خاطرات دلی جامانده در جنوب
به نام خدا
کنارش سرهنگ شاه ملکی نشسته بود. شوخ طبع بود. تا آن روز ندیده بودم حرفی بزند و بچهها از خنده ریسه نروند
این جلسه رو برای این گذاشتیم تا بچههایی که امروز اومدن منطقه، توجیهشن، آماده شن برای عملیاتهای آینده. سرهنگ آسیایی با لهجهشیرین کردی داشت برامان حرف میزد. هفت نفر بودیم و همه حواسمان به او. نگاه به چهره تک تکمان کرد و گفت: امیدوارم بچههای تازه نفس، چه فنی چه خلبان، خیلی زود هلیکوپترها شونو آماده کنن آماده شن برای عملیاتهای بعدی. البته میدونم کمبود قطعات داریم و تو تحریم اقتصادی هستیم ولی باید این کمبودها رو جبران کنیم، با توکل بر خدا. باید با اون چه که داریم وایسیم جلوی این دشمن تا دندون مسلح.
آرام در زدند. نگاهها برگشت سمت در. سرباز نوری آمد تو، سینی به دست. چای آورده بود برامان.
سرهنگ آسیایی گفت: بیشتر کشورها کمک میکنند به عراق. تو این عملیات اخیر نصف بیشتر اسرا سودانی بودند و مصری.
سرباز نوری آرام از اتاق رفت بیرون. نمیدانم چه شد که چشم چرخاندم سمت بچهها. سرهنگ داوطلبی داشت به حرفها گوش میداد متفکر. کنارش سرهنگ شاه ملکی نشسته بود. شوخ طبع بود. تا آن روز ندیده بودم حرفی بزند و بچهها از خنده ریسه نروند. ساورسفلی نشسته بود روبروم. کسی که برای هر سؤالی جوابی تو آستین داشت. خنده از صورتش محو نمیشد. بچهها بش میگفتند دیکشنری سیار.
هر کسی برمیخورد به اصطلاحی خارجی، می رفت سر وقتش. حافظه خوبی داشت. همه اصطلاحات فنی را میدانست. جدیری نشسته بود سمت چپم. هیچ وقت ندیده بودم بی کار باشد. همیشه دستش پر از نقشه بود با سواد و متخصص. و بالاخره سیاح پور، که نشسته بود سمت راستم، شش دانگ حواسش به سرهنگ آسیایی بود. سرهنگ آسیایی را از پیشترها می شناختم. فرمانده لایقی بود. با بودن او دل همه مان گرم بود. تو عملیاتها با طرحهایی که میداد امکان نداشت موفق نشویم.
در زدند باز. سرباز نوری آمده بود استکانهای خالی را جمع کند ببرد. صدای بلندی خیلی ناگهانی از جایی آمد با نوری شدید. همه چیز ریخت روسرمان. همه جا پیچیده تو هم با صدایی بلند و نوری شدید. کسی کسی را صدا میزد نفهمیدم کی.
تمام بدنم میسوخت وقتی هوش آمدم نفهمیدم کجام. آمدم تکان بخورم نتوانستم همه جا پر از دود بود و خاک. چیزی نمیدیدم. فقط حس میکردم بوی سوختگی را هم حس میکردم. یادم آمد کم کم همه چیز، تو اتاق توجیه گروه رزمی مسجد سلیمان بودم. کمیسیون بود سرهنگ آسیایی را هم یادم آمد. حرف برامان میزد. فهمیدم چه به روزمان آمده است. حتم بمباران شده بودیم.
ساورسفلی نشسته بود روبروم. کسی که برای هر سؤالی جوابی تو آستین داشت. خنده از صورتش محو نمیشد. بچهها بش میگفتند دیکشنری سیار.هر کسی برمیخورد به اصطلاحی خارجی، می رفت سر وقتش. حافظه خوبی داشت. همه اصطلاحات فنی را میدانست
کسی گفت: نترسید بچهها. الان میآن کمکمون. نگران نباشین. طوری نشده که.
سرهنگ آسیایی بود. حرفش را با درد میزد. معلوم بود زخمی شده است. داد زد: کمک کنین. من آسیاییام بیاین کمک بچهها. ما اینجاییم.
خواستم من هم داد بزنم اما درد نگذاشت. سر به اطراف چرخاندم. خروارها خاک ریخته بود رو سرمان. تیر آهنی مانع شده بود تیر آهنهای دیگر بیفتد رو سر من. حس کردم چیزی میخورد به دستم. دقیق شدم. کسی از بچهها دستش فقط داشت تقلا میکرد. حس کردم خون ازش می رود. نتوانستم بفهمم کیست. تا بالای شانههام زیر آوار بودم.
صدای تکبیر آمد وقتی داشتم تقلا برای بیرون آمدن میکردم حس کردم بچهها آمدند کمکمان. صداها کم کم بیشتر شدند. اشتباه نمیکردم. بچهها داشتند آجرها را برمیداشتند، سریع و پشت سر هم. هوا طعم خاک داشت. نفسم داشت بند میآمد. نفس به تندی میکشیدم. تشنهام هم شده بود.
نور ضعیفی افتاد روی سرمان و بعد هوای پاکی آمد تو. حالا دیگر صدای بچهها را به وضوح میشنیدم.
صدایی گفت: بچهها هواپیماهای عراقی…
و بعد صدای پاهایی آمد که هر لحظه دور میشدند و دورتر.
از گوشه و کنار صدای ناله میآمد. نمی توانستم بفهمم صدا صدای کیست. بعد صدای پاهایی آمد که میدویدند میآمدند طرفمان. صداها هر لحظه نزدیکتر میشدند.
صدایی گفت: یکی بره لودر بیاره.
و کسی دیگر: بیل و کلنگو بده من، بیا این ور!
دیکشنری سیار در جبهه
صداها بم روحیه میدادند، اما فشارها هر لحظه بیشتر می شدند روی بدنم. حس میکردم دارم له میشوم. تمام استخوانهام داشت می پوکید. ناله میکردم از درد و صداش را نمی شنیدم. نفس کشیدن مشکل شده بود برام. هوا را میبلعیدم و پس میدادم، آرام. پلکهام داشت سنگینی میکرد. سعی کردم کمک بخواهم، با صدای بلند شد. تمام نیروم را جمع کردم. صدایی عاقبت از گلوم درآمد: «ک…م…ک!»
بعید بود صدام به کسی برسد با آن همه ازدحام نیرو و صدای جا به جاییهای آجر و تیرآهن و چیزهای دیگر. یک بار دیگر سعی کردم. «ک…م…کـ».
کسی گفت: هیس س س!
حدس زدم صدام را شنیده باشد.سکوت شد. باز سعی خودم را کردم. با آخرین توانم داد زدم: ک…م…ک
می لرزیدم خود به خود. سرو صداها باز بلند شد. صدام را انگار شنیده بودند. شروع کردند به خراب کردن دیوار با سرعت.
طعم آجر و خاک مشامم را پر کرد. چشمهام را بستم از شدت هجوم گرد و خاک.
فشار تیرآهن و آجر زیادتر شد روی بدنم با تقلای بچهها. دستی خورد به شانهام. بالاخره پیدا کرده بودند. حس کردم دارند خاک و آجر را برمیدارند از دور و برم. قدرت نداشتم پلکهام را باز کنم.
کسی گفت: کیه؟ می تونی بشناسیش؟
- نمی دونم. صورتش سوخته.
- اتیکتشو ببین!
- دستی زیر بغلهام را گرفت، کشیدم بالا.
- اسده.
باد خنکی خورد تو صورتم. حس کردم خوابیدم روی برانکارد. چند نفر داشتند میبردندم سمت آمبولانس.
صدایی گفت: چیه؟
دست بلند کردم. ایستادند.
گفتم: بچهها هنوز… اونجان زیرآوارن… برید کمکشون من…
- شما نگران نباشید. دارن درشون می آرن.
نتوانستم چیز دیگری بگویم. برانکارد راه افتاده بود. داشت میرفت توی آمبولانسی با سرعت. صدای آژیر آمد و ازدحام و زدن کلنگ و هراسی کسی که میخواست بداند کمکی از دستش برمیآید یا نه. شاید او من بودم یا میخواستم باشم. چند هفتهای می شد که تو بیمارستان بودم. روزی یکی از مسئولین هوانیروز آمد ملاقاتم.
خواستم من هم داد بزنم اما درد نگذاشت. سر به اطراف چرخاندم. خروارها خاک ریخته بود رو سرمان. تیر آهنی مانع شده بود تیر آهنهای دیگر بیفتد رو سر من. حس کردم چیزی میخورد به دستم. دقیق شدم. کسی از بچهها دستش فقط داشت تقلا میکرد. حس کردم خون ازش می رود
هنوز هیچ خبری از بچههای دیگر نداشتم. نگرانشان بودم. پرسیدم: از بچههای کمیسیون چه خبر؟
- سرش را انداخت پایین و گفت با ناراحتی: طاقت داشته باش!
- چند نفر؟
- چشم دزدید از نگاهم.
- چند نفر گفتم؟
- شهید شدند.
- اینو که می دونم. گفتم چند نفر؟
نگاهم کرد نگاهی دور: هشت نفر.
باقی حرفهاش را نفهمیدم. یاد آن روز افتادم. تو جلسه هفت نفر بودیم، با دو سرباز. جز من همه شهید شده بودند. بغض گلوم را فشرد. رفتم طرف پنجره. روی گلدسته مسجد روبرو کبوترها داشتند پرواز میکردند. گفتم: چرا من نه؟
دستی آمد نشست روی شانهام: طاقت داشته باش اسدجان.
- نمی تونم. من مگه چیم…
دست گذاشت روی لبم و نگاهم کرد از همان نگاههای طولانی. اشک جمع شده بود تو چشمهاش. خودمو انداختم تو بغلش. همه جا تار شده بود. کبوترها هنوز بالای گلدستهها بودند و من گریه میکردم در آغوش کسی که میدانستم کیست.