فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

صحنه

10 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید». وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی». در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید».
وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی».
سید محمود حسینی، سربازی مؤمن و معلم قرآن بود، به همین خاطر، او را به عنوان مسئول مسجد پادگان انتخاب کرده بودم. وقتی قضیه مأموریت کردستان پیش آمد و سربازها را برای عملیات صحرا می بردیم، به من مراجعه کرد و با گریه و زاری گفت که من هم می خواهم در عملیات کردستان شرکت کنم. همین طور در موقع اعزام به جنوب، دلم می خواست او در پادگان باقی بماند و در عملیات شرکت نکند، ولی او به قدری ناراحت شد که چند نفر را واسطه قرار داد و من با توجه به نگرانی هایی که به وجود آورده بود، سرانجام راضی شدم که او را به منطقه ببرم.
مادرحسینی به من گفت :«پسرم محمود، بچه مؤمنی است. آرام و ساکت است. حالات عجیبی دارد. به دلم برات شده برایش اتفاقی می افتد. او را نبرید!» در حالی که این حرف ها را می زد، به شدت گریه می کرد. آن قدر که همه کسانی که در اطراف بودند، تحت تأثیر او قرار گرفته بودند.
حسینی را صدا کردم. آمد در حضور مادرش به او گفتم که از حرفم برگشته ام و او باید وسایلش را بردارد و برگردد پیش سربازانی که در پادگان باقی مانده اند و باز هم تذکردادم که وجود یک نفر مثل او در مسجد پادگان ضروری است و این هم یک تکلیف است. به علاوه، مادرش هم راضی به رفتن او نیست….
صحنه ی به یادماندنی و جالبی بود… سرباز جوان‌، وقتی فهمید نارضایتی مادرش باعث این تصمیم من شده، شروع کرد به گریه و التماس. آن قدر گریه کرد و به مادرش التماس کرد که سرانجام مادرش به رفتن او رضایت داد. اگر چه همانجا به من گفت : «قلبم گواهی می دهد که پسرم بر نمی گردد و می دانم که خبرهای بدی به من می رسد، ولی چه کنم که نمی توانم گریه و ناراحتی پسر مؤمنم را تحمل کنم. او را ببرید ولی من، بعد از خدا او را به شما می سپارم». به او گفتم شما او را به خدا بسپارید، ولی مطمئن باشید که من تا زنده و سالمم، در حفاظت از تک تک سربازانم کوشش خواهم کرد و در مورد پسرتان هم قول می دهم که مواظبش باشم.
مادر سرباز سید محمود حسینی، آن روز، با حرف هایم تسلی پیدا کرد و رفت. او را برای بار دوم، وقتی دیدم که مجروح شده بودم و ایشان در بیمارستان به دیدنم آمد. خیلی نگران بود. می گفت :«شما چرا مجروح شدید؟ حالا پسر من چه می شود؟» گفتم :«من او را به خدا سپردم. شما هم سلامت او را از خدا بخواهید!»… و البته چیزی نگذشت که «حسینی» شهید شد. آرام نگرفتن قلب مادر، بی جهت نبود، اما چه می شد کرد. در حالی که همه سلامت این جوان را از خدا می خواستیم، او در مناجات هایش با خدا، شهادت را طلب می کرد…

 نظر دهید »

پشتیبانی

10 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست… در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد. روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست… در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد.
لندرور را برانداز کردم؛ خودی بود. سه چهار نظامی از آن پیاده شدند و بدون اینکه ما را ببینند، با دوربین دو چشمی، به شناسایی منطقه پرداختند. به یکی از سربازها گفتم که برود و با آنها تماس بگیرد؛ بلکه به کمک این چند نفر خودی و این تنها خودرو، پیغامی را به قرارگاه ستاد مشترک برسانیم. اما سرباز، اظهار ناراحتی کرد و گفت :«جناب سروان! حالا که در اختفای کامل، بالای سر عراقی ها هستیم، فکر نمی کنید که بهتر باشد هر چه سریع تر حساب عراقی ها را برسیم؟»
نظر بقیه هم همین بود. هیچ کدام از بچه ها دلشان نمی خواست این فرصت و موقعیت استثنایی از دست برود. ولی به عنوان مسئول بچه ها، ترجیح دادم پیغام را بفرستم ؛ شاید پشتیبانی شویم، که در آن صورت، هم ضربه مان به دشمن کاری تر می شد و هم نفرات کمتری آسیب می دیدند.
دویدم و به سرعت، خودم را به آنها رساندم. به کسی که دوربین در دستش بود، نزدیک شدم و در حالی که هنوز نفس نفس می زدم، خواستم با او صحبت کنم که.. آن دو نفر او جلو آمدند و گفتند :«جناب سروان ! ایشان سرهنگ فروزان، فرمانده ژاندارمری هستند. مؤدب صحبت کنید!»
خوشحال شدم و گفتم :«جناب سرهنگ! مابا آمادگی کامل، قصد حمله به عراقی ها را داریم. موقعیت مان هم بسیار مناسب است. اما بدون هماهنگی از گردان جدا شده ایم و و پشتیبانی نداریم. خواهش من این است که شما برای ما پشتیبانی هوایی درخواست کنید.
ایشان از آمادگی ما خیلی خوشش آمد و از درخواستم استقبال کرد. بعد با همراهان به داخل جنگل (4) آمد و موقعیت ما را هم دید و قول داد که به محض بازگشت، ترتیب پشتیبانی هوایی و بمباران تجهیزات دشمن را بدهد… قرار گذاشتیم که ایشان از خلبان ها بخواهد که قبل از حمله، با چند بار دور زدن منطقه، به ما فرصت دهند که از منطقه دور شویم…
سرهنگ، قبل از حرکت به سمت دزفول، در آخرین لحظات، دوباره به من اطمینان داد که «من ترتیب بمباران را خواهم داد» و تکرار کرد که «شما حمله کنید….» و سپس حرکت کرد. با رفتن او، من هم به موقعیت قبلی و محل قرارم با سرگرد برگشتم و بعد از اینکه سرگرد را در جریان گذاشتم، نیروها را آرام و با احتیاط، به سمت دشمن حرکت دادیم و در موقعیت جدیدی که به ساحل رودخانه، اشراف کامل داشت مستقر شدیم…

 نظر دهید »

تانک

10 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن، قاطعانه از منطقه دفاع کنیم، جلوی تعدادی از سربازان در حال عقب نشینی را می گرفتند و سعی داشتند با تهدید و تیراندازی، آنها را متوقف کند و در موضع نگه دارند، اما سودی نداشت؛ چرا که آنها هم دستور عقب نشینی داشتند.
لحظات سختی بود. خالی شدن ناگهانی موضعی که در آن قرار داشتیم، می توانست به اسارت عده زیادی از نیروها منجر شود. از طرفی، نیروهای خودی را می دیدم که با آنکه می توانستند مقاومت کنند تا دشمن به ناگهان مواضع ما را نزند، دستور عقب نشینی داشتند و شتابان به عقب جبهه بر می گشتند… پاره ای از سرزمینان را باید رها می کردیم… پاره تنمان بود که از دست می رفت… خطر اسارت نیز بخشی از نیروهای ما را تهدید می کرد و از طرفی توانی برای مقاومت نبود و ما هر لحظه، تنها تر می شدیم… اشک، چشمانمان را پر کرد… سینه هایمان که با نفرت از دشمن لبریز شده بود سخت به دردآمد… آیا باید اجازه می دادیم که خاک میهن اسلامی مان به سادگی لگدکوب چکمه های تجاوز استکبار شود؟ آیا می توانستیم زنده بمانیم و بگذاریم سرزمین و آرمانمان بر باد رود؟…
اما نه؛ تمام بچه هایی که آنجا بودند و مانده بودند، (دو نفر درجه دار و حدود بیست نفر سرباز)، همه تصمیم گرفتند که باز هم بمانند و مقاومت کنند و حتی کشته شوند، تا هرگز صحنه های دلخراش پیروزی و سرخوشی دشمن را نبینند و این تصمیم آنها، فضل خدا بود بر همه ما (سه گروه)؛ چون اگراین عده قلیل هم عقب نشینی می کردند، عراقی ها به راحتی همه را دور زده و اسیر می کردند….
به هر حال، ما تصمیم گرفتیم برخلاف دو گروه رزمی دیگر، بمانیم و تا آخرین نفس بجنگیم و تن به عقب نشینی ندهیم… می گویم «ما»، چون دلم می خواهد از آنها به شمار آیم. از آن سربازان جوان کم سن و سال و گمنام که وقتی نزدشان از «ماندن ودفاع کردن» سخن گفتم، دیگر هرگز از «رفتن» کلمه ای بر زبان نیاوردند و پس از آن نیزهمه حرف هایشان بوی «ایستاد تا کشته شدن» می داد! چهره هایشان لحظه به لحظه، روشن تر می شد و حرف ها و کلماتشان هم صاف تر و حکیمانه تر… و من می دیدم و حقیقتاً می دیدم که «بی تعلقی» چه اندازه سازنده است… گفتند می ایستم و با تمام وجود شان ایستاده بودند. شاید در همین روزها و همین جاها بود که «شهادت» و «ایثار» پس از هزار و چهارصد سال، دوباره به یک فرهنگ تبدیل می شد!
پس از اتخاذ تصمیم نهایی، سه نفر را انتخاب کردم که در صورت شهادت من، مبلغ 48000 تومان پولی را که از حقوق سربازان نزد من بود، به یکان برسانند تا به دست دشمن نیفتد.
اندک اندک صحنه های زیبا و تصویرهای بدیعی را پیش چشم می دیدیم… تانک ها و نفربرهای دشمن، هر لحظه به مواضع پدافندی نزدیک تر می شدند و ما از سلاح های ضد تانک، جز آر.پی. جی 7، که بُرد آن بسیارکم است، چیز دیگری نداشتیم. آنها نزدیک و نزدیک تر می آمدند و ما حتی سربازان عراقی را می دیدیم که از نفربرها پیاده می شوند… آتش تانک ها و نفربرهایشان ، تمام منطقه را پوشانده بود… در چنین شرایطی، باید منتظر جنگ تن به تن می ماندیم…
یا شاید جنگ تن به تن، انتظارمان را می کشید!
تعدادی از بچه های سرباز، به شدت تشنه بودند و آب می خواستند، اما آبی در کار نبود، در این میان، یکی از سربازها یک برش خربزه آورد و گفت : «درحال حاضر، تنها چیزی که برای رفع تشنگی داریم، همین است ». صحنه بسیار جالبی بود. در هنگامه درگیری، وقتی تمام بچه ها مشغول تیراندازی بودند و تشنگی طاقتشان را بریده بود، از خوردن همان یک برش خربزه هم امتناع می کردند و می گفتند باید فرمانده بخورد. من قبول نکردم ولی وقتی با اصرار آنها روبرو شدم، گوشه ای از آن را چیدم. تمام آن بیست نفر هم همین صورت، رفع تشنگی کردن و در آخر، هنوز قسمتی از آن برش خربزه باقی بود!
در این حال، دو تن از سربازانی که مسئول حمل مجروحان بودند، به من مراجعه کرده و گفتند که حال دو نفر از زخمی ها بسیار وخیم است. به آنها گفتم :«شما و زخمی ها و هر کسی که می خواهد با زخمی ها برود، بروید. من و تعدادی که داوطلب هستند، اینجا می مانیم.» آنها قبول نکردند و گفتند: «زخمی ها هم بدون شما نمی روند»… صحنه بسیار غم انگیزی بود؛ یک طرف عراقی هابودند که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند و در طرف دیگر، بچه های زخمی و مجروح که حاضر به ترک منطقه با تنها خودرویی که سالم مانده بود، نبودند. دو گروه رزمی، همگی منطقه را ترک کرده بودند و ما کاملاً تنها شده بودیم.با اینکه چهار ساعت از شروع عقب نشینی گذشته بود و حضور ما درخط با همین تعداد اندک، کمک بزرگی به عقب نشینی اختیاری نیروهای خودی کرده بود، اما باز دلم به ترک مواضع رضا نمی داد. گریه ام گرفت… به بچه ها گفتم :«من نمی آیم. شما هم بروید. من اینجا خواهم ماند» که صدای گریه بچه ها بلند شد! دراین لحظه، یکی از درجه دارها (به نظرم آقای یزدانی که الان عقیدتی سیاسی دانشگاه افسری است)، خبر آورد که زخمی ها بدون شما نمی روند و یکی از آنها هم حالش به هم خورده. با خودم گفتم شاید حرکت من، باعث نجات جان او شود. این بود که رو کردم به بچه ها و گفتم : «به یک شرط، همراه شما به عقب خواهم آمد که تلاش کنید تمام تجهیزاتی که از یکان های ما در خط، باقی مانده، اعم از وسایل مخابراتی، تانک ها، خودروهای خراب و… همه منهدم شوند.»

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 108
  • 109
  • 110
  • ...
  • 111
  • ...
  • 112
  • 113
  • 114
  • ...
  • 115
  • ...
  • 116
  • 117
  • 118
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1484
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس