فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای اسارت فرمانده عراقی

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نزدیک بود از وحشت بمیریم. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که اینها همه اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم. ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. در همین حال واقعه عجیبی لرزه بر اندام ما انداخت …

آنچه می خوانید ماجرای اسارت یک فرمانده عراقی است از زبان خودش :

در منطقه عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملاً پوشش دهند تا کوچکترین روزنه ای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه گذرگاه رقابیه بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مین گذاری کردیم. سیم های خاردار نیز تعبیه شد. اینها به علاوه استحکامات نیرومندی که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد کرده بود. ما اطمینان داشتیم اگر نیروهای شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نیاز به طرح و عملیات بسیار پیچیده و حساب شده ای دارند و باید متحمل تلفات و ضایعات سنگین شوند. به حساب ما امکان موفقیت ناچیز بود و تصرف گذرگاه رقابیه برایتان بسیار گران تمام می شد.

نقل و انتقالات نظامی به سهولت انجام می گرفت و روحیه پرسنل از این بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات در جای امن جاسازی شده بود و این امر خود دلگرمی زیادی به ما می داد. همه اینها که برایتان گفتم پیروزی ما را مسجل می نمود و طبق محاسبات، نیروهای شما قادر نبودند بیش از چند ساعت در مقابل ما ایستادگی کنند و در عین حال ما می دانستیم که شما حمله ای در پیش دارید. از فرماندهان بالا دستور رسیده بود که پیش دستی کنیم و قبل از شما دست به کار شویم تا حمله شما عقیم بماند.

ساعت دوازده روز 17/3/1982 از فرماندهی کل فرمان حمله صادر شد، یک حمله شدید و گسترده. اهداف این حمله عقب راندن و نابود ساختن نیروهای شما در آن سوی رودخانه کرخه، در منطقه شوش، و سیطره کامل نیروهای ما بر کناره غربی این رود بود، به اضافه منهدم ساختن پل شناور تعبیه شده توسط نیروهای شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامی که از طریق بستان انجام می گرفت. بعد از پیروزی، استحکامات نیرومند در کناره های رودخانه برپا شد تا نیروهای شما را سرکوب و بر اساس طرح ریخته شده تا آن سوی رود به عقب نشینی وادار کنیم.

همه نیروهای ما در آماده باش کامل به سر می بردند. راههایی از میان میادین مین برای عبور نیروهای خودی باز شد و در شب 19/3/1982 یا 20/3/1982-درست خاطرم نیست- یگانهای ارتش ما حمله وسیع و سنگین خود را آغاز کردند.

در این حمله در آن موضعی که به ما مربوط می شد من فرماندهی تانکها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبی گذشت اما رفته رفته وضعیت تغییر کرد.

کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد. آن شب ماه کمی دیر ظاهر شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا می آید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمی کنم. آن شب سوم ماه بود و من هم چند ماه بود که در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود. نمی دانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت

واحد تانک من در قسمت جلو و در پیشانی دو واحد تانک دیگر که در طرفین واحد من قرار داشتند، حرکت می کرد. فرمانده گروهان دست چپ سروان … نام داشت. او افسر ورزیده ای بود که نزد من آموزش دیده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلی بود. او به تازگی فرمانده گروهان تانک شده بود. این دو یگان به موازات هم در جناحین واحد من پیشروی می کردند. فرمانده گردان سرهنگ … بود که با شخص صدام روابط نزدیکی داشت. این سرهنگ در عملیات تلاش بسیار کرد تا به هر قیمتی که شده پیروزی کسب کند تا به این وسیله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشویقی دریافت کند.

شب حمله تانکهای ما به سوی مواضع نیروهای شما به حرکت درآمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به وسیله بی سیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد. آن شب ماه کمی دیر ظاهر شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا می آید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمی کنم. آن شب سوم ماه بود و من هم چند ماه بود که در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود. نمی دانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت. با خودم تکرار می کردم: مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!

دوباره سراغ بی سیم رفتم. تماس حاصل نشد. احساس می کردم گم شده ام. هیچ خبری از نیروهای طرفین نبود. ترس عجیبی در ذهنم افتاد. شاید این هم معجزه بود. نمی دانم چطور شد که سوره فیل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمی تسکینم داد. نیروهای پیاده پیشروی مختصری کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بیرون آمدم و برای بازدید از بقیه تانکها رفتم. فقط یک تانک و یکی از پرسنل را دیدم. در تاریکی فریاد زدم تو که هستی؟

گفت: من سروان … هستم.

گفتم: مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟

گفت: هیچ اطلاعی ندارم.

گفتم: چگونه به اینجا آمدی؟

گفت: نمی دانم. همه واحد گم شده اند.

حالت غریبی داشت. چهره اش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسید« به من بگو این ماه چرا امشب اینطور است؟»

مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غلیظی همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گریه تکرار می کرد:« برایم روشن کن که چگونه ماه از سمت مغرب ظاهر شده است؟ این چه طبیعتی است؟»

ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو می- آمدند و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند. «ای خدای بزرگ دیگر این غولها چه کسانی هستند که به طرف ما می آیند!» از جایمان تکان نخوردیم و حیرت زده به قد بلند این سربازان که به ده متر می رسید خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند بر هیبت آنها افزوده بود و بر تارک کلاه آنان یک الله اکبر نور افشانی می کرد

خستگی مفرط امانمان را بریده بود. همانجا روی خاکها نشستیم. برای این افسر حیرت زده حرف زدم. هر دو قدری تسکین پیدا کردیم. تا اینکه سرخی فجر گوشه آسمان را روشن کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتی دیدیم خورشید هم از مغرب طلوع می کند.

نزدیک بود از وحشت بمیریم. اما آیات قرآن به ما قدرت داد. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که اینها همه اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم. ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. فقط آرزو میکردیم که کشته نشویم. آتش از هر طرف می بارید و نمی دانستیم که نیروهای خودی کجا هستند و نیروهای اسلام کجا. در همین حال واقعه عجیب دیگری لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو می- آمدند و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند. «ای خدای بزرگ دیگر این غولها چه کسانی هستند که به طرف ما می آیند!» از جایمان تکان نخوردیم و حیرت زده به قد بلند این سربازان که به ده متر می رسید خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند بر هیبت آنها افزوده بود و بر تارک کلاه آنان یک الله اکبر نور افشانی می کرد. من نمی توانستم خودم را از لرزیدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنین چیزی ندیده بودم. آنها آرام با قدمهای سنگین پیش می آمدند و ما هر لحظه کوچکتر می شدیم. آنها به طرف دو تانک من و افسر همراهم آتش گشودند. هر دو تانک مثل ورقهای کتاب مچاله شدند. وقتی آنها نزدیک آمدند دیدم که بچه های کم سن و سال و با نشاطی هستند که نوار سبزی به پیشانی بسته اند. فقط همین

 نظر دهید »

خاطرات دلی جامانده در جنوب

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

کنارش سرهنگ شاه ملکی نشسته بود. شوخ طبع بود. تا آن روز ندیده بودم حرفی بزند و بچه‌ها از خنده ریسه نروند

این جلسه رو برای این گذاشتیم تا بچه‌هایی که امروز اومدن منطقه، توجیه‌شن، آماده شن برای عملیات‌های آینده. سرهنگ آسیایی با لهجه‌شیرین کردی داشت برامان حرف می‌زد. هفت نفر بودیم و همه حواسمان به او. نگاه به چهره تک تکمان کرد و گفت: امیدوارم بچه‌های تازه نفس، چه فنی چه خلبان، خیلی زود هلیکوپترها شونو آماده کنن آماده شن برای عملیات‌های بعدی. البته می‌دونم کمبود قطعات داریم و تو تحریم اقتصادی هستیم ولی باید این کمبودها رو جبران کنیم، با توکل بر خدا. باید با اون چه که داریم وایسیم جلوی این دشمن تا دندون مسلح.

آرام در زدند. نگاه‌ها برگشت سمت در. سرباز نوری آمد تو، سینی به دست. چای آورده بود برامان.

سرهنگ آسیایی گفت: بیشتر کشورها کمک می‌کنند به عراق. تو این عملیات اخیر نصف بیشتر اسرا سودانی بودند و مصری.

سرباز نوری آرام از اتاق رفت بیرون. نمی‌دانم چه شد که چشم چرخاندم سمت بچه‌ها. سرهنگ داوطلبی داشت به حرفها گوش می‌داد متفکر. کنارش سرهنگ شاه ملکی نشسته بود. شوخ طبع بود. تا آن روز ندیده بودم حرفی بزند و بچه‌ها از خنده ریسه نروند. ساورسفلی نشسته بود روبروم. کسی که برای هر سؤالی جوابی تو آستین داشت. خنده از صورتش محو نمی‌شد. بچه‌ها بش می‌گفتند دیکشنری سیار.

هر کسی برمی‌خورد به اصطلاحی خارجی، می رفت سر وقتش. حافظه خوبی داشت. همه اصطلاحات فنی را می‌دانست. جدیری نشسته بود سمت چپم. هیچ وقت ندیده بودم بی کار باشد. همیشه دستش پر از نقشه بود با سواد و متخصص. و بالاخره سیاح پور، که نشسته بود سمت راستم، شش دانگ حواسش به سرهنگ آسیایی بود. سرهنگ آسیایی را از پیشترها می شناختم. فرمانده لایقی بود. با بودن او دل همه مان گرم بود. تو عملیاتها با طرح‌هایی که می‌داد امکان نداشت موفق نشویم.

در زدند باز. سرباز نوری آمده بود استکان‌های خالی را جمع کند ببرد. صدای بلندی خیلی ناگهانی از جایی آمد با نوری شدید. همه چیز ریخت روسرمان. همه جا پیچیده تو هم با صدایی بلند و نوری شدید. کسی کسی را صدا می‌زد نفهمیدم کی.

تمام بدنم می‌سوخت وقتی هوش آمدم نفهمیدم کجام. آمدم تکان بخورم نتوانستم همه جا پر از دود بود و خاک. چیزی نمی‌دیدم. فقط حس می‌کردم بوی سوختگی را هم حس می‌کردم. یادم آمد کم کم همه چیز، تو اتاق توجیه گروه رزمی مسجد سلیمان بودم. کمیسیون بود سرهنگ آسیایی را هم یادم آمد. حرف برامان می‌زد. فهمیدم چه به روزمان آمده است. حتم بمباران شده بودیم.

ساورسفلی نشسته بود روبروم. کسی که برای هر سؤالی جوابی تو آستین داشت. خنده از صورتش محو نمی‌شد. بچه‌ها بش می‌گفتند دیکشنری سیار.هر کسی برمی‌خورد به اصطلاحی خارجی، می رفت سر وقتش. حافظه خوبی داشت. همه اصطلاحات فنی را می‌دانست

کسی گفت: نترسید بچه‌ها. الان می‌آن کمکمون. نگران نباشین. طوری نشده که.

سرهنگ آسیایی بود. حرفش را با درد می‌زد. معلوم بود زخمی شده است. داد زد: کمک کنین. من آسیایی‌ام بیاین کمک بچه‌ها. ما اینجاییم.

خواستم من هم داد بزنم اما درد نگذاشت. سر به اطراف چرخاندم. خروارها خاک ریخته بود رو سرمان. تیر آهنی مانع شده بود تیر آهن‌های دیگر بیفتد رو سر من. حس کردم چیزی می‌خورد به دستم. دقیق شدم. کسی از بچه‌ها دستش فقط داشت تقلا می‌کرد. حس کردم خون ازش می رود. نتوانستم بفهمم کیست. تا بالای شانه‌‌هام زیر آوار بودم.

صدای تکبیر آمد وقتی داشتم تقلا برای بیرون آمدن می‌کردم حس کردم بچه‌ها آمدند کمکمان. صداها کم کم بیشتر شدند. اشتباه نمی‌کردم. بچه‌ها داشتند آجرها را برمی‌داشتند، سریع و پشت سر هم. هوا طعم خاک داشت. نفسم داشت بند می‌‌آمد. نفس به تندی می‌کشیدم. تشنه‌ام هم شده بود.

نور ضعیفی افتاد روی سرمان و بعد هوای پاکی آمد تو. حالا دیگر صدای بچه‌ها را به وضوح می‌شنیدم.

صدایی گفت: بچه‌ها هواپیماهای عراقی…

و بعد صدای پاهایی آمد که هر لحظه دور می‌شدند و دورتر.

از گوشه و کنار صدای ناله می‌آمد. نمی توانستم بفهمم صدا صدای کیست. بعد صدای پاهایی آمد که می‌دویدند می‌آمدند طرفمان. صداها هر لحظه نزدیکتر می‌شدند.

صدایی گفت: یکی بره لودر بیاره.

و کسی دیگر: بیل و کلنگو بده من، بیا این ور!
دیکشنری سیار در جبهه

صداها بم روحیه می‌دادند، اما فشارها هر لحظه بیشتر می شدند روی بدنم. حس می‌کردم دارم له می‌شوم. تمام استخوان‌هام داشت می پوکید. ناله می‌کردم از درد و صداش را نمی شنیدم. نفس کشیدن مشکل شده بود برام. هوا را می‌بلعیدم و پس می‌دادم، آرام. پلکهام داشت سنگینی می‌کرد. سعی کردم کمک بخواهم، با صدای بلند شد. تمام نیروم را جمع کردم. صدایی عاقبت از گلوم درآمد: «ک…م…ک!»

بعید بود صدام به کسی برسد با آن همه ازدحام نیرو و صدای جا به جایی‌های آجر و تیرآهن و چیزهای دیگر. یک بار دیگر سعی کردم. «ک…م…کـ».

کسی گفت: هیس س س!

حدس زدم صدام را شنیده باشد.سکوت شد. باز سعی خودم را کردم. با آخرین توانم داد زدم: ک…م…ک

می لرزیدم خود به خود. سرو صداها باز بلند شد. صدام را انگار شنیده بودند. شروع کردند به خراب کردن دیوار با سرعت.

طعم آجر و خاک مشامم را پر کرد. چشمهام را بستم از شدت هجوم گرد و خاک.

فشار تیرآهن و آجر زیادتر شد روی بدنم با تقلای بچه‌ها. دستی خورد به شانه‌ام. بالاخره پیدا کرده بودند. حس کردم دارند خاک و آجر را برمی‌دارند از دور و برم. قدرت نداشتم پلکهام را باز کنم.

کسی گفت: کیه؟ می تونی بشناسیش؟

- نمی دونم. صورتش سوخته.

- اتیکتشو ببین!

- دستی زیر بغل‌هام را گرفت، کشیدم بالا.

- اسده.

باد خنکی خورد تو صورتم. حس کردم خوابیدم روی برانکارد. چند نفر داشتند می‌بردندم سمت آمبولانس.

صدایی گفت: چیه؟

دست بلند کردم. ایستادند.

گفتم: بچه‌ها هنوز… اونجان زیرآوارن… برید کمکشون من…

- شما نگران نباشید. دارن درشون می آرن.

نتوانستم چیز دیگری بگویم. برانکارد راه افتاده بود. داشت می‌رفت توی آمبولانسی با سرعت. صدای آژیر آمد و ازدحام و زدن کلنگ و هراسی کسی که می‌خواست بداند کمکی از دستش برمی‌آید یا نه. شاید او من بودم یا می‌خواستم باشم. چند هفته‌ای می شد که تو بیمارستان بودم. روزی یکی از مسئولین هوانیروز آمد ملاقاتم.
خواستم من هم داد بزنم اما درد نگذاشت. سر به اطراف چرخاندم. خروارها خاک ریخته بود رو سرمان. تیر آهنی مانع شده بود تیر آهن‌های دیگر بیفتد رو سر من. حس کردم چیزی می‌خورد به دستم. دقیق شدم. کسی از بچه‌ها دستش فقط داشت تقلا می‌کرد. حس کردم خون ازش می رود

هنوز هیچ خبری از بچه‌های دیگر نداشتم. نگرانشان بودم. پرسیدم: از بچه‌های کمیسیون چه خبر؟

- سرش را انداخت پایین و گفت با ناراحتی: طاقت داشته باش!

- چند نفر؟

- چشم دزدید از نگاهم.

- چند نفر گفتم؟

- شهید شدند.

- اینو که می دونم. گفتم چند نفر؟

نگاهم کرد نگاهی دور: هشت نفر.

باقی حرفهاش را نفهمیدم. یاد آن روز افتادم. تو جلسه هفت نفر بودیم، با دو سرباز. جز من همه شهید شده بودند. بغض گلوم را فشرد. رفتم طرف پنجره. روی گلدسته مسجد روبرو کبوترها داشتند پرواز می‌کردند. گفتم: چرا من نه؟

دستی آمد نشست روی شانه‌ام: طاقت داشته باش اسدجان.

- نمی تونم. من مگه چیم…

دست گذاشت روی لبم و نگاهم کرد از همان نگاه‌های طولانی. اشک جمع شده بود تو چشمهاش. خودمو انداختم تو بغلش. همه جا تار شده بود. کبوترها هنوز بالای گلدسته‌ها بودند و من گریه می‌کردم در آغوش کسی که می‌دانستم کیست.

 نظر دهید »

بهار در طلائیه

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

طلائیه؛ چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیرانداخته ای. با کسی سخن نمی گویی و سکوت پیشه کرده ای. اما سکوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می کند و بیداری را در رگ های انسان های به ظاهر زنده می ریزد. اینجا همه از سکوت تو می گویند و من از سکونتی که در تو یافته ام…

طلائیه گوشه ای از این سرزمین است که گواهی می دهد روزی روزگاری جوانانی شایسته برای دفاع از خاک مقدس کشور اسلامی ایران جان خود را بر کف نهادند و در برابر دشمن با دستانی خالی مردانه جنگیدند.

یکی از افرادی که تجربه نبرد در طلائیه را دارد در خصوص آن روزهای جنگ در این منطقه حساس در خوزستان در خاطراتش می گوید: شرایط طلائیه برای جنگ آنقدر سخت است که من شک ندارم هر کس در طلائیه ایستاد و جنگ کرد، اگر در کربلا و در رکاب امام حسین(ع) هم بود بازهم می ایستاد و می جنگید. طلائیه به دست بریده شهید حاج حسین خرازی و به خون پاک شهید همت و برادران باکری، طلایی شده است.

آری طلائیه جایی است که خورشید به عظمت مقاومت «حسین وار» رزمندگان ایرانی سجده کرد. اینجا سجدگاه خورشید است و هر کسی در آن وارد می شود خاک رزمندگان و عظمت لبیک به فرمان جهاد رهبر او را طلایی می کند. هر کسی باشد باشد، کافی است از اهواز به سمت خرمشهر بروید تا در این مسیر به سه راهی طلائیه برخورد کنید و از آنجا راه غرب را تا نزدیکی مرز در پیش‌ بگیرید تا به پاسگاه طلائیه برسید. اکنون شما در منطقه ای هستی که به خاطر این پاسگاه به طلائیه معروف شده است.

منطقه ای که در نزدیکی هور و خشکی که شب های سرد زمستانی و روزهای داغ 50 درجه تابستانی اش را می شود از رنگ های به سرخی گرائیده بچه های رزمنده دریافت.

طلائیه عزیزان فراوانی را از ایران گرفت جوانانی که شاید دیگر نمونه ای برای آنها در تاریخ این کشور تکرار نشود. طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باکری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیات های مهم «بدر» و «خیبر» در آن واقع شد
بهار طلائیه با ایثار جوانانش طلایی شد

در آب کم عمق این منطقه نی هایی بلند می روئید. اینجا محلی است که عملیات های «خیبر» و «بدر» در آن صورت گرفت تا با تصرف جاده «بصره - العماره» عراق، موازنه قدرت به نفع ایران تغییر کند کمی آن‌ طرف تر «مجنون» ‌شرقی و غربی است. جزایری که با نام بلند مردان همت گره خورده است.

غواصی های سخت، گشت های شبانه،‌ گذر از موانع متعدد و مختلفی چون مین های انفجاری، سیم های خاردار، موانع خورشیدی و… حاج حسین خرازی همین جا بود که گفت: امشب شب عاشوراست. نماینده امام از ما خواستند در طلائیه وارد عمل شویم. ما با تمام توان لشکر به دشمن خواهیم زد. هر کس می تواند بماند و هر کس نمی تواند آزاد است برود و در آن شب و روز عاشورایی، خود به عباس بن علی (ع) اقتدا کرد و دستش را در راه خدا فدا کرد.

رییس اداره حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس خوزستان در خصوص جنگ در طلائیه، گفت: دشمن پلید بود و از شدت حقارت به شیمیایی روی آورد و خیلی ها به ملاقات حق شتافتند. عملیات های «بدر» و «خیبر» گام هایی بلند برای پیروزی ایران بودند و بر عراق فشاری عظیم وارد ساختند. تسلط بر منابع نفتی جزایر، کار را بر عراق سخت کرده بود و به تلافی آن، کار را بر سپاه اسلام سخت گرفت. شهدای بسیاری بر زمین مانده بودند، از جمله حمید باکری.
بهار در طلائیه
جنازه هایی که طلایی ماند

عبدالمجید عقیلی عنوان کرد: طلائیه تابع بخش «هویزه» و دهستان «بنی صالح» است و دارای قدمت چندانی نیست اما آنچه منطقه طلائیه و هورهای اطراف آن را معروف و زبانزد کرده است جنگ هایی است که در دهه 60 در آن اتفاق افتاد. شدت جنگ ها به گونه ای بود که جنازه های فراوانی در همان مناطق ماند و دیگر پیدا نشد.

طلائیه آن روزها پر بود از میدان مین و موانع غیرطبیعی. عراقی ها از ترس حمله نیروهای ایرانی دور تا دور خود را پر کرده بودند از این موانع و آن را تا خط دوم و سوم خود ادامه داده بودند.

آن روزها همه جای این سرزمین را آب گرفته بود.تا چشم کار می کرد آب بود و سکوت نیزار.آب آنجا از «هورالهویزه» می آمد و «هور» هم متصل بود به رودخانه کرخه و چند شاخه از دجله و پیش از آن، رودخانه کرخه که از کوه های سر به فلک کشیده لرستان سرچشمه می گرفت در دل دشت ها و تپه ها از کنار شهر شوش می گذشت و به آرامی وارد منطقه «هور» می شد.

عقیلی در خصوص عملیات خیبر اظهار کرد: یکی از عملیات هایی که در منطقه طلائیه انجام شد عملیات خیبر بود. این عملیات در ساعت 20 و 30 دقیقه سوم اسفند 1362 با رمز «یا رسول الله» (ص) آغاز شد، در مرحله اول، پیشروی به جلو با سرعت عمل و غافلگیری دشمن به طور همزمان در تمامی محورها توام بود روزهای اول، دوم و سوم عملیات رزمندگان با در هم شکستن خطوط دشمن و گذر از موانع، موفق به تسخیر اهداف از پیش تعیین شده شدند و در روز چهارم عملیات، بخشی از نیروها در شهر «القرنه»، یکی از شهرهای مرزی عراق حضور یافتند و مردم شهر با مشاهده آنان به استقبال آمده، سر راه آنها گوسفند قربانی کردند. در این مرحله جزایر مجنون شمالی و جنوبی از پشت دور زده شد و به سهولت به تصرف درآمد.

اولین خاکی که عراق گرفت و آخرین خاکی که رها کرد، «طلائیه» بود

رییس حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس خوزستان گفت: طلائیه عزیزان فراوانی را از ایران گرفت جوانانی که شاید دیگر نمونه ای برای آنها در تاریخ این کشور تکرار نشود. طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باکری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیات های مهم «بدر» و «خیبر» در آن واقع شد.

اولین خاکی که عراق گرفت و آخرین خاکی که رها کرد، «طلائیه» بود.

قدم به قدم خاک طلائیه خون شهیدی ریخته شده و تو نمی توانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگویی اینجا کسی شهید نشده! پس خلع نعلین می کنی و پابرهنه بر خاک مقدسی قدم می نهی که فقط ملائکه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی کردند.

این روزها اما طلائیه محل تردد راهیانی است که برای رسیدن به نور و معرفت روزهای ابتدایی سال را از خانه خود کنده اند و به امید یافتن شمه ای معرفت شهیدان که حسین وارد رزم کردند، پابرهنه در این خاک گرم قدم می گذارند.
بهار در طلائیه
طلائیه اوج غیرت و تعصب

طلائیه؛ چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیرانداخته ای. با کسی سخن نمی گویی و سکوت پیشه کرده ای. اما سکوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می کند و بیداری را در رگ های انسان های به ظاهر زنده می ریزد.

اینجا همه از سکوت تو می گویند و من از سکونتی که در تو یافته ام و تا امروز چقدر از تو و نفس های طیبه ات، از تو و از رازهای سر به مهرت، از تو و مردان بی ادعایت که مس وجود را به طلای ناب شهادت معامله کردند، دور بوده ام. چه احساس حقیری است در من که توان شنیدن قصه های پرغصه ات را ندارم.

طلائیه؛ می گویند اینجا جایی است که شهیدان، حسین وار جنگیده اند و من از بدو ورود به خاک پاکت، تشنگی را در تو دیده ام و انتظار اهالی خیام را به نظاره نشسته ام اینجا، چقدر بوی حنجره های سوخته می آید و چقدر دست ها تشنه وفایند.

سعید بیات دانشجویی که لحظه تحویل سال را در طلائیه بوده است در خصوص این منطقه می گوید: نمی توانم حالم را تصور کنم. راویان قبل از حضور در این منطقه گفتند شهید همت که من بدون اینکه خیلی از او شناخت داشته باشم؛ عاشق مرامش بودم در اینجا شهید شده است. برادران باکری هم همینطور. به همین دلیل کل کاروان وقتی وارد این منطقه شدند کفش ها را از پا جدا کردند و به احترام شهیدانی که در اینجا جنگیدند و به خدای خود پیوستند، پابرهنه قدم گذاشتند.

وی افزود: امروز من در جایی نشسته ام که روزی شهید همت و برادران باکری در آن فرمان حمله به خصم را صادر کردند. در جایی راه می روم که شهید خرازی دست خود را داد تا من و هم دانشگاهیانم در این لحظه تحویل سال در حالی در این بیابان قدم بزنیم که طلائیه قطعه ای از خاک کشورم است و ما آمده ایم که در آن طلایی شویم.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 163
  • 164
  • 165
  • ...
  • 166
  • ...
  • 167
  • 168
  • 169
  • ...
  • 170
  • ...
  • 171
  • 172
  • 173
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1378
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس