میگفت: از روزی میترسم که ...
به نام خدا
از رنجی بزرگ در وحشتم. از اینکه برایم بِگِریی یا بخندی بیخیالم؛ اما از اینکه فرداها، در کوره راهها در شادیها، در جشنها، در مسیر بزرگ زندگی به دست فراموشیام سپاری، در وحشتم؛ وحشتی که زندگی را برایم مرگ میکند.
بسیجی شهید حسین بیدخ، پیش از آنکه نویسنده خوبی باشد، جوانی پاک و مومن بود که حرفهای دل خود را بر کاغذ میآورد؛ مینوشت تا فرداییان بدانند که این سرزمین مردانی از جنس آسمان داشت که برای همیشه نمونه انسانی بودند که تشنه معرفت و معنویت و خوشبختی است. او از جوانانی بود که راه جبهه را برگزید و در نوزده سالگی در عملیات فتحالمبین عاشقانه به شهادت لبخند زد.
یادآوری گوشههایی از خاطرات حسین، شاید ما را به خویش بیاورد. پس با هم آنان را مرور می کنیم:
مملکت پس از جنگ دکتر و مهندس میخواهد
او کتابهای درسیاش را با خودش به جبهه آورده بود و در فرصتهای به دست آمده به حل تمرین میپرداخت. به او گفتم: حـسـیـن جان، حالا چه وقت درس و مشق است؟ او خیلی جدی به من گفت: درست است که آرزوی شهادت دارم، امّا من از خواست خداوند اطلاع ندارم، شاید مشیّت خداوند خلاف خواست ما باشد. باید فراموش نکنیم که این مملکت آینده دارد، پس از جنگ باید نیروهای حزباللهی سُکاندار عرصههای کار و تلاش باشند. مملکت پس از جنگ دکتر و مهندس میخواهد. ما باید همه چیز را در نظر بگیریم.
کمترین فرصت
کوله پشتی حـسـیـن به هنگام اعزام به جبهه دالْپَری پر از کتاب بود. علت آن را پرسیدم، حـسـیـن در پاسخ گفت: دالپری جبهه نسبتاً راکدی است و فرصتهای زیادی پیش میآید و من تلاش میکنم، کمترین فرصت را از دست ندهم.
قبولیهای بهشت
وقتی با یک پتوی سیاه از گوشه ای از محوطه تاریک پادگان با احتیاط خود را به آسایشگاه میرساند، وقتی تلاش میکرد چشمان پف کرده و قرمز خود را از دوستانش بِدُزدد، خیلیها پیشبینی میکردند که در لیست قبولیهای بهشت است.
نویسنده
فن بیان و شیوایی کلام حـسـیـن، هر شنونده ای را مجذوب خود میکرد، توانایی فوقالعاده او در انتقال مفاهیم، موجب شد تا پس از عملیات طریقالقدس، به عنوان سخنگو و پیام رسان دفاع مقدس از طرف بسیج دزفول به تهران رهسپار شود و در دبیرستانهای متعددی برای دانش آموزان سخنرانی کند.
به گفته برادرانی که ایشان را همراهی میکردند، حـسیـن، دفاع و مقاومت جانانه مردم، امداد و نصرت الهی و جلوههای ویژه عملیات فتح بستان (طریقالقدس) را در قالب جملات بسیار شیوا و جذاب بیان مینمود.
فقط بنویس
از قلم پر توان او آگاه بودم و گمانم بر این بود که در این عملیات، سرانجام از استغاثههایش نتیجه خواهد گرفت. از این رو تا از او خواهش کردم تا میتواند بنویسد.
پس از نماز ظهر متوجه شدم که حـسـیـن یکی از نوشتههایش را کامل کرده است، از او اجازه خواستم و نوشته اش را خواندم، تبارکالله بسیار زیبا نوشته بود.
به او گفتم: حـسـیـن جان، این مقاله را یا خودت باید برای بچهها بخوانی یا اجازه میخواهم خودم بخوانم.
عصر همان روز در جمع نیروهای دسته مقاله حـسـیـن را خواندم. از جمع سـی، چهـل نفری حاضـر، هـیچ کـدام جز خودم بـاور نمیکرد، این مطلب را حـسـیـن بـیـدخ نوشته است. ظـاهر معـصوم، آرام، بـی سر و صـدا و بـی ادعـای او همـراه بـا جـثه ضعـیف و چهره بسیار جوان او همه را غافلگیر کرده بود. بچههـا تـشویق و تـحـسـین و تـعـجـب خود را پنهان نمیکـردنـد و جـمـلـگـی درخواستشان این بود که حـسـیـن را آزاد بگذارید تا بنویسد.
————————-
بخشهایی از وصیتتامه و دستنوشتههای شهید
برادر راهم را ادامه بده.
در کنج کنج این صحرا، در گوشه گوشه این دشت به هر کجا که مینگری در هر گوشه که می رَوی، به هر محل که نظر میافکنی، شهیدی بیدست و پا، بی سر و تن، پاره پاره لبخند بر لب افتاده است، در گوشهای از صحرا، در کنار یک نهر در سکوت فریاد میزند که: برادر راهم را ادامه بده.
درد بزرگ من
از دردی بزرگتر در هراسم، از رنجی بزرگ در وحشتم. از اینکه برایم بِگِریی یا بخندی بی خیالم؛ اما از اینکه فرداها، در کوره راهها در شادیها، در جشنها، در مسیر بزرگ زندگی به دست فراموشیام سپاری، در وحشتم؛ وحشتی که زندگی را برایم مرگ میکند.
حس میکنم شهیدان از یاد میروند!
چیزی نداشتم. پیامی نداشتم، ولی با رفتنم از دردی بزرگ بر خود مینالم، حس میکنم فرداها، در راهها وقتی زمان گذشته را از یاد میبرد و آینده فراموشکده گذشته میشود، شهیدان از یاد میروند.
یاد من راه من است
برادر! اینکه میگویم از یادم مبر، منظورم این نیست که گورستان را منزلگاه من بدانی و هر شب جمعه در آنجا حاضر شوی و گریه کنی! برادر، یاد من راه من است.
از روزی می ترسم که…
از اینکه فرداها این همه خون برادرانم که نوید دهنده هزاران لاله در بهاران فرداست، از یاد رَوَد بیمناکم. از اینکه فرداها به ضعیفان نَرِسَند، ثروتمندان مالکان زمین شوند، ضعیفان درد کشیدگان روزگار شوند، شهیدان از یاد رفتگان شوند، خون شهیدان به استهزا گرفته شود، زندگی در آن دنیا برایم تار میشود.
چنان زندگی کن که…
دوربین فیلمبرداری خدا را که هیچ گاه ندیدم، حالا دیدم. گویی فرشتگانِ مأمور، در حال گرفتن فیلم از مایند.
برادرم چنان زندگی کن که همیشه دوربین خدا را در حال گرفتن فیلم از خود ببینی.
عجیب است!
عجیب است، حال انسانهایی که میدانند، میمیرند و میدانند محاکمه و به بند کشیده خواهند شد، ولی باز نشستهاند و دست بر روی دست، میخورند و میخوابند وآسوده و بی خیال!
پیامم را بشنو
برادر، اگر به عنوان یک شهید قبولم داری، من نیز به عنوان یک پیام به تو میگویم:
زندگی چند صباحی بیش نیست، چنان زندگی کن که به لحظه وداع زندگی برایت افسوس نشود.