مرسی ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )
22 شهریور 1396 توسط مادر پهلو شکسته
هر روز توي مريوان،همه را راه ميانداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش.
از کوه ميرفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر ميخورديم پايين.
اين آموزشمان بود. پايين که ميرسيديم،
خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف ميکرد. خسته نباشيد ميگفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.»
گفت«چي گفتي؟»
گفتم مرسي.
ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.»
هفت ـ هشت متر سينه خيز برد.
گفت«آخرين دفعهت باشه که اين کلمه رو ميگي.»
منبع :سایت ابرو باد
برای شادی روح شهیدان صلوات