خاطراتی از تفحص از محمد احمدیان ...
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی با هم دوست بودیم . گفتند :<چون توی عملیات احتمال داره برای یکی از
شما اتفاقی بیفته ،صلاح نیست باهم باشید چون دیگه نمی تونید بجنگید.> قبول کردیم
او به کردان یونس (ع) رفت ومن هم در گردان امام حسین (ع) ماندم . چند روز به عملیات مانده بود که برای وداع آخر سراغ
آمد .اما من در گردان نبودم . ندیدمش.برایم پیغام گذاشته بود که این <عملیات آخر منه > به سراغش رفتم .گفتند
جلو رفته است . به منطقه رفتیم . سراغش را گرفتم . گفتند برای عملیات رفتند . بعد از عملیات به تعاون رفتیم .
یک فیلم از تلویزیون عراق گرفته بودند . گفتند بیایید ببینید ،شاید بتوانید بچه های گردان راشناسایی کنید تا به خانواده شان
خبر دهیم . حسن را آنجا دیدم ، کنار آب اروند خیلی آرام روی خاک افتاده بود .عراقی ها داشتند کنار جنازه
پاکش می رقصیدند . پس از چند سال ،بچه ها جنازه اش را در تفحص پیدا کردند .سرنداشت .یک مشت
استخوان بود .
کتاب تفحص خاطراتی از محمد احمدیان
برای شادی روح شهیدان صلوات