چزابه
به نام خدا
شب هجدهم بهمن 1360، ساعت 12 شب، آتش دشمن شروع شد. بعد از چند دقیقه، به ما آماده باش دادند. شدت آتش به حدی بود که خونسردترین شخص یعنی محمدی را هم وادار به تعجیل کرده بود. چند دقیقه ای از آماده باش نگذشته بود که سروان سلامی و ساعتی بعد، گروهان ما که در استراحت بود، حرکت کرد. شب هجدهم بهمن 1360، ساعت 12 شب، آتش دشمن شروع شد. بعد از چند دقیقه، به ما آماده باش دادند. شدت آتش به حدی بود که خونسردترین شخص یعنی محمدی را هم وادار به تعجیل کرده بود. چند دقیقه ای از آماده باش نگذشته بود که سروان سلامی و ساعتی بعد، گروهان ما که در استراحت بود، حرکت کرد.
هنوز کسی از کیفیت حمله دشمن خبر نداشت و تنها چیزی که دیده می شد، آتش سنگین دشمن بود. دسته ما وقتی به چزابه رسید، پشت خط دوم مستقر شد. از بی سیم چی ها خبرهای ناراحت کننده ای به گوش می رسید. می گفتند مهمات تمام شده و فشار دشمن خیلی زیاد است. من و محمدی برای دیده بانی به خط اول رفتیم و اولین کاری که کردیم، کندن سنگر در بالای خاکریز بود. شب را به نگهبانی گذراندیم. دشمن و نیروهای خودی منور می انداختند. افسری فریاد می زد: «بچه ها، برای دیدن منطقه، ازمنوراستفاده کنید.»
نیروهای بسیج با تمام قوا شلیک می کردند و آمبولانس ها به سرعت در رفت و آمد بودند. آن شب پایان یافت و صبحی پر از دود و خون فرا رسید. هیچ وقت دشمن را این قدر نزدیک ندیده بودم. درگیری خیلی نزدیک بود؛ حتی کار به رد و بدل کردن نارنجک هم کشید. قوای دشمن در سمت دسته یکم جرأت سربلند کردن نداشت و به خاطر همین مسأله بود که ما آنجا را برای دیده بانی انتخاب کردیم. خمپاره هایمان به سرعت شلیک می کردند و از دشمن تلفات می گرفتند.
هیچ وقت لحظه ای را که خمپاره روی نفرات دشمن افتاد، از یاد نمی برم. از فرط خوشحالی فریاد کشیدم و از بچه ها خمپاره دیگری طلب کردم.
محمدی با خونسردی بچه ها را دلداری می داد؛ انگار نه انگار که جنگ است. خیلی سر کیف آمده بودم که ناگهان یک گلوله آر.پی.جی از بالای سرمان گذشت. نامدار به کسی که آر.پی.جی شلیک کرده بود، تیراندازی کرد. ساعت 12 ظهر بود. آتش دشمن هنوز قطع نشده بود. رضا گلشنی به سمت ما آمد. چشمانش غرق در اشک بود. گفت «عبدی شهید شد.» از ما خواهش کرد با خمپاره، سمت دسته 3 را بپوشانیم.
من و سلیمانی همراه رضا گلشنی به سمت دسته 3 رفتیم. گلشنی، سنگر دیده بانی را که عبدی در آن شهید شده بود، به ما نشان داد. خون به همه جا پاشیده شده بود و کف سنگر، خون لخته شده به چشم می خورد. عبدی به همراه یکی از برادران بسیج به لقاءالله پیوسته بود. از آنها جز تکه هایی از گوشتشان چیزی نمانده بود هر دو را در پتویی پیچیده بودند. مدتی آنجا نشستیم و ساعت 5 بعدازظهر غذا خوردیم؛ با دست هایی کثیف، در یک مقوا. آرامش محمدی و نامدار را می توانستم درک کنم، ولی سلیمانی را، هنوز هم نفهمیده ام. او با تمام وجود کار می کرد و ذره ای کوتاهی نمی کرد. دائم این ورد را بر لب می راند.
به گورستان چون جای ماست رسم ما روا گردد
که کار آدمی باقیست گر جسمش فنا گردد
آن شب، یک خمپاره 120 به سنگر ما خورد و پیلت ها را سوراخ کرد، چوب را شکافت و تمام وجودمان را لرزاند. از سرما عاصی شده بودیم. وسایل خواب نداشتیم. سنگر سرد بود و ایمن هم نبود. تنها چیزی که به ما آرامش می داد، یاد خدا بود. شوق شهادت در دل نامدار و محمدی پر می کشید، اما محمدی
درونش را عرضه نمی کرد و سخنی نمی گفت. نامدارازآن شعرهای قشنگش می خواند و زمانی هم که در فکر فرو می رفت، می دانستم به دنبال شعری می گردد تا آن را برای ما بخواند.
خورشید طلوع کرد، اما هوا خیلی سیاه بود. همه جا را دود گرفته بود و آسمان چزابه تیره رنگ بود. از نو مشغول کار شدیم و به سوی دشمن آتش گشودیم. وقتی حجم آتش دشمن کم شد، هر کس به نحوی نمازش را خواند. شب که شد، با سلیمانی زیر یک پتو چمباتمه زده بودیم و زیرمان شبنم زده بود. پاهایمان کرخ شده بود. سرمان را زیر پتو می کردیم تا از بازدم نفسمان گرم شویم. سلیمانی حتی برای یک بار، در این پنج روز، پوتین هایش را در نیاورد.
چشم ها پر ازاشک بود. هر ساعت خبر شهادت کسی را می آوردند. توی خیال خودم بودم که دعوای بچه های 106 مرا به خود آورد. محمد ولی با بهزاد غفوریان دعوایش شده بود. بهزاد عجله داشت برای رفتن به موضع دست راست، اما محمد ولی می گفت بگذار ناهار بخوریم. فراهانی غذا را با لگد زد و بعد از جر و بحث زیاد، جیپ 106 راه افتاد. هنوز چند متری دور نشده بود که چند خمپاره 120 از راه رسید و یکی از آنها نزدیک جیپ 106 خورد. محمد ولی به لقاءالله پیوست و فریاد جانخراش او همچنان به گوش می رسید. بهزاد هم به نحو معجزه آسایی جان سالم به در برد، اما هیچ وقت وجدانش راحت نشد؛ همیشه خود را مقصر می دانست. در حالی که سر تا پایش خونی بود و مغز محمد ولی روی صورتش پاشیده بود، شوکه شده بود و مثل دیوانه ها سرش را به پی ام پی می کوبید. به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم. هق هق گریه اش اندامم را به لرزه انداخت و اشک از چشمانم سرازیر شد. مؤذنمان هم به سوی خدا شتافت. بهزاد را به عقب بردند. رفتم پیش نامدار. فکر می کردم از موضوع خبر دارد، ولی وقتی یکی از بچه ها ماجرای 106 را گفت، نامدار غرق
در فکر شد. یکسره اشک می ریخت؛ بی آنکه حرف بزند. آن روز به همه ما سخت گذشت.
سرهنگ مخبری (3)، برای همدردی به خط اول آمده بود و کلاشینکف به دست، همراه رزمندگان بر دشمن فشار می آورد. ستوان مرادی، خنده کنان به همه روحیه می داد و یکی ازعلل پیروزی هم فرماندهی صحیح او بود. با چند پاسدار به چند متری دشمن می رفتند تا آنها را وادار به اسیر شدن کنند. حاصلش، شهادت عبدالملکی و زخمی شدن یکی از برادران سپاه بود.
اولین خمپاره به روی جمع دشمن ـ که به دروغ پرچم سفید بلند کرده بودند ـ خورد و دومی به پشت خاکریز خودمان. چیزی نمانده بود که تلفات زیادی از ما بگیرد. گلوله ای دیگر همراه با تکبیر و هلهله رزمندگان روی دشمن افتاد.
یکی از روزها، خمپاره ای روی سنگر بچه ها خورد و تراورس را به رقص درآورد و قدرت خود را بر پیلت ها نشان داد و مثل کاغذ مچاله شان کرد. دو نفر از سنگر بیرون پریدند. هر دو زخم سطحی داشتند، اما موج انفجار گیجشان کرده بود. آمبولانس آن دو را به عقب منتقل کرد. هنوز چند لحظه ای از رفتن آمبولانس نگذشته بود که میرزایی، ازسنگر به بیرون خزید. تا آخرش را خواندم. دوان دوان به سمت سنگر رفتم. هنوز سه نفر دیگر درون سنگر بیهوش بودند. به فکرم رسید به مخابرات بروم و تقاضای آمبولانس کنم. گلوله خمپاره 60 درست جلوی من خورد. یکی از بچه های آذری زخمی شد و یکی هم شهید. موضوع را به مرادی گفتم. مرا دلداری داد و گفت : «هول نشو. من خودم اطلاع می دهم.»
راه آمده را یواش یواش برگشتم. شهدا کنار تپه های رملی بودند؛ هر کدامشان به حالتی. چهار نفر گوشه های پتویی را گرفته بودند که درآن شهیدی خفته بود.
خبرجدید این بود: «گردان 100 جای ما را می گیرد.»
با شنیدن این خبر، بچه ها روحیه گرفتند و فهمیدند که نیروی تازه نفس رسیده است. بچه های تانک و بسیج، سیزده اسیر گرفته بودند. بین آنها پیرمرد هم بود.
شب 22 بهمن فرا رسید. عراق آخرین قدرتش را به کار گرفته بود تا کار را تمام کند و با فتح بستان، جشن مردم را به عزا تبدیل کند. آتش بسیار سنگینی می ریخت. ساعت 3/5 بعد از نیمه شب، یکی از گلوله ها به مهمات خورد و آن را آتش زد. همه وحشت کرده بودند. کسی جرأت نداشت از سنگر بیرون بیاید، اما نامدار بی قرار بود. تصمیم خود را گرفت و برای خاموش کردن آتش رفت. من هم کمی جرئت پیدا کردم و دنبال نامدار رفتم. در همین لحظات، یکی از جالب ترین اتفاق ها به وقوع پیوست. در آن منطقه یک بیل بیشتر نبود. اگر هوا روشن هم بود، برای پیدا کردنش حداقل چند دقیقه ای باید وقت صرف می شد، اما به طور اتفاقی پایم به بیل خورد و دسته ی بیل به دستم آمد. به کمک نامدار شتافتم. با هم شروع به کار کردیم. ناگهان خمپاره ای به نزدیکی ما خورد و صدای نامدار بلند شد. او را به گوشه ای کشاندم و به سراغ آتش رفتم. یکی دو بیل می ریختم و یک درازکش می کردم تا سرانجام آتش خاموش شد. زیر بغل نامدار را گرفتم و به سنگر بردم و او تا صبح، درد را تحمل کرد.
استوار طلوعی ما را عقب برد و گروهان یکم جایگزین شد. حاصل پنج روز تلاش ما پیروزی عظیمی بود که وجب به وجب خاک چزابه، آن را به یادگار دارد
و هنوز هم که از آنجا می گذری، محمد ولی ها، سلیمی ها و عبدالملکی ها را می بینی. شجاعت اینان بود که چزابه را به پا نگه داشت. چزابه بر خون این عزیزان استوار است. قیافه جدی و مصمم ولی را به خاطر می آورم که مشتش را گره می کرد و شعار جنگ جنگ تا پیروزی را سر می داد.