پیرمرد بسیجی كه از گرفتن آب از دست دشمن خودداری كرد
به نام خدا
نگرفتن آب از دست دشمن به یك فرهنگ در میان رزمندگان و بسیجیان در دوران دفاع مقدس تبدیل شده بود؛ فرهنگی كه برگرفته از عاشورای حسینی بود.
بسیجیان طی دوران جنگ تحمیلی، بیشترین نیروهای جبهه را تشكیل می دادند؛ به گونه ای كه از سن ۱۷ سال تا پیرمردهای ۷۰ تا ۸۰ سال در آن حضور داشتند؛ حضوری كه بدون چشمداشت و درآمد مادی بود.
این افراد با انگیزه معنوی و الهی و براساس تكلیف به میدان آمدند و استقامت و پایداری آنها اعجاب جهانیان را برانگیخت، آنها بر سر جان با خدا معامله كردند و از این آزمایش سربلند و پیروز بیرون آمدند و بدین ترتیب در دوران دفاع مقدس برگ زرینی از افتخارات خود را در تاریخ انقلاب اسلامی و جهان ثبت كردند.
ویژگي هاي معنوي، روحیه دشمن ستیزی و خروش بسیجیان را حتی می توان در خاطرات اسرای عراقی یافت.
**
یكی از اسرای عراقی در نقل خاطره ای از حضورش در دوران جنگ می گوید: از حمله نیرو های ایرانی به جزیره مجنون كلافه شده بودیم، نیروهای سپاه دیوانه مان كرده بودند، این مسئله را فرماندهان بالا می دانستند كه در حالت عادی ما نمی توانیم جزیره را پس بگیریم، بالاخره با استفاده از بمب های شیمیایی توانستیم نیروهای شما را به عقب نشینی وادار كنیم و منطقه ای را كه در آن مستقر بودیم، دوباره پس بگیریم.
ماجرایی كه برایتان تعریف می كنم، بعد از پیشروی ما در همین منطقه از جزیره اتفاق افتاد: ما برای پاكسازی و بررسی سنگر نیروهای ایرانی كه حالا عقب نشینی كرده بودند، وارد عمل شدیم.
از جمله سنگرهایی كه به دست ما افتاد، یك سنگر پدافندی بود كه بر اثر اصابت چند خمپاره ویران شده بود، وقتی من بالای این سنگر رسیدم، متوجه دو پا شدم كه از لابلای بلوك ها بیرون زده بود، خاك ها و قطعات شكسته بلوك ها را كنار زدم، او هنوز زنده بود و این خیلی باعث تعجبم شد، چون با استفاده از بمب های شیمیایی بیشتر كسانی كه در آن اطراف بودند، صدمه دیده بودند.
به اتفاق یكی از دوستانم به نام ‘قاسم’به هر زحمتی بود، او را بیرون كشیدیم، یك پیرمرد بود، لایه ای از خاك روی تمام صورتش را پوشانده بود، لبهایش كاملا خشك شده بود، برایش كمی آب آوردم و دستم را زیر گردنش بردم تا سرش را كمی بلند كنم تا بتواند آب بخورد.
ولی او با همان دهان خشك به صورتم آب دهان انداخت، با اینكه خیلی ناراحت شده بودم ولی بار دیگر به توصیه فرمانده گردان، سعی كردم تا كمی آب بخورد، اما او بار دیگر این كار را تكرار كرد، من هم عصبانی شدم و رهایش كردم، با اینكه آن پیرمرد زخمی نشده بود، ولی بدنش به شدت كوفتگی داشت.
بعد از اینكه متوجه بعضی از نیروهای ایرانی در آن حوالی شدیم، عده ای را مامور كردیم تا آنها را تعقیب كنند، نیروهای ما توانستند، شش نفر از ایرانی ها را اسیر كنند.
در میان این عده جوانی بود كه هنوز صورتش مو نداشت، زبان كردی را خوب صحبت می كرد زیرا بعضی از افراد ما با او كردی صحبت می كردند، ما از او خواستیم به دلیل بدحالی این پیرمرد كمی آب به او بخوراند به همین خاطر آن جوان را بالای سر آن پیرمرد آوردیم اما از دست آن جوان هم آب نخورد.
ما تمام اسلحه ها را جمع كردیم و با سوار كردن اسرا به همراه آنها به عقب آمدیم، پیرمرد بسیجی هم با ما بود، بعد از اینكه به مقر رسیدیم من از اسرا جدا شدم ولی این بخش از صحبت هایم را از شنیده های یكی از شاهدین می گویم.
سروان دستور داد تا كیك و نوشابه ای برای پیرمرد بیاورند ولی او باز هم چیزی را از دست نیروهای ما قبول نكرد، آن پیرمرد گفت، شما كافر هستید و من از دست كافران چیزی نمی گیرم، فردای آن هروز آن پیرمرد فوت كرد و در همان قرارگاه دفن شد، باقی اسرا هم به عقب منتقل شدند.
ایرنا