عملیات
به نام خدا
دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.
دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.
با هر ماموريتي از جمع صميميمان کسي شهيد يا مجروح مي شد . دو روز و نيم از عمليات مي گذشت . غروب روز سوم عمليات والفجر 8 بابچه هاي تخريب نشسته و شروع به خواندن زيارت عاشورا کرده بوديم . و سطهاي زيارت عاشورا بوديم که ناگهان برادران شهيد هادي عباسي و محمد رضا سمندري با عجله وارد مقر شده و گفتند : چرا نشسته ايد که دشمن پاتک کرده و از خط هم عبور نموده و همانطور جلو مي آيد.
با اين حرف ، بچه ها به سرعت آماده شدند و جهت جلوگيري از پيشروي دشمن حرکت کرديم. به دستور فرمانده تخريب ، گروه انفجارات بسرعت دست بکار شده و مواد منفجره آماده را برداشته و جهت انهدام پلي که مهندسي خودمان بر روي نهر خين ايجاد کرده بود ، به راه افتاديم . تعداد گروهمان 7 نفر بود . در بين راه تعدادي از بچه هاي اطلاعات و ديگران نيز به ما پيوستند و حدود 25 نفر شديم . بعلت آتش تهيه بسيار شديد دشمن و درگيريهاي بي امان ، تعدادي از نيروها عقب نشيني مي کردند و هر کس ما را مي ديد ، مي گفت : جلو نرويد که دشمن با تمام قوا و تانک هايش حمله کرده است . ما بدون اعتنا به حرکتمان ادامه مي داديم . حتي يک نفر از رزمنده ها که عقب نشيني مي کرد با اسلحه تيربار ژ 3 به سمت ما گرفت و تهديد کرد که نبايد جلو برويم . با اينحال باز بحرکتمان ادامه داديم . البته چند نفر از گروه ما نيز برگشتند و چند نفر هم شهيد و مجروح شدند ، تا نزديک خط مقدم رسيديم . صداي انفجار خمپاره و توپ و آر پي جي و مسلسل هاي دوشيکا و تيربار و …. همراه با بوي باروت و آتش سوزي خودروها و جنازه ها و … فضا را آغشته بود.
حدود 30 متر با خط خودمان فاصله داشتيم که با توجه به گستردگي حجم آتش شديد دشمن زمين گير شديم . در اين موقع تپه خاکي حدود 50 سانتيمتر توجهمان را جلب کرد و سپس پناه گرفتيم تا از شليک مستقيم تيربارهاي دشمن در امان بمانيم. با توجه به پاتک دشمن ، آتش توپخانه خودي نيز مواضع دشمن را زير هدف خود گرفته بود و ما نيز از آتش خمپاره ها و آرپي جي هاي نيروهاي خودي نيز بي نصيب نبوديم ! اکنون خاکريز نيروهاي خودي حدود 50 متر پشت سر ما قرار داشت و خاکريز نيروهاي دشمن 30 متر جلوتر از ما . و ما بين اين دو خاکريز در منطقه اي تقريبا صاف ، پشت يک تپه خاک نيم متري نشست بوديم. تعدادمان که هر کدام مواد منفجره خرج گود و پودر آذر و سي چهار و فتيله و چاشني داشتيم ، شش نفر بوديم و يک بيسيم چي نيز همراهمان بود که 7 نفر ميشديم . با توجه به موقعيت بسيار خطرناکي که داشتيم برادر باقري مسئول گروه و دونفر ديگر از بچه ها در يک لحظه با هماهنگي بسمت خاکريز خودي شروع به دويدن کردند. تير بار چي عراقي بلافاصله آنها را زير آتش گرفت ولي به حول و قوه الهي هر سه نفرشان به پشت خاکريز رسيدند و با توجه به حجم آتش حتي به پوتينها يشان نيز گلوله خورده بود. ما مانديم چهار نفر . بيسيم چي گروهمان از ما کمي عقب تر نشسته بود و در تير رس دشمن قرار داشت.
آهسته به او گفتم سينه خيز به سمت ما بيا تا ديده نشوي . بيسيم چي که فاميلش زارع بود کمي حرکت کرد و نيم خيز بسمت ما مي آمد ، دستم را دراز کردم تا کمکش کنم . در يک لحظه تيربار چي عراقي متوجه شد و بلند شد و به سمتمان شليک کرد . با شليک تير بار چي ناگهان سوزش عجيبي در دستم احساس کردم که بي اختيار فرياد زذم « يا زهرا » . همزمان با اصابت گلوله به دستم ، بيسيم چي فريادي کشيد و روي دو زانو بلند شد دستانش را باز کرد ، به نقطه اي در افق خيره شد و در حاليکه خون از گلويش فواره مي زد با پيشاني به زمين آمد و پس از لحظاتي به شهادت رسيد . آري گلوله اي که به دست من خورده بود ، پس از اصابت به استخوان ، کمانه کرده و از طرف ديگر دستم خارج و به گلوي شهيد زارع نشسته بود. لحظاتي گذشت ….. بلا فا صله پيشاني بند يا زهرا را از پيشانيم باز کرده و به دستم بستم و برادر رحيمي تنها فرد سالم گروه نيز با در آوردن چفيه اش ، آن را محکم روي زخم دستم بست تا جلوي خون ريزي گرفته شود . به برادر رحيمي گفتم مواد منفجره را تا مي تواند از ما دور کند که مبادا با انفجاري در نزديکيمان ، آنها نيز منفجر شوند ، سپس کوله بيسيم را از پشت شهيد زارع باز کردم و بيسيم را که روشن بود کنارم گذاشتم . دفترچه کد و رمز عمليات را نيز از جيب بادگيرش در آوردم و با استفاده از رموز داخل دفترچه ، موقعيتمان را به فرمانده تخريب اطلاع دادم . ايشان گفت از همان جا حرکت نکنيد تا نيروهاي کمکي برسند ( البته بعد ها ايشان مي گفت : من فکر نمي کردم شما زنده بمانيد و هيچ کاري هم برايتان نمي توانستيم بکنيم ) . از گروه چهار نفري ما ، بيسيم چي ( برادر زارع ) که شهيد شده بود و برادر عطار باشي هم که از ناحيه شکم تير خورده بود و چشمانش سفيد شده ، بيهوش مي شد و باز به هوش مي آمد و ناله مي کرد و ما هر لحظه منتظر شهادت او بوديم . من هم مجروح بودم . فقط برادر رحيمي سالم بود و تند تند دعا مي خواند . در اين لحظه متوجه شدم عراقي تيربار چي مي خواهد جلو بيايد.
دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد اسير مي شديم و يا تير خلاص مي خورديم ! به برادر رحيمي گفتم بازوبندهاي تخريب و سي چهار و چاشنيها و دفترچه کد و رمز عمليات را داخل چاله اي مخفي کن که بدست دشمن نيفتد و ماموريت گروه تخريب ما برايشان مشخص نشود . بعد از اين کار به او گفتم نارنجکها را آماده نگهدار و به محض جلو آمدن عراقي پرتاب کن . لحظات به کندي مي گذشت …. از عراقي خبري نبود ! با توجه به حجم بسيار شديد آتش خودي و دشمن که اطرافمان را مي شکافت ، اميد زنده ماندن نداشتيم و فقط منتظر تاريکي هوا بوديم که بتوانيم موضعمان را تغيير دهيم.
بعد از ساعاتي چند دستگاه تانک خودي به سمت خط مقدم پيش آمدند و ما فقط صداي شني هايشان را مي شنيديم . با ورود تانک ها و نيروهاي کمکي ، دشمن عقب نشيني کرده و بسمت آن طرف نهر خين رفته بود و ما از اين قضايا اطلاعي نداشتيم و هر لحظه منتظر شهادت يا اسارت بوديم. ناگهان از جايي که تيربارچي عراقي موضع گرفته بود ، صداي سوتهايي شنيديم. به برادر رحيمي گفتم آماده باش که عراقي مي خواهد جلو بيايد. لحظاتي نفس گير و کند سپري مي شد ، در يک لحظه صداي برادر باقري مسئول گروه را شنيديم که بالاي سرمان نشسته بود و گفت بچه ها شليک نکنيد ، من هستم ، از تعجب و ناباوري چشمانمان گرد شده بود.
گفتم آقاي باقري شما از کجا آمديد ؟ گفت : خوشبختانه نيروهاي کمکي خط را گرفته و عراقيها را عقب رانده اند و ما از محور ديگر به خط آمده و اکنون پيش شما هستيم و صداي سوت نيز صداي سوت برادر اخباري ( که چند روز بعد شهيد شد ) بوده که مي خواسته به سمت شما بيايد ولي شما فکر مي کرديد که عراقي است و مي خواستيد او را هدف قرار دهيد. بالاخره با ديدن نيروهاي خودي و به کمک آنها من و برادر مجروح عطار باشي نيز به عقب انتقال داده شديم و با توجه به خون فراواني که از من رفته بود چند بار بيهوش شدم تا اينکه مراقبتهاي اوليه در بيمارستان شهيد بقايي اهواز بر روي ما صورت گرفت و صبح همانروز با يک فروند هواپيماي سي 130 به تهران و بيمارستان نور افشار انتقال يافتيم.