطونک ها را آوردید مسجد؟ رضا به بچه ها اشاره کردکه آرام باشند.

سید باقر آرام می گفت:«لا اله الا الله.» مردم مسجد را گذاشته بودند روی سرشان. شلوغ بود. معلوم نبود پدر ومادرها همراه بچه هایشان آمده بودند، یا بچه ها همراه پدر ومادرشان.جمع شده بودند که رضا را بدرقه کنند تا قطعه شهدا. سید باقر چشم هایش خیس خیس بود. اسفند دود می کرد و آرام می گفت:«لا اله الا الله».
ماسک!

آنها که برده بودندش عقب،می گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسی اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگیر. مجروحی را هم آورده بودند عقب،که می گفت: ماسک نداشته،و نمی داند ماسک روی صورتش از کجا آمده؟
شیشه عطر

شب عملیات ،شیشه عطری دستش گرفته بود وکف دست همه می زد. عملیات که تمام شد،همه جا دنبالش گشتیم. همه جا بوی او را می داد.همه شهدا بوی او را می دادند، ولی خودش نبود. هرچه گشتیم، پیدایش نکردیم.
قربانی

صدای زنگ که آمد،دلم هری ریخت. در را که بازکردم، دیدم سیدی پشت در است؛ انگارکه امام حسین(ع) باشد. گفتم: آقاجان! خبرمی دادید خودمان را آماده کنیم،من حالا یک قربانی بیشتر ندارم. آقا گفتند:همان یک قربانی ات را قبول کردم. وقتی از خواب بیدارشدم،بوی عطر هنوز درخانه بود. خانمم را بیدار کردم گفتم: بلند شو،آقا پسرت را قبول کردند،مصطفی را قبول کردند.باید آماده شویم.
جنازه اش را پیدا نکردیم. بعد از یکی دو روز،آب آوردش. آوردش کنار همان نهری که آنجا، هرروز زیارت عاشورا می خواند
رسم عاشقی!

رسم شده بود توی شیراز،علما و پیش نمازهای معروف می آمدند تشییع شهدا و حتی تلقین می خواندند برایشان. بعد از عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر هم، شهید آوردند شهر ،و همین مراسم بود .حاج آقا طوبایی،پیش نمازمسجد کوشک عباس علی شیراز هم آمده بود.حاج آقا موقع تلقین دادن،وقتی رسید به نام حضرت حجت، حالش منقلب شد،ضعف کرد و سست شد. حتی خودش نمی توانست بیاید بالا و کشیدندش بیرون.پرسیدند:چی شد حاج آقا؟ گفت:به اسم آقا که رسیدم، شهید به احترام سرش را خم کرد روی سینه.حس کردم ، امام زمان(عج) اینجاست و او احترام می گذارد.شما بودید،حالی به حالی نمی شدید؟ رسم عاشقی است دیگر،به هوای معشوق که بروی،به هوایت می آید.
بیست سال انتظار

ده سال تمام،صبح که می رفت، مادرش پیشانی اش را می بوسید. عصر حیاط را آب و جارو می کرد. می نشست لب ایوان تا برگردد.نزدیک بیست سال است که مادرش پیشانی اش را نبوسیده،ولی هنوز عصرها حیاط را آب و جارو می کند.می نشیند لب ایوان ونگاه می کند به در.
بوی کباب

هر وقت می خواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم،یکی دو نفر جلوتر می روند، تا اگر بوی کباب شنیدند،خبرش کنند؛ حساسیت دارد به بوی کباب،حالش خیلی بد می شود.یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟ گفت:اگر درمیدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، چاشنی مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود،آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد و از این ماجرا،فقط بوی گوشت کباب شده توی فضا می ماند،تو به این بو حساس نمی شدی؟
جبهه
مسواک درجبهه

پول را که انداخت توی صندوق صدقات، نفس راحتی کشید: نزدیک بود جریمه ام یادم بره!

- جریمه چیه؟

-آخه دیشب یادم رفت مسواک بزنم.

توی این همه بگیر و ببند و آتش و غوغا،به چه چیزهایی فکرمی کرد.
اوج بی ادعایی و اخلاص

آمده بود خانه،ولی شلوار نظامی اش را در نمی آورد.می گفت: توی جبهه با همین می خوابیدم،عادت کردم،نمی خواهم ترک عادت کنم. بعداً فهمیدم مجروح شده بود، نمی خواست من بفهمم.
پابوس آقا

اسمش محمد رضا عاشور بود. مجروح شده بود.توی بیمارستان به خانواده اش گفت: آرزو داشتم بعد از عملیات،برم پابوس امام رضا(ع) قربانش برم، ولی حیف که نشد . از این حرف چند دقیقه نگذشت. که مرغ جانش پرید.همان جا تو بیمارستان، گذاشتندش توی تابوتی و روی پارچه ای اسمش را نوشتند. خانواده اش زود رفتند شهرستان،برای آماده کردن مقدمات تشییع جنازه و مراسم ها. یکی دو روز بعد، توی مراسم متوجه شدند، جسدی که آمده، پسرشان نیست. پی گیری کردند و فهمیدند،خانواده دیگری هم در مشهد همین مشکل را دارند.بالاخره هرخانواده به شهیدش رسید. غسلش داده بودند و بعد هم در حرم امام رضا(ع) طواف داده بودند تاقبل از خاک سپاری، به آرزویش رسیده باشد.
آخرین پنچری

همت بود، گفت: پنچری این موتور را زود بگیر! همه کارهایم را گذاشتیم زمین و زود پنچری (موتورش) را گرفتم. رفت ودیگر برنگشت.ای کاش پنچری موتور را نمی گرفتم.
زیارت خدا

مسئول طرح و برنامه عملیات بود: والفجر 8، کربلای 2، کربلای 4، کربلای 5، و کربلای 8 این قدرخوب کار کرد که سال 66، سهمیه حج قرارگاه را تشویقی دادند به او، که برود خانه خدا را زیارت کند .چند روزقبل از حج، توی بمباران منطقه نصر4 پرید. زودتر رفت زیارت؛زیارت خود خدا.
حضور وغیاب عجیب

یکی دو روز قبل از عملیات، حضور وغیاب کردند.اسم هر کسی را می خواندند، می گفت: الله.بعضی ها می گفتند: شهید. بعضی ها می گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بودیم ،می گفتیم حاضر. توی دلم می گفتم: چه از خودراضی، خودشان را از حالا شهید می دانند! از حمله که برگشتیم، به خط شدیم .از تعجب داشتم شاخ در می آوردم؛آنهایی که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بودیم حاضر،حاضر بودیم؛بقیه هم رفته بودند.

آفتاب تازه داشت طلوع می کرد. سوار موتورشد.بدون بی سیم چی،با یک برانکارد می رفت طرف خط. همان روز برگشت، روی یک برانکارد. آفتاب غروب کرده بود
خواب ابدی

نمی خوابید،یعنی کم می خوابید، هم درخانه،هم درجبهه.چشم هایش همیشه سرخ سرخ بود.وقتی آمدند گفتند:شهید شد،گریه نکردم،خندیدم.گفتم:بهتر!می خوابد،خستگی اش درمی رود.
مجتبی،غایب!

فرمانده گردان آورده بودش؛از مشهد.همین طوری، بدون پرونده. اسمش فردریک بود. ازگردن بند وصلیبش پیدا بود که مسیحی است. آمده بود اهواز، جنس بخرد. شنیده بود ارزانی است! خودش اسمش را عوض کرد.یک بار بعد از اینکه مداح،روضه امام حسن(ع) را خوانده بود، گفت: مرا هم صدا کنید مجتبی.این طوری ،فردریک شد.مجتبی. بعداز عملیات کربلای 8،سرشماری می کردند: انجوی؟ حاضر!محسن؟حاضر!مجتبی؟…. سکوت .محسن گفت: اول تیر،بعد مین؛ چیزی ازش نماند.مجتبی رفته بود.
شب اول اسارت

شب اول اسارت بود. مجروح ها را جدا نکرده بودند.همه را ریختند توی یک سلول. نیمه شب بود که هجوم آوردند داخل.تا توانستند،زدند ورفتند برق را هم قطع کردند.هرکس هرجا بود،خوابید .چشم چشم را نمی دید.صبح که شد،همه ازخواب بلند شدند،جزساروی.دیگر درد تیری را که به کتفش خورده بود،احساس نمی کرد.
جنازه معطر

از بچه های عملیات کربلای 5 بود.تنش پر بود از تیروترکش،ولی بعثی ها نبردنش بهداری.همان شب از دنیا رفت.زدیم به در و نگهبان عراقی را صدا کردیم.گفتند: چهار نفر برش دارند و ببرند بیرون. وقتی جنازه اش را آوردیم توی راهرو،یک دفعه بوی عطر همه جا را پرکرد.همه تعجب کردیم، حتی عراقی ها. بو کردند.جلو آمدند. جنازه بود، جنازه بوی عطر می داد.عصبانی شدند. با کابل افتادند به جان ما، که چرا به جسد او عطر زده ایم. خودشان هم می دانستند که حتی نمی توانیم،یک سوزن با خودمان بیاوریم توی سلول.حرصشان گرفته بود، ولی بوی عطر قطع نمی شد.

یاد باد آن روزگاران
منبع : تبیان

 نظر دهید »

خوزستان سرزمین پاک شهدا

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

خوشا جایی رفتن که شهدا میزبانند، آنانی که با اسب شعور تا فلک تاخته‌اند و به نام عشق جان باخته‌اند و خوزستان سرزمین پاک شهداست

اگر تمام دریاها جوهر شوند و تمام شاخه‌های درختان قلم، نمی‌توانند رشادت‌ها، از خودگذشتگی‌ها و جان‌فشانی رزمندگان این سربازان ولایت و رهبری را بنویسند.

به ‌نام خدا، به نام خون، به نام آیینه و لبخند، به ‌نام آرپی‌جی زن‌های نابینا، لودرچیان بی‌دست، به نام شیرخوارگانی که در لالایی آتش به خواب فرو رفتند، به نام الله پاسدار خون شهیدان، خوشا آنان که جانان می‌شناسند، طریق عشق و ایمان می‌شناسند، بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می‌شناسند، سلام بر عشق، این معجزه الهی که دل را بر عقل چیره کرده تا انسان خدایی شود.

سلام بر شهیدان که نامشان به تاریخ ارزش داده است.

سلام بر امام شهیدان که نفسش خدایی بود و دلش دریایی و سلام بر رهبر فرزانه انقلاب حضرت امام خامنه‌ای که وارث راه امام و خون شهیدان است.

سلام بر خوزستان، سرزمین آیینه‌ها و لبخندها و اشک‌ها، سرزمین نام‌آوران بی‌نشان و تجلّی‌گاه دل‌های عاشق، چشمان بی‌قرار و دست‌های سخاوتمند.

اینک فصل نوباوری لاله‌هاست‌، لاله‌هایی که اذان عشق گفتند و سرود معراج سرودند.

لاله‌هایی که به گلستان صفا دادند و عطر نگاهشان در بوستان جان پیچیده است و تا همیشه دنیا می‌پیچد.

آری، به ضیافت لاله‌ها رفتن صفای روح می‌خواهد و زلالی جان و سعادت می‌طلبد.

و خوشا جایی رفتن که شهدا میزبانند، آنانی که با اسب شعور تا فلک تاخته‌اند و به نام عشق جان باخته‌اند و خوزستان سرزمین پاک شهداست.

استانی که استاندار و فرماندار و شهردارش شهدایند و اشخاصی در این معیت، خادمان شهدا محسوب می‌شوند.

بیش از 20 سال از جنگ گذشته است اما هر روز برکات جنگی که تبدیل به دفاع مقدس شد، برای ما بیشتر روشن می‌شود و گفته امام راحل که جنگ را برکت خفیه‌ای عنوان کرد، بیشتر محسوس می‌شود که یکی از این برکات قرار گرفتن در فضای روحانی و معنوی مناطق عملیاتی است.

جایی که مردانی آسمانی شدند ولی اثر گام‌هایشان هنوز باقی مانده است و در جای پای شهدا قدم گذاشتن چه دشوار ولی چقدر اشتیاق دارد.

‌نام آرپی‌جی زن‌های نابینا، لودرچیان بی‌دست، به نام شیرخوارگانی که در لالایی آتش به خواب فرو رفتند، به نام الله پاسدار خون شهیدان، خوشا آنان که جانان می‌شناسند، طریق عشق و ایمان می‌شناسند، بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می‌شناسند

به سرزمین نور رفته‌ام و به ملاقات شهدا. احساسی که از دوران جنگ با من است همراه آورده‌ام و در بسیاری جاها هم‌رزمان شهیدم در پیش چشمانم حاضر می‌شوند.

آبادان سرشار از عطر شهداست، شهری که امام با درایت بی‌مثالش وقتی دستور شکستن حصرش را داد باعث شد ایران آزاد شود و باور کنیم که سلاح ایمان کاربردش از هر سلاحی بیشتر است.اما آبادان که سمبل فداکاری است و هنوز از در و دیوارش صدای مبارزه برمی‌خیزد مستحق توجه بیشتر است، و هنوز سرشار از کمبودهاست و باید بیشتر به این شهر توجه شود.

به شلمچه رفتم منطقه مرزی که در منتهیٰ‌الیه غرب خرمشهر واقع شده است و نزدیک‌ترین نقطه مرزی به بصره است. شلمچه یکی از محورهای هجوم دشمن در سی‌ام شهریورماه 59 به خرمشهر بود.

در عملیات بیت‌المقدس اگر چه خرمشهر آزاد شد ولی با توجه به اهمیت نظامی شلمچه، دشمن به سختی از آن دفاع کرد و آن را در اشغال خود نگه داشت و پس از آن، موانع استحکامات و رده‌های دفاعی متعددی در این منطقه ایجاد کرد، رزمندگان اسلام با اجرای عملیات کربلای 5 در دی‌ماه 1365 این مواضع را در هم شکستند و شلمچه را آزاد کردند. هنوز که در خیابان‌های این شهر حرکت می‌کنی بوی شهدا تمام کوچه پس کوچه‌های آن را فرا گرفته است.

امید به روزی که نویسندگان و قلم به دستان ما بیشتر نسبت به هشت سال دفاع مقدس به ویژه از شجاعت مردم آبادان و خرمشهر بنوسیند.

بشکند قلمت اگر ننویسی به بسیجیان، این سپاهیان خمینی چه گذشت…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 180
  • 181
  • 182
  • ...
  • 183
  • ...
  • 184
  • 185
  • 186
  • ...
  • 187
  • ...
  • 188
  • 189
  • 190
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1725
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس