مهمانی
به نام خدا
وقتی در قله ی ابوالفتح سردشت بودیم، کار ما دیده بانی بود. یک بار سرباز مرتضی عمومی که او هم از گروه 22 شهرضا بود و در نقطه دیگر مستقر بودند، به ملاقاتم آمد. برای او چایی ریختم. عمویی گفت :«برویم بیرون قدم بزنیم.» گفتم :«یک چایی دیگر بخوریم.» بعد وقتی مشغول خوردن چایی دوم بودیم، خمپاره ای به پشت سنگر خورد که اگر ما بیرون رفته بودیم، مورد هدف همان خمپاره قرار می گرفتیم وقتی در قله ی ابوالفتح سردشت بودیم، کار ما دیده بانی بود. یک بار سرباز مرتضی عمومی که او هم از گروه 22 شهرضا بود و در نقطه دیگر مستقر بودند، به ملاقاتم آمد. برای او چایی ریختم. عمویی گفت :«برویم بیرون قدم بزنیم.» گفتم :«یک چایی دیگر بخوریم.» بعد وقتی مشغول خوردن چایی دوم بودیم، خمپاره ای به پشت سنگر خورد که اگر ما بیرون رفته بودیم، مورد هدف همان خمپاره قرار می گرفتیم.
ضد انقلاب مدتی روی مواضع ما حملات سنگینی داشت تصمیم گرفتیم وصیت نامه بنویسیم. مشغول نوشتن بودم که احساس کردم در سنگر باز است. به یکی از سربازان گفتم که در را که از الوارهای کلف درست کرده بودیم، ببندد. او تمالی به این کار نداشت. به او گفتم الان ضد انقلاب خمپاره می زند. او بدون صحبت در را بست و هنوز کامل ننشسته بود که خمپاره ای به در سنگر خورد و چون چوب های در الوار خیلی کلفت بود، همه ترکش ها به چوب ها خوردند و کسی آسیب ندید. شاید باور نکنید، یک بارخمپاره 60 عراق به داخل لوله خمپاره ما رفت ودر داخل لوله منفجر شد، ولی به کسی آسیبی نرسید.