حکایت های کوتاه از آسمانیان
به نام خدا
آنها که برده بودندش عقب،می گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسی اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگیر. مجروحی را هم آورده بودند عقب،که می گفت: ماسک نداشته،و نمی داند ماسک روی صورتش از کجا آمده؟
با صبا درچمن لاله سحر می گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من وتو محرم این راز نه ایم از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
جبهه
آسمان جای بالا و بلندی است،وسیع است، ابری که نباشد،آبی و قشنگ است.هرچند خدا همه جا هست،دست های دعامان را به سمت آسمان می گیریم.دریا هم با همه عظمتش،رنگ آسمان را به خودش می گیرد؛شاید به همین هاست که چیزهای خوب را به آسمان منتسب می کنند البته آسمان هم با همه بزرگی اش،می داند که اگر بخواهد خودش رابه کسی نسبت دهد، برای بزرگ شدن، باید سراغ آنهایی را بگیرد که زمینی بودند،ولی زمین گیرنه، به «قالوا بلی»که در ازل بر زبانشان جاری شده بود،پایبند بودند.اگرهم آسمانی شان می نامیم، باید دانست که ضعف وناتوانی واژه ها و حرف هاست که درخور آنها چیزی ندارد؛همان ها که گوشه ای از حکایتشان را می شنوی.
خبری از بقیه نیست
ده صبح بود که سروکله خدایاری و شعبانی پیدا شد.بچه های گردان ستار که برگشتند، خبرشهادت چند نفر را آوردند:کرابی، نوراللهی، عامری وعابدینی…
دانش پور ورأفتی هم اسیر شده بودند بقیه…. از بقیه خبری نبود؛نه پلاکی، نه نشانی. بچه ها اسم اروند را به همین خاطر گذاشته بودند:«بهشت شهدای گمنام».
زیرآب هم،ذکر!
بچه های گردان را برده بودیم آموزش غواصی. نی های غواصی را برای تنفس توی دهانشان کردند وزدند به آب.ما هم توی قایق بودیم. صدا می آمد.خیلی عجیب بود. دقت کردم. سرم را نزدیک بردم. دیدم از توی نی هاصدای ذکر می آید،زیرآب هم ول کن نبودند.
یک بیت شعرناب
«آقا به جان مادرت،آن مادرغم پرورت ، ما را نرانی ازدرت!» هادی همین یک شعر را بیشتربلد نبود،ولی یک جوری می خواند که همه مان را به هم می ریخت. حالا،هروقت می روم پیش هادی می نشینم، سرم را می گذارم روی قبر،دلم می خواهد هادی یک باردیگر برایم بخواند:«آقا!به جان مادرت،آن مادرغم پرورت،ما را نرانی از درت!».
یکی دو روز قبل از عملیات، حضور وغیاب کردند.اسم هر کسی را می خواندند، می گفت: الله.بعضی ها می گفتند: شهید. بعضی ها می گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بودیم ،می گفتیم حاضر. توی دلم می گفتم: چه از خودراضی، خودشان را از حالا شهید می دانند! از حمله که برگشتیم، به خط شدیم .از تعجب داشتم شاخ در می آوردم؛آنهایی که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بودیم حاضر،حاضر بودیم؛بقیه هم رفته بودند
زیارت عاشورا
جنازه اش را پیدا نکردیم. بعد از یکی دو روز،آب آوردش. آوردش کنار همان نهری که آنجا، هرروز زیارت عاشورا می خواند.
وصیت نامه
پستچی را هم آوردند مسجد. روز سومش بود.پستچی نامه را داد به پدرش؛خودش از نامه زودتر رسیده بود. پدرش نامه را بوسید،باز کرد و همان جا خواند، برای همه.
«شما را به نماز اول وقت،اهمیت دادن به مسائل شرعی و حفظ ارزش های انقلاب و پیروی از امام و خدمت به انقلاب توصیه وسفارش می کنم.خداحاف1 حمید آزاد».
هیچ کس توی مسجد نبود که گریه نکند.
آخرین نگاه
گذاشته بودنش توی قبر.کفن را باز کردند. مادرش آمد. نفسی کشید،گفت: پسرم تو رو قسم می دم به علی اکبر امام حسین(ع) یه بار دیگه چشماتو بازکن! چشم هایش بازشد،یا بازشان کرد. مادرش او را دید. دوباره چشم هایش بسته شد،یا بستشان. همه دیدند که علی اکبر امام حسین(ع) کار خودش را کرد.
برانکارد
آفتاب تازه داشت طلوع می کرد. سوار موتورشد.بدون بی سیم چی،با یک برانکارد می رفت طرف خط. همان روز برگشت، روی یک برانکارد. آفتاب غروب کرده بود.
جبهه
دیگر شرمنده نیستند!
عادت داشتند با هم بروند منطقه؛بچه های یک روستا بودند. فرمانده شان که یک سپاهی از اهالی همان روستا بود، شهید شد. همه شان پکر بودند. می گفتند:شرمشان می شود،بدون حسن برگردند روستا. همان شب بچه ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده اهالی روستا نمی شدند.
بدرقه معلم
مسجد را گذاشته بودند روی سرشان بچه ها. رضا،کوچولو های محله را جمع کرده بود و برایشان کلاس های جور واجور می گذاشت.سید باقر،خادم مسجد،گفت:باز این شیطونک ها را آوردید مسجد؟ رضا به بچه ها اشاره کردکه آرام باشند.
سید باقر آرام می گفت:«لا اله الا الله.» مردم مسجد را گذاشته بودند روی سرشان. شلوغ بود. معلوم نبود پدر ومادرها همراه بچه هایشان آمده بودند، یا بچه ها همراه پدر ومادرشان.جمع شده بودند که رضا را بدرقه کنند تا قطعه شهدا. سید باقر چشم هایش خیس خیس بود. اسفند دود می کرد و آرام می گفت:«لا اله الا الله».
ماسک!
آنها که برده بودندش عقب،می گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسی اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگیر. مجروحی را هم آورده بودند عقب،که می گفت: ماسک نداشته،و نمی داند ماسک روی صورتش از کجا آمده؟
شیشه عطر
شب عملیات ،شیشه عطری دستش گرفته بود وکف دست همه می زد. عملیات که تمام شد،همه جا دنبالش گشتیم. همه جا بوی او را می داد.همه شهدا بوی او را می دادند، ولی خودش نبود. هرچه گشتیم، پیدایش نکردیم.
قربانی
صدای زنگ که آمد،دلم هری ریخت. در را که بازکردم، دیدم سیدی پشت در است؛ انگارکه امام حسین(ع) باشد. گفتم: آقاجان! خبرمی دادید خودمان را آماده کنیم،من حالا یک قربانی بیشتر ندارم. آقا گفتند:همان یک قربانی ات را قبول کردم. وقتی از خواب بیدارشدم،بوی عطر هنوز درخانه بود. خانمم را بیدار کردم گفتم: بلند شو،آقا پسرت را قبول کردند،مصطفی را قبول کردند.باید آماده شویم.
جنازه اش را پیدا نکردیم. بعد از یکی دو روز،آب آوردش. آوردش کنار همان نهری که آنجا، هرروز زیارت عاشورا می خواند
رسم عاشقی!
رسم شده بود توی شیراز،علما و پیش نمازهای معروف می آمدند تشییع شهدا و حتی تلقین می خواندند برایشان. بعد از عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر هم، شهید آوردند شهر ،و همین مراسم بود .حاج آقا طوبایی،پیش نمازمسجد کوشک عباس علی شیراز هم آمده بود.حاج آقا موقع تلقین دادن،وقتی رسید به نام حضرت حجت، حالش منقلب شد،ضعف کرد و سست شد. حتی خودش نمی توانست بیاید بالا و کشیدندش بیرون.پرسیدند:چی شد حاج آقا؟ گفت:به اسم آقا که رسیدم، شهید به احترام سرش را خم کرد روی سینه.حس کردم ، امام زمان(عج) اینجاست و او احترام می گذارد.شما بودید،حالی به حالی نمی شدید؟ رسم عاشقی است دیگر،به هوای معشوق که بروی،به هوایت می آید.
بیست سال انتظار
ده سال تمام،صبح که می رفت، مادرش پیشانی اش را می بوسید. عصر حیاط را آب و جارو می کرد. می نشست لب ایوان تا برگردد.نزدیک بیست سال است که مادرش پیشانی اش را نبوسیده،ولی هنوز عصرها حیاط را آب و جارو می کند.می نشیند لب ایوان ونگاه می کند به در.
بوی کباب
هر وقت می خواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم،یکی دو نفر جلوتر می روند، تا اگر بوی کباب شنیدند،خبرش کنند؛ حساسیت دارد به بوی کباب،حالش خیلی بد می شود.یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟ گفت:اگر درمیدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، چاشنی مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود،آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد و از این ماجرا،فقط بوی گوشت کباب شده توی فضا می ماند،تو به این بو حساس نمی شدی؟
جبهه
مسواک درجبهه
پول را که انداخت توی صندوق صدقات، نفس راحتی کشید: نزدیک بود جریمه ام یادم بره!
- جریمه چیه؟
-آخه دیشب یادم رفت مسواک بزنم.
توی این همه بگیر و ببند و آتش و غوغا،به چه چیزهایی فکرمی کرد.
اوج بی ادعایی و اخلاص
آمده بود خانه،ولی شلوار نظامی اش را در نمی آورد.می گفت: توی جبهه با همین می خوابیدم،عادت کردم،نمی خواهم ترک عادت کنم. بعداً فهمیدم مجروح شده بود، نمی خواست من بفهمم.
پابوس آقا
اسمش محمد رضا عاشور بود. مجروح شده بود.توی بیمارستان به خانواده اش گفت: آرزو داشتم بعد از عملیات،برم پابوس امام رضا(ع) قربانش برم، ولی حیف که نشد . از این حرف چند دقیقه نگذشت. که مرغ جانش پرید.همان جا تو بیمارستان، گذاشتندش توی تابوتی و روی پارچه ای اسمش را نوشتند. خانواده اش زود رفتند شهرستان،برای آماده کردن مقدمات تشییع جنازه و مراسم ها. یکی دو روز بعد، توی مراسم متوجه شدند، جسدی که آمده، پسرشان نیست. پی گیری کردند و فهمیدند،خانواده دیگری هم در مشهد همین مشکل را دارند.بالاخره هرخانواده به شهیدش رسید. غسلش داده بودند و بعد هم در حرم امام رضا(ع) طواف داده بودند تاقبل از خاک سپاری، به آرزویش رسیده باشد.
آخرین پنچری
همت بود، گفت: پنچری این موتور را زود بگیر! همه کارهایم را گذاشتیم زمین و زود پنچری (موتورش) را گرفتم. رفت ودیگر برنگشت.ای کاش پنچری موتور را نمی گرفتم.
زیارت خدا
مسئول طرح و برنامه عملیات بود: والفجر 8، کربلای 2، کربلای 4، کربلای 5، و کربلای 8 این قدرخوب کار کرد که سال 66، سهمیه حج قرارگاه را تشویقی دادند به او، که برود خانه خدا را زیارت کند .چند روزقبل از حج، توی بمباران منطقه نصر4 پرید. زودتر رفت زیارت؛زیارت خود خدا.
حضور وغیاب عجیب
یکی دو روز قبل از عملیات، حضور وغیاب کردند.اسم هر کسی را می خواندند، می گفت: الله.بعضی ها می گفتند: شهید. بعضی ها می گفتند: مجروح، ما هم که تازه آمده بودیم ،می گفتیم حاضر. توی دلم می گفتم: چه از خودراضی، خودشان را از حالا شهید می دانند! از حمله که برگشتیم، به خط شدیم .از تعجب داشتم شاخ در می آوردم؛آنهایی که گفته بودند مجروح، مجروح شده بودند،ماها که گفته بودیم حاضر،حاضر بودیم؛بقیه هم رفته بودند.
آفتاب تازه داشت طلوع می کرد. سوار موتورشد.بدون بی سیم چی،با یک برانکارد می رفت طرف خط. همان روز برگشت، روی یک برانکارد. آفتاب غروب کرده بود
خواب ابدی
نمی خوابید،یعنی کم می خوابید، هم درخانه،هم درجبهه.چشم هایش همیشه سرخ سرخ بود.وقتی آمدند گفتند:شهید شد،گریه نکردم،خندیدم.گفتم:بهتر!می خوابد،خستگی اش درمی رود.
مجتبی،غایب!
فرمانده گردان آورده بودش؛از مشهد.همین طوری، بدون پرونده. اسمش فردریک بود. ازگردن بند وصلیبش پیدا بود که مسیحی است. آمده بود اهواز، جنس بخرد. شنیده بود ارزانی است! خودش اسمش را عوض کرد.یک بار بعد از اینکه مداح،روضه امام حسن(ع) را خوانده بود، گفت: مرا هم صدا کنید مجتبی.این طوری ،فردریک شد.مجتبی. بعداز عملیات کربلای 8،سرشماری می کردند: انجوی؟ حاضر!محسن؟حاضر!مجتبی؟…. سکوت .محسن گفت: اول تیر،بعد مین؛ چیزی ازش نماند.مجتبی رفته بود.
شب اول اسارت
شب اول اسارت بود. مجروح ها را جدا نکرده بودند.همه را ریختند توی یک سلول. نیمه شب بود که هجوم آوردند داخل.تا توانستند،زدند ورفتند برق را هم قطع کردند.هرکس هرجا بود،خوابید .چشم چشم را نمی دید.صبح که شد،همه ازخواب بلند شدند،جزساروی.دیگر درد تیری را که به کتفش خورده بود،احساس نمی کرد.
جنازه معطر
از بچه های عملیات کربلای 5 بود.تنش پر بود از تیروترکش،ولی بعثی ها نبردنش بهداری.همان شب از دنیا رفت.زدیم به در و نگهبان عراقی را صدا کردیم.گفتند: چهار نفر برش دارند و ببرند بیرون. وقتی جنازه اش را آوردیم توی راهرو،یک دفعه بوی عطر همه جا را پرکرد.همه تعجب کردیم، حتی عراقی ها. بو کردند.جلو آمدند. جنازه بود، جنازه بوی عطر می داد.عصبانی شدند. با کابل افتادند به جان ما، که چرا به جسد او عطر زده ایم. خودشان هم می دانستند که حتی نمی توانیم،یک سوزن با خودمان بیاوریم توی سلول.حرصشان گرفته بود، ولی بوی عطر قطع نمی شد.
یاد باد آن روزگاران
منبع : تبیان