صحنه
به نام خدا
در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید». وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی». در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید».
وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی».
سید محمود حسینی، سربازی مؤمن و معلم قرآن بود، به همین خاطر، او را به عنوان مسئول مسجد پادگان انتخاب کرده بودم. وقتی قضیه مأموریت کردستان پیش آمد و سربازها را برای عملیات صحرا می بردیم، به من مراجعه کرد و با گریه و زاری گفت که من هم می خواهم در عملیات کردستان شرکت کنم. همین طور در موقع اعزام به جنوب، دلم می خواست او در پادگان باقی بماند و در عملیات شرکت نکند، ولی او به قدری ناراحت شد که چند نفر را واسطه قرار داد و من با توجه به نگرانی هایی که به وجود آورده بود، سرانجام راضی شدم که او را به منطقه ببرم.
مادرحسینی به من گفت :«پسرم محمود، بچه مؤمنی است. آرام و ساکت است. حالات عجیبی دارد. به دلم برات شده برایش اتفاقی می افتد. او را نبرید!» در حالی که این حرف ها را می زد، به شدت گریه می کرد. آن قدر که همه کسانی که در اطراف بودند، تحت تأثیر او قرار گرفته بودند.
حسینی را صدا کردم. آمد در حضور مادرش به او گفتم که از حرفم برگشته ام و او باید وسایلش را بردارد و برگردد پیش سربازانی که در پادگان باقی مانده اند و باز هم تذکردادم که وجود یک نفر مثل او در مسجد پادگان ضروری است و این هم یک تکلیف است. به علاوه، مادرش هم راضی به رفتن او نیست….
صحنه ی به یادماندنی و جالبی بود… سرباز جوان، وقتی فهمید نارضایتی مادرش باعث این تصمیم من شده، شروع کرد به گریه و التماس. آن قدر گریه کرد و به مادرش التماس کرد که سرانجام مادرش به رفتن او رضایت داد. اگر چه همانجا به من گفت : «قلبم گواهی می دهد که پسرم بر نمی گردد و می دانم که خبرهای بدی به من می رسد، ولی چه کنم که نمی توانم گریه و ناراحتی پسر مؤمنم را تحمل کنم. او را ببرید ولی من، بعد از خدا او را به شما می سپارم». به او گفتم شما او را به خدا بسپارید، ولی مطمئن باشید که من تا زنده و سالمم، در حفاظت از تک تک سربازانم کوشش خواهم کرد و در مورد پسرتان هم قول می دهم که مواظبش باشم.
مادر سرباز سید محمود حسینی، آن روز، با حرف هایم تسلی پیدا کرد و رفت. او را برای بار دوم، وقتی دیدم که مجروح شده بودم و ایشان در بیمارستان به دیدنم آمد. خیلی نگران بود. می گفت :«شما چرا مجروح شدید؟ حالا پسر من چه می شود؟» گفتم :«من او را به خدا سپردم. شما هم سلامت او را از خدا بخواهید!»… و البته چیزی نگذشت که «حسینی» شهید شد. آرام نگرفتن قلب مادر، بی جهت نبود، اما چه می شد کرد. در حالی که همه سلامت این جوان را از خدا می خواستیم، او در مناجات هایش با خدا، شهادت را طلب می کرد…