آخرین روزهای حیات شهید بابایی (4)
به نام خدا
آن چه می خوانید روایتی است از آخرین روزهای حیات خلبان بلند آوازه ارتش جمهوری اسلامی،شهید بابایی، نقلی از آخرین وداعش با همسر که در آن روزها در حج به سر میبرد تا لحظهای که با سلامی بر مولایش سیدالشهدا (ع)، راه ملکوت را در میان دل آبی آسمان یافت و در آغوش رحمت الهی آرام گرفت.
تیمسار به اتفاق سرهنگ نادری وارد گردان عملیات شدند. او مأموریت پروازی را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضا کرد. در این لحظه سرهنگ نادری گفت: تیمسار! شما خیلی خستهاید، بهتر است کمی استراحت کنید. تیمسار بابایی نگاهی به او کرد و گفت: نه آقای نادری! خسته نیستم.
سپس از جا برخاست. کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد. چند دقیقه بعد به آرامی سرش را برگرداند و خطاب به سرهنگ نادری گفت: محمد آقا! بگو هواپیما را مسلح کنند. سرهنگ نادری گفت: ولی عباسجان! امروز عید قربان است، چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت میکرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: میدانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم. آخر تعزیه داریم. به پدر گفتم یک نقش کوچک برایم درنظر بگیرد؛ اما حالا اینجا هستم. خوب دیگر، اگر موافقی طرح این پرواز را مرور کنیم.
سرهنگ نادری گفت: حالا که شما اصرار دارید، من حرفی ندارم. تیمسار طرح موردنظرش را با دقت روی نقشه برای نادری تشریح کرد. نقطه نشانهها، مواضع پدافندی، تأسیسات و نیروهای زرهی دشمن را روی آن مشخص کرد. پس از تبادلنظر، در حالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشتند، محوطه گردان عملیات را ترک و به پیشنهاد تیمسار پیاده به سوی جنگنده به راه افتادند.
سرهنگ نادری نگاهی به عباس کرد، دید که او علیرغم بیخوابی و خستگی مفرط، استوار و باصلابت گام برمیدارد. رو به او کرد و گفت: عباس جان! امروز عید قربان است.
او پاسخ داد: میدانم محمد آقا! این را یک دفعه دیگر هم گفتی. سرهنگ نادری گفت: منظور چیز دیگری بود. تو قول داده بودی که امروز در مکه پیش همسرت باشی.
تیمسار گفت: بله میدانم. سپس سکوت کرد.
***
سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب پرید. به ساعتش نگاه کرد و با دستپاچگی از جا برخاست. با شتاب کلاه و تجهیزات خود را برداشت و به سمت محوطه پرواز دوید. عوامل فنی مشغول مسلح کردن یک هواپیمای «F-5F» دو کابینه بودند. تیمسار دستی بلند کرد و گفت: خسته نباشید.
عوامل فنی با دیدن او دست از کار کشیدند و نزد او آمدند. پس از احوالپرسی، سرپرست گروه گفت: همانطور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح میکنیم.
او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت میکرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: میدانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم.
سپس به سوی هواپیما رفت و پس از یک بازرسی گفت: کافی نیست. شما فقط بمبهای زیر بدنه را بستهاید. پدهای راکت بغل و خشاب فشنگهای هواپیما را پر کنید. در ضمن موشکهای نوک بالها را هم ببندید. میخواهم مهمات کاملاً فول باشند.
سرهنگ نادری گفت: ببخشید، ما برای شناسایی میرویم یا برای شکار؟ تیمسار نقشهای از جیبش درآورد و گفت: ببین آقای نادری! وقتی به هدف رسیدیم، در این نقطه بمبها را رها میکنیم. سپس تأسیسات این منطقه را هدف قرار میدهیم. در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروی زرهی دشمن را که در این نقطه قرار دارند با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری گفت: امیدوارم که خداوند خودش کمک کند.
سپس تیمسار بابایی به گوشهای رفت، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورد و مشغول خواندن دعا شد. در این لحظه سرهنگ بختیاری در حالی که نفس، نفس زنان میدوید به آنها رسید، گفت: من … من خواب ماندم، چرا بیدارم نکردی؟
تیمسار گفت: خب تو خسته بودی، باید استراحت میکردی.
سرهنگ بختیاری گفت: عباس جان! تو که از من خستهتر هستی. الان دو شب است که نخوابیدهای، اگر اجازه بدهی من به جای تو با نادری بروم.
تیمسار گفت: نه حسن آقا! من خسته نیستم، شما انشاءالله پرواز بعدی را انجام دهید. هر قدر که اصرار کرد او قانع نشد و سرانجام رو به سرهنگ بختیاری کرد و گفت: حسن جان! گفتم که تو فرصت داری.
سپس اندکی سکوت کرد و آرام گفت: شاید دیگر من فرصتی برای پرواز نداشته باشم. با شنیدن این جمله اشک در چشم سرهنگ بختیاری پر شد. با لحن لرزانی گفت: خدا نکند.
آنگاه هر سه به یکدیگر نگاه کردند. تیمسار به آرامی دست در گردن سرهنگ بختیاری انداخت و او را در آغوش گرفت و گفت: عیدت مبارک. وقتی برگشتم جشن میگیریم.
سرهنگ در حالی که گونههای او را میبوسید با بغض گفت: حاج عباس! به من عیدی نمیدهی؟
او خندید و گفت: عیدی طلبت تا بعد از اذان ظهر.
ادامه دارد…