وصیت نامه شهید جواد معصومی
ای مردم مسلمان شناسنامهای! باید مسلمان واقعی باشیم، امامان و پیامبران با آن عظمت برای اسلام جان را دادند، ما هم باید جان را بدهیم و ترس از جان نداشته باشیم.
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان
سبحان من یرانی و یرفع مکانی و یسمع کلامی و یرزقنی و لاینسانی پاک
و منزه است آن کس که مرا میبیند، و مکان مرا میداند و کلام مرا میشنود و روزی مرا انفاق میکند.
به نام خدایی که زبانم گویای سخن او و پاهایم رهرو راه او و دستهایم انجام دهنده کارهایی که رضای او در آن است.
به نام معبودی که بی نیاز از همه چیز و همه چیز نیازمند او.
به نام خدایی که سعادت کامل و بینش کامل و رحمانیت و مهربانی کامل از اوست.
پروردگارا! تو را سپاسگزارم که مرا سالم آفریدی و به من عقل و هوش عطا نمودی. به من فهماندی که واقعا باید اشرف مخلوقات باشم. خدایا! تو را سپاس بیکران میکنم که مرا در این زمان قرار دادی و این لطف و عطا را بر من کردی که یکی از رهروان پاک وبیلایق پیامبران و فرستادگان تو باشم. خدایا! تو را با تمام وجودم میپرستم و به حقانیت و وحدانیت تو یقین حاصل نمودم.
خدایا، پروردگارا!
تو را شکر میکنم که این چنین رهبری و امامی برایم قرار دادی تا به راه راست هدایتم کند و به من بفهماند که ای بنده خدا! باید از این دنیا گذر کرد و در آن دنیا باید حساب پس داد. خدایا تو را میپرستم که به من لیاقت دادی در میانیاران واقعی تو در میان بسیجیان عاشق امام زمان قرار بگیرم و ای خدای بزرگ به خود افتخار میکنم و به خود میبالم که این چنین سعادتی را نصیبم نمودی.
ای حسینجان! ای غریب کربلا! و ای تشنه لبی که سرت به روی نیزه تلاوت قرآن نمود! افتخار میکنم که در میان بسیجیان و رزمندگان جان بر کف در سنگرها قرار گرفتهام و به زیارت عاشوراهای عاشقانت گوش فرا میدهم. حسینجان! آیا میشود این حقیر هم هنگام شهادت تو را ببینم و این افتخار نصیبم شود که در شهر غریب و دور ازخانوادهام، سرم را در آغوش گرم تو ببینم و تشنه لب هنگام شهادت از لب تو سیر آب شوم. میدانم که چنین لیاقتی ندارم؛ ولیامیدوارم که زیارت عاشوراها و نماز شبهای رزمندگان باعث شود که به دیده آنها مرا بنگری و مرا تنها نگذاری.
ولی چند وصیت و چند سخن با مردم.
ای مردم! نکند دنیا ما را به خود مشغول کند؛ نکند که بندگی دنیا را بپذیریم، نکند که برای دلخوشی چند روزه، آخرت خود را با کارهای بدمان به آتش بکشیم. چنان که مولا علی – علیهالسلام- میفرماید: ای مردم! دنیا محل گذر است و باید از این دنیا گذر کرد. نمیدانم چه سرمایهدار باشی چه فقیر و چه روحانی باشی و چه غیر روحانی، نیاید روزی که زنجیر دست و پاهای ما را بگیرد و ما را دو دستی در قفس قرار دهد، بیایید تا همه ما این قفس را بشکنیم و روحخود را آزاد نماییم.
ای جوان! ای جوانی که تا الان یک لحظه فکر نکردی و در دنیا غوطهور شدی و هوی و هوس تو را به خود مشغول نموده! بیا یک لحظه تفکر کن که اگر همین الان بمیرم به کجا میروم و چه خواهد شد؟ آخر برای چه به دنیا آمدم، هدفم چیست و چه کار کردم؟
ای جوان! گذشتهها گذشت، بگو برای آینده چه دارم؟ کو کارهایم؟ کو نتیجهام؟ اگر یک محصل به مدرسه میرود، همان روز اول این فکر را میکند که برای چه به مدرسه میرود، نکند که ما از کودک دبستانی هم کمفکرتر وکمعقلتر باشیم که بعضی از ما هستیم! نکند بگوییم که فلانی رفته شهید شده و فلانی فرزندش را داده به ما چه! نه؛ بگو آن کس که فرزند را داده او هم فرزند من و برادرم بوده. نکند بگویید فلانی برای پول رفته، تو چرا برای پول نرفتی؟ نکند از پول بدت میآید، در صورتی که کسانی این حرفها را میزنند میشناسم که برای پول حتی دین و مکتب و ناموس خود را فروختهاند. نکند که مالی را جمع نمایید و زن و فرزند ما در راحتی باشند و برای آنها آسایش برقرار کنیم و روز قیامت تمام جوابها به گردن ما باشد و آنجا دیگر زن و فرزند نمیآیند و نمیگویند که همه شریک هستیم. آن دنیا هر کس در فکر رهانیدن خودش از دست عدالت هست. بلی ای مردم! امروز روز عمل میباشد و فردای قیامت روز حساب. در آن روز پشیمانی و ندامت است. خدا هست و ترازوی عدالت. به خود آییم. نکند پست و مقام ما راگول بزند. لباس، لباسی است که ارزش دارد و لباس پیامبر است، اگر از آن حسن استفاده را نکردید، سوء استفاده نکنید. نکند عوض این که چراغی باشیم تا مردم از نور آن استفاده کنند، ظلمی بشویم برای مردم تا از ظلمت ما گمراه شوند. نکند باچند حدیث یاد گرفتن، نمیدانم با چند کلاس درس خواندن، به خود ببالیم. وای به حال آن کسی که از لباسش سوء استفادهکند! برای این که لباس پیش مردم و ملت احترام دارد. برای این که برادرش یا فامیلش به سربازی نرود خود را به جلو بکشد، چون احترامی دارد، آن تو نیستی احترام داری آن لباست میباشد. نکند که احترام ما، در لباس، موی سر و چیزهای دنیوی باشد. مگر این شهدایی که الان در محلمان دفن شدهاند؛ ابراهیم، محسن، حسن و امین و یا برادر عزیز مفقود الاثر میررمضان چه بودند و کی بودند؟ مگر برادرت یا فرزندت، خونش از خون این جوانان رنگینتر بوده؟. به خود بیاییم و برای دیگران خود را به آب و آتش نزنیم و خود را به هلاکت نرسانیم.
ای امت حزب الله! فکر بکنیم که فردای قیامت، تنهایی قبر، نمناکی قبر، بیچراغی قبر و فشار قبر، کسی نیست به دادمان برسد، جز اعمالمان، جز رفتار و کردار ما. در آنجا نمیتوان گفت که من آخوند هستم، نمیتوانی بگویی من سرمایهدارم، نمیتوانی بگویی پیرم، زیبایم، چنینم و چنانم، آنجا همه چیز از اعمالت هست. بیاییم آن چنان که خدا فرموده باشیم که فرموده: انسانها اشرف مخلوقات هستند. نکند خود را از حیوان پستتر کنیم. نکند که مثل حیوان بشویم، بخوریم و بخوابیم مثل حیوان. این دسته از مردم واقعاً بدبختند، نمیدانند جنگ شده، وسیله کم هست، گران هست. در ویتنام؛ ویتنامی که همه آنها مسلمان هم نبودند در جنگ با آمریکا هفت سال تمام به جای غذا علف خوردند.، شاید بگویند نه؛ ولی این طور بود و آخر هم پیروز شدند و مستقل نه به آن مستقلی که ما شدهایم و خلاصه دشمن رابیرون نمودند. ما چگونه وجدانمان راضی باشد که این همه شهید و مفقود و اسیر بدهیم، یتیمان شهدا داریم، باز بگوییمجنگ چیه؟. جان و مال در مقابل اسلام هیچ هست.
ای مردم مسلمان شناسنامهای! باید مسلمان واقعی باشیم، امامان و پیامبران با آن عظمت برای اسلام جان را دادند، ما هم باید جان را بدهیم و ترس از جان نداشته باشیم. اگر میخواهیم سرافراز زندگی کنیم و ناممان به نام اشرف مخلوقات بماند، باید جان بدهیم. و اما خانوادههای شهدا و خانوادههای مفقودین، باید به خود ببالید و به خود افتخار بکنید که مثل زهرا، فرزندانی مانند حسن و حسین را دادید و خوشحال باشید که دین خود را ادا نمودید و صبور باشید که خدا با صابران هست. با یاوه گویی و زخم زبانهای بعضیها دلخور و غمگین نشوید که خدا با شماست. ای خانوادههای شهدا! شما بیخیال باشید، همین شهدای شما فردای قیامت آن دسته از مردمی که بیتفاوت بودند و راهشان را ادامه ندادند گریبان آنها را میگیرند و پیش خدا شکایت میکنند. ای جوان! نکند که همین شهدا فردا عوض این که شفاعت ما را بکنند، از ما شکایت بکنند و بگویند من که رفتم چه کار کردی، راهم را ادامه دادی، اسلحهام را گرفتی و در سنگرم قرار گرفتی؟ چی جواب داری؟ میگویی نه! چرا نه؟ دست نداشتی، پا نداشتی، سالم نبودی، بیغیرت بودی، بیتفاوت بودی، مسلمان واقعی نبودی؟
و اما مادرم و پدرم!
از این که برایم زحمت کشیدید و مرا به این سن و سال رساندید از شما متشکرم و از این که حتی یک ذرهای از زحمتهای بیکران شما را جبران ننمودم، مرا ببخشید و مرا عفو نمایید. ای مادری که تا صبح بر سر گهوارهام نخوابیدی و با اشکهایت مرا حسینی پروراندی! با اشکهایت غریبیزیستن مانند مولایم علی – علیهالسلام- و غریبانه شهید شدن مانند مولایم حسین – علیهالسلام- را به من آموختی. از شما خیلی متشکرم و به داشتن چنین مادری افتخار میکنم. چنان چه فرزند خوبی برای شما نبودم، مرا عفو نمایید. پدری که آرزو داشتی مرا داماد ببینی! برادران و خواهرانم که میخواستید در مراسم عروسیام شاد باشید! غم به خود راه ندهید و رنجور نشوید که دامادیام را در سنگر خونین برگزار نمودم و حنای دستم را خون خود قرار دادم. برادران و خواهرانم! میدانم برادر بدی برای شما بودم، ولی امیدوارم به بزرگواریتان مرا ببخشید.
ای برادران گروه مقاومت انجمن اسلامی و کانون!
امیدوارم همچنان مقاوم و صبور باشید و به پوزخند و یاوهگوییها توجّه نکنید. به حرف بعضی از یاوهگویان گوش فرا ندهید که مسجد سنگر است، مسجد شهید میپروراند و مسجد هست که حسینی به بار میآورد. از برادرانم و خواهرانم میخواهم که اگر میتوانید روزه و نماز قضایی که دارم به جای بیاورید. یک تذکر به خواهران که حتماً حجاب خود را حفظ کنید و دنیا گولتان نزند که مشت محکمی بر دشمن حجاب بزنید و خود را در بین دیدههای بیگانگان قرار ندهید.
در ضمن از اهالی محل میخواهم اگر بدی از من دیدهاید مرا ببخشید.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار رزمندگان اسلام پیروزشان بگردان شهدا ذخائر عالم بقایند (امام خمینی ره)
درباره شهید
طلبه شهید جواد معصومی
در سال ۱۳۴۴ هجری شمسی در روستای «نجارکلا قدیم» قائم شهر، پسری دیده به جهان گشود در شناسنامهاش نام «جواد» را برگزیدند و او را در محل به نام حسن میشناختند. در خانوادهای مذهبی و سختیکشیده زندگی کرد و بزرگ شد. تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه «سرپل طالار» در یک کیلومتری منزل خود به پایان رساند. هم اهل بازی و جنب و جوش بود و هم در درسش موفق. برادر بزرگش میگوید که او اکثر اوقات با ما به زمین فوتبال میآمد من به او میگفتم: حسن! برو درست را بخوان! اما او میگفت: به اندازهی لازم خواندم. به او گفتم موقع نتایج که شد نمرههایت را خواهیم دید. اما بعد از مدتی با کمال تعجب میدیدیم که او با کارنامه پیش ما میآمد و نمرههایخوب خود را به ما نشان میداد. ایشان به اتفاق شهید «ابراهیم ترابی» در ابتدای جوانی به حوزهی علمیهی امام جعفر صادق – علیهالسلام- واقع در رستمکلای بهشهر رفتند و به تحصیل علوم حوزوی پرداختند. با توجه به نیازی که جامعه به این قشر معظم داشت، آن دو اقدام به گزینش این مسیر کردند. حتی در وصایای خود به برادر کوچکترش نوشت که در صورت امکان، به حوزه برود وراه ایشان را ادامه دهد. ایشان چند بار در جبهه حضور پیدا کرد. از جمله عملیاتهایی که شرکت کرد، عملیات هشت بود که اکثر همرزمانش، از جمله دوست صمیمیاش «ابراهیم ترابی» را در همین عملیات از دست داد. ایشان بعد از شهادت «آقا ابراهیم» خیلی بیتابی میکرد. رفتار، روحیه و حالت ظاهری او کاملاً نشان دهندهی عمق تأثر او بود. در مراسم شهدا بسیار غمزده بود. ایشان به اتفاق شهید ترابی، مسؤول کانون پرورشی ـ فکری کودکان و نوجوانان محل بودند و همچنین یک بسیجی واقعی. آن موقع همیشه مراسمهای دعای کمیل و توسل را برقرار میکردند. خودشان هم از صدای خوبی برخوردار بودند؛ هم مداحی میکردند و هم قرائت قرآن. موقع دعا و نماز، صدای نالهاش بلند میشد و میگریست. چند بار از طرف فرماندهان از ایشان برای همکاری و فرماندهی در سطح دسته و گروهان دعوت به همکاری شد. انتظار شهادت و توبه و انابه به درگاه خداوند همیشه در او بود. در دفترچهی خودشان همواره مینوشتند که خدایا مرا ببخش و عفوم کن و بار آخری که رفت و شهید شد، قبل از رفتنش ـ این طور که مادرشان نقل میکند ـ خیلی با برادر بزرگش صحبت و درد دل کرد. مادرش میگوید: من از حرفهایشان چیزی دستگیرم نشد، ولی فهمیدم که ایشان دیگر رفتنی است؛ به خودش الهام شده بود که دیگر بر نمیگردد. بار آخر در یک مانور در منطقهی هفتتپه، با تیری که به پشت سرش اصابت کرد، با صورت به زمین افتاده و به درجهی رفیع شهادت و آرزوی دیرینش رسید و رستگار ابدی شد. ایشان موقع شهادت ۲۱ سال داشت و مجرد بود. مقداری از اجزای سرش (مغز یا…) را در همان جایی که تیر به او اصابت کرد دفن کردند و در آنجا برایش مزاری درستکردند.
«یاد و راهش همیشه مرام و مسلک بازماندگان باد»