همرزم
به نام خدا
سال 1349 بود، یادش به خیر! از وقتی که قرار بود خدمت سربازی بروم، آرام و قرار نداشتم. اینکه چگونه خدمت را آغاز خواهم کرد و یا اصلاً سربازی چیست، همه فکر و ذکر و خواب و خیالم شده بود. سال 1349 بود، یادش به خیر! از وقتی که قرار بود خدمت سربازی بروم، آرام و قرار نداشتم. اینکه چگونه خدمت را آغاز خواهم کرد و یا اصلاً سربازی چیست، همه فکر و ذکر و خواب و خیالم شده بود.
الان چیزی حدود سی و پنج سال از آن دوران می گذرد یادم می آید مدام از آنهایی که خدمت را سپری کرده بودند، راجع به چند و چون نظام وظیفه سؤال می کردم، با این وجود نمی توانستم به پاسخ هایی که از آنها می شنیدم، خود را قانع کنم. درباره خدمت هر کدام پاسخ های گوناگونی می دادند اما، یک نکته مشترک در میان همه پاسخ های آنها وجود داشت؛ اینکه در حین خدمت وظیفه، دوستان فراوانی را می یابی که برخی می تواند حتی برای دوران پس از سربازی نیز، برای تو وجود داشته باشند! روزی که با دنیای به اصطلاح «شخصی گری» خداحافظی کردم و لباس رزم پوشیدم خیلی زود فرا رسید. هیچ کدام از افرادی را که حالا همه همرنگ من بودند، نمی شناختم، اما مشخص بود که این غریبی چندان دوامی ندارد و به زودی جای خود را به آشنایی خواهد داد؛ زیرا از همان ابتدای اعزام، چند نفری با هم گرم گفت و گو شدند و این گفت و گوها برای آنان آغازی بود برای یک آشنایی تمام عیار! من تمام این مسائل را می نگریستم و هر کدام را به نحوی برای خود تجسم می کردم.
آسایشگاهی که مادر آن اسکان دادند، چیزی حدود دویست سیصد متر فضا داشت واین یعنی همه کسانی که تحت عنوان گروهان یکم از گردان دوم، سازماندهی شده بودند، می بایست شب ها را در آنجا به صبح برسانند. از
آنجایی که حرف اول خانوادگی من یعنی جواد آذرشب. با «آ» شروع می شد، اولین تخت از گوشه انتهایی آسایشگاه به من تعلق گرفت و برای اولین بار بود که نفر بعد از من که طبیعتاً تخت زیرین متعلق به او بود و بعد ازاین بنا به صلاحدید فرمانده گروهان همرزم من به حساب می آمد، یعنی فریدون آتشی را شناختم. از همان لحظه اول که او را دیدم، حس خوبی درباره او به من دست داد و به همین دلیل او را هنوز هم که پنجاه و دو سال از سنش می گذرد، می شناسم و یا به عبارتی هنوز هم با هم رفیقیم.
خیلی زود لبخندی میان هر دوی ما رد و بدل شد، اما این همه ماجرا نبود؛ تمام آنچه که میان ما دو نفر در طول یک ماه ابتدایی آموزشی رد و بدل شد، سلام و شب به خیری بود که صبحگاهان و شامگاهان تحویل هم می دادیم، اما یک اتفاق عجیب باعث شد تا بدانم او می تواند معلم خوبی برای من باشد و نباید او را از دست بدهم.
داستان از آنجا شروع شد که در حین آموزش، ماه رمضان از راه رسید و از آنجا که در دوره ما چیزی به نام «سحری برای سرباز» وجود نداشت و از طرفی ما در دوره آموزش به سر می بردیم و می بایست آموزش های جانکاه و طاقت فرسا را پشت سر می گذاشتیم، تصور کردم که شاید نتوانم از پس روزه یک ماهه ی ماه مبارک رمضان برآیم و ازاین بابت بسیار متأثر بودم. نمی دانستم حال و روز دیگر سربازان در این باره چیست، اما لااقل این موضوع مشغله ای برای من شده بود. کار را به خدا سپردم و به او توکل کردم.
هیچ گاه، آن روزو یا بهتر بگویم آن شب زیبا را فراموش نخواهم کرد. از آن جهت می گویم «آن روز» که هنگام قرائت لوحه نگهبانی پاس سه آسایشگاه را در آن روز برای 24 ساعت به من سپرده بودند و این در حالی بود که دور روز از ماه رمضان می گذشت و من نتوانسته بودم روزه بگیرم. وقتی فهمیدم نگهبان پاس سه هستم، اول چند بد و بی راه نثار منشی یکان کردم، اما بعد پشیمان شدم؛ پاس سه نگهبانی بدترین ساعات نگهبانی شب را شامل می شد و در واقع کسی که پاس سه می افتاد، باید قید خواب شب را می زد. بعدها که آن اتفاق افتاد، کلی از منشی یکان تشکر کردم که مرا پاس سه نگهبان گذاشت و ضمناً ازاو خواستم که در طول این مدت (ماه رمضان) مرا مدام پاس سه بگذارد! منشی با شنیدن درخواست من کمی قیافه مرا برانداز کرد و بعد یک تلنگر به کله من زد و گفت : تو دیوانه نشده ای؟
چه دردسرتان بدهم؟ آن شب، نگهبان پیش از من ـ که از فرط بی خوابی چشم هایش مثل کاسه خون شده بود ـ مرا برای ادامه نگهبانی بیدار کرد و من ناراضی از همه چیز و همه جا، لباس پوشیدم و آماده نگهبانی شدم. باید ضمن این که محوطه بیرون را می پاییدم، گاه گاهی نیز سری به آسایشگاه می زدم.
فضای آسایشگاه به وسیله چراغ قرمز به روشنایی بسیار کم رنگی دست یافته بود. چیزی حدود یک ساعت که از نگهبانی من گذشت، برای آنکه به وظیفه ام درست عمل کرده باشم، سری به آسایشگاه زدم.
کنجکاوانه به همه سربازانی ـ که تا ساعاتی دیگر به وسیله شیپورچی می بایست از خواب برخیزند ـ نگاه کردم و سعی کردم انتهای آسایشگاه را که تخت من و فریدن قرار داشت، دریابم، اما موفق نشدم.
چند قدمی که جلوتر آمدم، در زیر روشنایی کم رنگ شب خواب های آسایشگاه، متوجه تلألوی نوری ناگهانی شدم که بلافاصله به تاریکی گرایید. بیشتر کنجکاو شدم و خواستم تا دلیل این تلألو ناگهانی را بشناسم، به همین دلیل پیشتر آمدم، به نیمه آسایشگاه که رسیدم، تخت های ردیف آخر را برانداز کردم و متوجه غیبت فریدون شدم، خیلی برایم عجیب بود، فریدون سر شب به من لبخندی زده بود و گفته بود : امشب نگهبانی، ما با خیال آسوده بخوابیم؟
جلوتررفتم و خواستم تا دلیل او را در یابم. طولی نکشید تا بدانم آنجا چه می گذرد و دلیل غیبت او را با کمی درنگ دانستم. فریدون دقیقاً از ابتدای ماه رمضان، هرشب پیش از سحر، از خواب برمی خاسته و به راز و نیاز با معبود می پرداخته است. او کاسه و یا سینی ای را طوری تعبیه کرده بود که نور شمعی را که برافروخته بود، تنها محوطه پشت تخت او را که به دیوار آسایشاه متصل می شد، روشن سازد ودر زیر نور همان شمع تا زمان اذان مشغول عبادت بود، از تعجب خشکم زده بود. به آهستگی صدایش کردم و صورتش را غرق در اشک دیدم. او ابتدا کمی جا خورد. نمی دانستم باید چه عکس العملی را از خود بروز دهم؛ آیا ازاین که خلوت او را به هم ریخته ام، برخود عتاب کنم و یا از این که موفق به دیدن این چنین صحنه ای روحانی شده ام، شکرگزار باشم ؟ طولی نکشید. گویی همه این تصاویر در یک چشم به هم زدن میان ذهن و من و فریدون گذشت. گفت و گوی بسیار کوتاهی میان ما رد و بدل شد و به محل نگهبانی خود بازگشتم، اما از شما چه پنهان پس از پایان پست، تا صبح نتوانستم بخوابم. مرتب فریدون و آن حالت معنوی را درنظرم می آوردم و خود را با او مقایسه می کردم. از خودم بدم آمده بود، اما همان اتفاق باعث شد تا از خدا کمک بخواهم و صبح همان روز به نیت روزه برخاستم.
فردای آن روز ذهن من، سرشار از سؤالاتی بود که همگی آنها را فریدون می بایست پاسخ می داد. او ابتدا سعی کرد از آنها بگذرد، اما از شما چه پنهان آن اتفاق باعث شد من تا پایان ماه رمضان روزه دار باشم.فریدون چند سالی است که از یکی از ادارات دولتی بازنشسته شده و هر از گاهی با هم نشست هایی دوستانه داریم و خلاصه از حال هم بی خبر نیستیم. ما سی سال و اندی است که به صورت خانوادگی همدیگر را می شناسیم. این خاطره را از آن رو به یاد آوردم که دیشب آنها به اتفاق خانواده در منزل ما به خواستگاری دخترم آمده بودند. پسر او پس ازآنکه از یکی از دانشگاه های دولتی فارغ التحصیل شد، به سربازی رفت و هم اکنون به عنوان مهندس ناظر در یکی از پروژه های دولتی فعالیت می کند. جان کلام این که رفتارپسرچیزی از پدر کم ندارد، تنها باید در این باره نظر فرزند خود را بدانم.