فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

عملیات

09 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.
دو روز از عمليات بزرگ والفجر 8 مي گذشت . در شهرک ولي عصر خرمشهر داخل خانه اي مستقر بوديم و هراز گاهي يک گروه معبر زن يا جمع آوري مين و يا انفجارات ، جهت ما موريتي به خط مقدم که فاصله اش تا مقر ما کمتر از 1000 متر بود حرکت مي کردند و بعد از اجراي ماموريت دوباره به مقر برمي گشتند.

با هر ماموريتي از جمع صميميمان کسي شهيد يا مجروح مي شد . دو روز و نيم از عمليات مي گذشت . غروب روز سوم عمليات والفجر 8 بابچه هاي تخريب نشسته و شروع به خواندن زيارت عاشورا کرده بوديم . و سطهاي زيارت عاشورا بوديم که ناگهان برادران شهيد هادي عباسي و محمد رضا سمندري با عجله وارد مقر شده و گفتند : چرا نشسته ايد که دشمن پاتک کرده و از خط هم عبور نموده و همانطور جلو مي آيد.

با اين حرف ، بچه ها به سرعت آماده شدند و جهت جلوگيري از پيشروي دشمن حرکت کرديم. به دستور فرمانده تخريب ، گروه انفجارات بسرعت دست بکار شده و مواد منفجره آماده را برداشته و جهت انهدام پلي که مهندسي خودمان بر روي نهر خين ايجاد کرده بود ، به راه افتاديم . تعداد گروهمان 7 نفر بود . در بين راه تعدادي از بچه هاي اطلاعات و ديگران نيز به ما پيوستند و حدود 25 نفر شديم . بعلت آتش تهيه بسيار شديد دشمن و درگيريهاي بي امان ، تعدادي از نيروها عقب نشيني مي کردند و هر کس ما را مي ديد ، مي گفت : جلو نرويد که دشمن با تمام قوا و تانک هايش حمله کرده است . ما بدون اعتنا به حرکتمان ادامه مي داديم . حتي يک نفر از رزمنده ها که عقب نشيني مي کرد با اسلحه تيربار ژ 3 به سمت ما گرفت و تهديد کرد که نبايد جلو برويم . با اينحال باز بحرکتمان ادامه داديم . البته چند نفر از گروه ما نيز برگشتند و چند نفر هم شهيد و مجروح شدند ، تا نزديک خط مقدم رسيديم . صداي انفجار خمپاره و توپ و آر پي جي و مسلسل هاي دوشيکا و تيربار و …. همراه با بوي باروت و آتش سوزي خودروها و جنازه ها و … فضا را آغشته بود.

حدود 30 متر با خط خودمان فاصله داشتيم که با توجه به گستردگي حجم آتش شديد دشمن زمين گير شديم . در اين موقع تپه خاکي حدود 50 سانتيمتر توجهمان را جلب کرد و سپس پناه گرفتيم تا از شليک مستقيم تيربارهاي دشمن در امان بمانيم. با توجه به پاتک دشمن ، آتش توپخانه خودي نيز مواضع دشمن را زير هدف خود گرفته بود و ما نيز از آتش خمپاره ها و آرپي جي هاي نيروهاي خودي نيز بي نصيب نبوديم ! اکنون خاکريز نيروهاي خودي حدود 50 متر پشت سر ما قرار داشت و خاکريز نيروهاي دشمن 30 متر جلوتر از ما . و ما بين اين دو خاکريز در منطقه اي تقريبا صاف ، پشت يک تپه خاک نيم متري نشست بوديم. تعدادمان که هر کدام مواد منفجره خرج گود و پودر آذر و سي چهار و فتيله و چاشني داشتيم ، شش نفر بوديم و يک بيسيم چي نيز همراهمان بود که 7 نفر ميشديم . با توجه به موقعيت بسيار خطرناکي که داشتيم برادر باقري مسئول گروه و دونفر ديگر از بچه ها در يک لحظه با هماهنگي بسمت خاکريز خودي شروع به دويدن کردند. تير بار چي عراقي بلافاصله آنها را زير آتش گرفت ولي به حول و قوه الهي هر سه نفرشان به پشت خاکريز رسيدند و با توجه به حجم آتش حتي به پوتينها يشان نيز گلوله خورده بود. ما مانديم چهار نفر . بيسيم چي گروهمان از ما کمي عقب تر نشسته بود و در تير رس دشمن قرار داشت.

آهسته به او گفتم سينه خيز به سمت ما بيا تا ديده نشوي . بيسيم چي که فاميلش زارع بود کمي حرکت کرد و نيم خيز بسمت ما مي آمد ، دستم را دراز کردم تا کمکش کنم . در يک لحظه تيربار چي عراقي متوجه شد و بلند شد و به سمتمان شليک کرد . با شليک تير بار چي ناگهان سوزش عجيبي در دستم احساس کردم که بي اختيار فرياد زذم « يا زهرا » . همزمان با اصابت گلوله به دستم ، بيسيم چي فريادي کشيد و روي دو زانو بلند شد دستانش را باز کرد ، به نقطه اي در افق خيره شد و در حاليکه خون از گلويش فواره مي زد با پيشاني به زمين آمد و پس از لحظاتي به شهادت رسيد . آري گلوله اي که به دست من خورده بود ، پس از اصابت به استخوان ، کمانه کرده و از طرف ديگر دستم خارج و به گلوي شهيد زارع نشسته بود. لحظاتي گذشت ….. بلا فا صله پيشاني بند يا زهرا را از پيشانيم باز کرده و به دستم بستم و برادر رحيمي تنها فرد سالم گروه نيز با در آوردن چفيه اش ، آن را محکم روي زخم دستم بست تا جلوي خون ريزي گرفته شود . به برادر رحيمي گفتم مواد منفجره را تا مي تواند از ما دور کند که مبادا با انفجاري در نزديکيمان ، آنها نيز منفجر شوند ، سپس کوله بيسيم را از پشت شهيد زارع باز کردم و بيسيم را که روشن بود کنارم گذاشتم . دفترچه کد و رمز عمليات را نيز از جيب بادگيرش در آوردم و با استفاده از رموز داخل دفترچه ، موقعيتمان را به فرمانده تخريب اطلاع دادم . ايشان گفت از همان جا حرکت نکنيد تا نيروهاي کمکي برسند ( البته بعد ها ايشان مي گفت : من فکر نمي کردم شما زنده بمانيد و هيچ کاري هم برايتان نمي توانستيم بکنيم ) . از گروه چهار نفري ما ، بيسيم چي ( برادر زارع ) که شهيد شده بود و برادر عطار باشي هم که از ناحيه شکم تير خورده بود و چشمانش سفيد شده ، بيهوش مي شد و باز به هوش مي آمد و ناله مي کرد و ما هر لحظه منتظر شهادت او بوديم . من هم مجروح بودم . فقط برادر رحيمي سالم بود و تند تند دعا مي خواند . در اين لحظه متوجه شدم عراقي تيربار چي مي خواهد جلو بيايد.

دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد اسير مي شديم و يا تير خلاص مي خورديم ! به برادر رحيمي گفتم بازوبندهاي تخريب و سي چهار و چاشنيها و دفترچه کد و رمز عمليات را داخل چاله اي مخفي کن که بدست دشمن نيفتد و ماموريت گروه تخريب ما برايشان مشخص نشود . بعد از اين کار به او گفتم نارنجکها را آماده نگهدار و به محض جلو آمدن عراقي پرتاب کن . لحظات به کندي مي گذشت …. از عراقي خبري نبود ! با توجه به حجم بسيار شديد آتش خودي و دشمن که اطرافمان را مي شکافت ، اميد زنده ماندن نداشتيم و فقط منتظر تاريکي هوا بوديم که بتوانيم موضعمان را تغيير دهيم.

بعد از ساعاتي چند دستگاه تانک خودي به سمت خط مقدم پيش آمدند و ما فقط صداي شني هايشان را مي شنيديم . با ورود تانک ها و نيروهاي کمکي ، دشمن عقب نشيني کرده و بسمت آن طرف نهر خين رفته بود و ما از اين قضايا اطلاعي نداشتيم و هر لحظه منتظر شهادت يا اسارت بوديم. ناگهان از جايي که تيربارچي عراقي موضع گرفته بود ، صداي سوتهايي شنيديم. به برادر رحيمي گفتم آماده باش که عراقي مي خواهد جلو بيايد. لحظاتي نفس گير و کند سپري مي شد ، در يک لحظه صداي برادر باقري مسئول گروه را شنيديم که بالاي سرمان نشسته بود و گفت بچه ها شليک نکنيد ، من هستم ، از تعجب و ناباوري چشمانمان گرد شده بود.

گفتم آقاي باقري شما از کجا آمديد ؟ گفت : خوشبختانه نيروهاي کمکي خط را گرفته و عراقيها را عقب رانده اند و ما از محور ديگر به خط آمده و اکنون پيش شما هستيم و صداي سوت نيز صداي سوت برادر اخباري ( که چند روز بعد شهيد شد ) بوده که مي خواسته به سمت شما بيايد ولي شما فکر مي کرديد که عراقي است و مي خواستيد او را هدف قرار دهيد. بالاخره با ديدن نيروهاي خودي و به کمک آنها من و برادر مجروح عطار باشي نيز به عقب انتقال داده شديم و با توجه به خون فراواني که از من رفته بود چند بار بيهوش شدم تا اينکه مراقبتهاي اوليه در بيمارستان شهيد بقايي اهواز بر روي ما صورت گرفت و صبح همانروز با يک فروند هواپيماي سي 130 به تهران و بيمارستان نور افشار انتقال يافتيم.

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: خاطرات دفاع مقدس لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < آبان 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • دهقان
  • نور الدین
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 1037
  • دیروز: 1089
  • 7 روز قبل: 1776
  • 1 ماه قبل: 6362
  • کل بازدیدها: 289894

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس